آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کامل غلامی» ثبت شده است

ژنرال اشک‌هایت را نمی‌فهمید. خنده‌هایت زیر خاموشیِ ساعت ۹شب خفه می‌شد. شبیه نظامی‌ها که راه می‌رفتی راحت‌تر نتیجه می‌گرفتم که اصلا به درد این کار نمی‌خوری. گرمایت غلیظ‌تر از آنی بود که زیرِ پوتین‌های خشکِ مشکی‌مان تاب بیاورد. شاید هم فقط اینطور وانمود می‌کردی تا بویِ باروت‌های اسلحه روی سینه‌هایت سنگینی نکند. کلاغ‌هایی که چند سالی‌ست رویِ درختِ بلوطِ پیرِ پادگان غارغار نمی‌کنند می‌دانند که عشق حالا خلاصه شده در یک احترامِ نظامیِ تمام‌عیار روی تخت‌های آهنیِ آسایشگاه! چشم‌هایت را که شلیک می‌کنی، همه‌مان می‌میریم. روی شانه‌ات سیم‌خاردار‌های خرمایی رنگی ریخته شده که صبحانه‌ام را آنجا می‌خورم. دقیقا روبه‌روی پیشانیِ خاکی رنگت. نگهبان‌ها قبل از اینکه حتی روحشان هم از چیزی باخبر بشود دقیقا پیش از هر پست با بوی تنت بیهوش می‌شوند. قبل از اینکه گونه‌هایت را به میدان مین تبدیل کنی به یاد بیاور که یک نفر لابه‌لای دستانت انتحاری شده. یک نفر که پشتِ سنگرِ سینه‌هایت شقیقه‌اش را نشانه گرفته. یک نفر که در فکرِ خودکشی‌ست. و سربازها همه می‌دانند که این خودکشی کل پادگان را نابود می‌کند. وقتی اسلحه‌ات را مسلح می‌کنی هیچ سربازی دیگر عاشق نمیشود. و شهر پر از معشوقه‌های بی‌عاشقی خواهد شد که بی‌خطرتر از اسلحه‌های بی‌باروت‌اند. شبیه نارنجک‌های بی‌چاشنی که فقط به درد تمرین‌های شبانه می‌خورند! و می‌دانی که: شب‌ها صدای گلوله همیشه بلندتر از روز شنیده می‌شود.



۲ نظر ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۴۰
کامل غلامی



این جمله را به دقت بخوانید: «یکی از بدترین معایب، زشت‌ترین گناهان و منشا بسیاری از مفاسد، دروغ است. به نحوی که از گناهان کبیره محسوب شده و از رذایل اخلاقی به شمار می‌رود.» این‌ها را خیلی خیلی زیاد همه جا توی گوشمان خوانده‌اند و بهمان یادداده‌اند که دروغ نگوییم. «دروغگو دشمن خداست و هر که دروغ بگوید جایش وسط آتش است.» اما آیا واقعا چنین است؟ آیا واقعا دروغگویی تهِ تهش نتیجه‌ی جبران‌ناپذیری برای شخصِ دروغگو دارد؟ یا منفعتش بیشتر از مضراتش است؟ انسان به هر اندازه که بیشتر دروغ بگوید، به همان اندازه دروغ گفتن برایش ساده‌تر ‌می‌شود. و هر اندازه که دروغ گفتن برایش ساده‌تر شود، در این کار مهارت می‌یابد. آیا ماهران در دروغگویی زندگیِ بهتری ندارند؟ اصلا نمی‌خواهیم به تقدیس دروغ و دروغگو بپردازیم همان طور که اصلا هدفمان این نیست دروغ را بده کنیم. «آیا همه دروغگو هستند؟» نه، اینچنین نیست. «هیچکس دروغ نمی‌گوید؟» نه قطعا اینطور نیز نیست. تقریباً تمامی افراد؛ دروغ‌هایی بی‌ضرر و مودبانه مرتکب می‌شوند، براى مثال، ستایش میزبان بخاطر یک مهمانیِ ساده، تعریف از موهایِ وزوزی و مسخره‌ی همکلاسی در جشن تولد، گفتگوهای کسل‌کننده و غیره. هیچکس واقعا انتظار ندارد که در این موقعیت، حقیقت را بگوییم. بنابراین باید به این نتیجه برسیم که همه ماها دروغ را بد می‌دانیم ولی انجامش می‌دهیم. چرا؟
اگر بخواهیم یک تعریفِ کلی و جامع از دروغ و دروغگویی ارائه بدهیم «ناهماهنگی زبان و دل» شاید جامع‌ترین و کوتاه‌ترین تعریفِ ممکن باشد. اما آیا لازم است همه جا زبان و دلمان با هم هماهنگ باشد؟ آیا آنان که ناهماهنگ‌ند بیشتر سود نمی‌برند؟ اصلا سود چیست و تباهی‌ای که در نتیجه‌ی دروغگویی عاید می‌شود به چه معناست؟ با وجود آنکه دروغگویی در اغلب فرهنگ‌ها و ادیان نکوهش شده است، در همه‌ی جوامع انسانی به نحو جدی شایع است. پژوهشگران دانشگاه کالیفرنیای جنوبی در لس آنجلس در تحقیق خود به این نتیجه رسیدند که هر آمریکایی هر 8 دقیقه یک بار دروغ می‌گوید (روزنامه اطلاعات، 19 فروردین 1376) . نتایج تحقیقاتی که برای یک نشریه روان‌شناسی در ایتالیا انجام شده، نشان می‌دهد که 70 درصد از شرکت‌کنندگان در مصاحبه روزانه 5 تا 10 بار دروغ می‌گویند. میزان دروغگویی در اجتماعات مختلف متفاوت است و خانواده اجتماعی‌ست که بیشترین میزان دروغ در آن در جریان است! بیشترین دروغگویی در بین همسران و در وهله‌ی دوم خانواده درجه یک و در نهایت در بین غریبه‌هاست ) تحقیق محدثی و فلسفی)
موضوع دارد جذاب می‌شود!! دروغ آنچنان که فکر می‌کردیم، از ما دور نیست. حالا باید دقیق‌تر بدانیم چرا ما دروغ می‌گوییم. طبق گزارشی) بالایان، روان شناسی کودک به زبان ساده، اصفهان، انتشارات مشعل) ترس؛ از اصلی‌ترین دلایل دروغگویی‌ست. ترس از مجازات، خدشه‌دار شدن آبرو، یا هر چیز دیگر. شاید این ترس‌ها در برهه‌های زمانی و موقعیت‌های مختلف متفاوت بروز کند. مثلا یک کودک 10 ساله دروغ می‌گوید چون از مجازاتِ ناشی از عملِ نادرستش می‌ترسد. یک فرد بالغ دروغ می‌گوید چون می‌ترسد آبرویش برود. یک قاتل دروغ می‌گوید چون می‌ترسد اعدام شود! اگر بخواهیم این نسبت را به صورت کمی بررسی کنیم به این اعداد می‌رسیم: ترس / 71درصد – غرور یا خودخواهی / 17درصد – آزار و شیطنت / 10درصد و نوع دوستی / 2درصد.
خب. به نظر در مسیر خوبی قرار گرفتیم. به همان جایی که می‌توان ادعا کرد من دروغ می‌گویم چون می‌ترسم! اما ترس از چه؟ در مقابل که؟ هرچند فکر می‌کنم که دلایل دیگری نیز در بروز این رذیلت )آیا دوغگویی واقعا رذیلت است؟ نمی‌دانم) موثرند و نسل جوانی که تابِ پاسخگویی دائمی به پدر، مادر، هم‌کلاسی، دوست، همسایه و ... را ندارد، برای دور شدن از سین‌جیم‌های تمام نشدنیِ والدین - عموما مادر – سعی می‌کند یکجوری قضیه را ماست‌مالی کند تا وارد اصل داستان نشود. همین یعنی دروغگویی. همینکه اصل و تمام داستان را نگویم یعنی دروغ گفته‌ایم حالا اینکه داستان را وارونه کنیم که دیگر احسن‌الدروغ‌هاست! بیاید یک مثال ساده بزنیم. فرض کنید شما ساعت 12 شب تازه وارد خانه شده‌اید. پدر/مادرتان ازتان می‌پرسد «کجا بودی؟» و شما می‌گویید «با بچه‌ها رفته بودیم بیرون دور بزنیم». قطعا مکالمه به اینجا ختم نمی‌شود و سوال‌های دیگری اعم از «کدوم بچه‌ها؟ اونا کی هستن؟ دقیقا کجا رفته بودین؟ شام چی خوردین؟ از ساعت 6 غروب تا 12 شب فقط همونجا بودین؟ چقدر خرج کردی؟ و ..» ردیف می‌شوند و شبیه پتک توی سرتان فرود می‌آیند. اما بیاید در جوابِ «کجا بودی» بگویید «خونه‌ی محسن بودم داشتیم فوتبال دستی می‌زدیم» با این توضیح که محسن یکی از دوستان قدیمی‌تان است و مورد اعتماد خانواده. مطمئنا دیگر از ردیف‌های پتک‌وار سوال‌های اعصاب‌خرد‌کن خبری نخواهد بود و شما با خیالی آسوده وارد اتاقتان شده و می‌خوابید. دقت کردید که این روند چطور شکل گرفت؟ درست است که شاید ترسِ از رفتن به جاهای نامساعد باعث این جواب هم بوده باشد اما دلیل اصلیِ این نوع پاسخگویی، سوال‌های ادامه‌دار و اعصاب‌خرد‌کنی بوده که پشت هم ردیف شده و بر کوفتگی‌های ناشی از تلکابین سواری با بچه‌های دانشگاه افزوده. بله! شما خانه محسن نبودید. اکیپی رفته بودید تلکابین سواری!
دروغگویی موضوع چندان پیچیده و عجیب و غریبی نیست که بخواهیم در خصوص دلایل، انگیزه‌ها و پیامدهایش صحبت کنیم و طومار بنویسیم و تهش نتیجه بگیریم که بد است یا خوب. هر چند همه جا نهی شده و بد عنوان شده و از آن به زشتی یاد شده است اما به شخصه هنوز به شکلی واقعا آرمانی تکلیفش را مشخص شده نمی‌بینم. دروغگویی در بستر خانواده بنیان را متزلزل می‌کند. درست. اما در اجتماع چطور؟ اصلا در اجتماع نیز بنیان را متزلزل کند. آیا مهم است؟ قضیه‌ی کشتی و سوراخ و اجتماع را همه‌مان می‌دانیم و نیاز نیست با آن استدلال به این نتیجه برسیم که دروغگویی در اجتماع باعث می‌شود ما غرق شویم، ولی چیزی که در حال حاضر می‌بینیم واقعی‌تر نیست؟ این بار نمی‌خواهیم به نتیجه‌ای برسیم. که اگر به این نتیجه برسیم که «دروغ بد است» نتیجه‌ایست که خیلی‌ها و خیلی قبلتر‌ها بدان رسیده‌اند و اگر به این نتیجه برسیم که «دروغ خوب است» یک نتیجه‌ی بی‌پایه و غیرمستدل عنوان کرده‌ایم. حالا اینکه متهم بشویم به تقدیسِ امور زشت) زشت از نظر خودشان) به کنار.
چه بخواهیم و چه نخواهیم در روابطمان شاهد دروغگویی‌های زیادی هستیم. بعضی‌شان به ما و زندگی‌مان مربوط است و برخی‌شان هیچ ارتباطی بهمان ندارد. اگر از کسانی باشیم که دروغ را نهی می‌کنند؛ هرگز نخواهیم توانست افراد را از دروغگویی منع کنیم اما می‌توانیم در انتخاب افرادی که باید باهامان در ارتباط باشند بیشتر دقت داشته باشیم. می‌توانیم همچنان به افسانه‌ی درازیِ بینیِ پینوکیو متعهد بمانیم و سوءظن‌هامان را نریزیم توی روابطمان یا می‌توانیم یک پلی گراف باشیم. دستگاه دروغ‌سنجی که یک به یک دروغ‌ها را استخراج می‌کند. هرچند وقتی این دستگاه را در زندگی‌مان وارد کردیم باید قید خیلی‌ها را توی زندگی بزنیم!

چاپ شده در شماره 106 نشریه درددل

     

 

 

 

چاپ شده در شماره 103 نشریه درددل.

عکس ها ایران نیستند.

 



این مطلب توسط کامل غلامی نوشته و در وبلاگ بارگزاری شده است.mr-raymon.blog.ir
۲۱ آذر ۹۷ ، ۲۱:۴۸
کامل غلامی

غمگینم. نه از این غمگین الکی‌ها. در غم‌هایت نفس می‌کشم. زندگی می‌کنم. فکر می‌کنم. خیلی فکر می‌کنم. درست شبیهِ خیلی‌ها که به بدهکاری و اخراج از کارشان فکر می‌کنند. شبیه خیلی‌ها که به سیل و زلزله فکر می‌کنند. شبیه خیلی‌ها که به مزه‌ی اولین بستنیِ زمستانی فکر می‌کنند. شبیه خیلی‌ها به تو فکر می‌کنم. هربار که دارم شام می‌خورم به یاد تو می‌افتم. درست است که سه‌بار بیشتر با تو شام نخورده‌ام. هربار که دارم صبحانه می‌خورم فکر می‌کنم به آن روز که با تو صبحانه خورده بودم. هرچند یکبار بیشتر باهات صبحانه نخوردم. وقتی دارم می‌خوابم به تو فکر می‌کنم. هرچند تا حالا با تو نخوابیده‌ام!
شبیهِ قاضی‌ای که به پرونده‌ی پیچیده‌اش فکر می‌کند، به تو فکر می‌کنم. شبیهِ فوتبالیستی که به پنالتیِ خراب شده‌اش توی بازی فینال فکر می‌کند، به تو فکر می‌کنم. به تو فکر می‌کنم و عمیقا غمگینم. نمی‌دانم این غمگینی قرار است چه باری از روی دوشم بردارد. نمی‌دانم اصلا قرار هست غمگین ها باری از دوششان برداشته شود یا نه. آخر غمگین ها از آسمان ها نیز قوی‌ترند.

۴ نظر ۲۰ آذر ۹۷ ، ۲۰:۵۱
کامل غلامی

از اصطکاک تنمون روی پوستِ تنش، یه حسِ عجیبِ حال خوب‌کنی بهمون دست می‌داد. شبیه پرواز در مدارِ استرالیا بود. درسته تا حالا در مدار استرالیا پرواز نکرده بودیم ولی خب فک می‌کنیم باید حس خوبی داشته باشه. یسری هورمون‌های مشخص بود که در اثر این فعل و انفعالات از سلول‌های برون‌ریزمون ترشح می‌شد که باعث می‌شد حالمون خوشگل‌تر شه. باعث می‌شد سختیِ دنیا رو با دیدنش کمتر حس کنیم. یجوری که بشنوه زیر لب زمزمه می‌کردیم «نه ایمون داره، نه دل داره، نه دین داره یارُم». متوجه نمی‌شد. صدامون رو می‌بردیم بالاتر تا بشنوه از «بی‌دلی»‌ش شاکی‌ایم. می‌شنید ولی توجهی نمی‌کرد. اصلا همینجوری بود که روی هورمون‌هامون هی تاثیر می‌ذاشت. هی بی‌توجهی می‌کرد. هی رومون تاثیر می‌ذاشت. هی هورمون‌هامون دچار تزلزل می‌شدن. اساس علم زیست‌شناسی رو می‌تونست تغییر بده با این رفتاراش. چرخه‌ی کربس و فرمول‌های مسخره‌ی مندل و کلِ علم ژنتیک رو زیر سوال برده بود. گردنمون از مو باریک‌تر بود پیشش. از گردوخاکِ زیرِ فرش پیشش کمتر بودیم. ینی نمی‌دید اصلا ماهارو ولی خب بودیم. حضور داشتیم. همینکه بودیم هم برامون ارزش داشت. بالاخره که می‌دید. نمی‌دید؟ جل و پلاسمون رو جمع کرده بودیم تا با ته مونده‌ی سوادِ زیست‌شناسی‌مون بریم به جنگِ خنده‌هاش. همه می‌دونستن تبانی کردیم که ببازیم. خودمون می‌خواستیم ببازیم تا ببره و خنده‌شو ببینیم. همه‌ش فیلم بود به قرآن. ولی اون وقتی بُرد، نخندید. اومد جلومون وایساد و جوری با چشاش نگامون کرد که قلبمون  - از همین اولِ دهلیز تا تهِ تهِ بطن چپمون - رو عجیب سوراخ کرد. جوری خیره شد بهمون که کُپ کرده بودیم. احسن‌الخالقین جلوش لنگ می‌نداخت حضرت عباسی. شایسته نبود بیاد دم پرِ ما حقیقتا. ولی خب اونم دیوونه بود. لنگه‌ی خودمون. جفتمون کروموزم‌هامون دست‌کاری شده بود. کم‌وزیاد بودن. هنوز جلومون وایساده بود. خندید. یهو خندید. دوباره قلبمون شروع شد سوراخ شدن. حسِ پرواز بر مدار استرالیا بهمون دست داد. یادِ نظریه‌ی داروین افتادیم. یادِ فسیل‌ها افتادیم. یادِ اون لحظه افتادیم که «همه چیز به اذن خدا از بین می‌رود و دوباره زنده می‌شود» ما دوباره زنده شده بودیم. اما بر مدارِ استرالیا نه. ایندفعه بر مدار خنده‌هاش.

.

.

.

.

عکاس را نمی دانم

۴ نظر ۱۹ آذر ۹۷ ، ۱۳:۰۹
کامل غلامی

توی داستانی، خوانده بودم دو کودک که یکدیگر را عاشقانه دوست داشتند، بعد از مدتی و به دلیل مسافرت پسر کاملا از هم دور شدند و دیگر هم را ندیدند. پس از سال‌ها در همان شهری که پسر مهاجرت کرده بود یکدیگر را ملاقات کردند. عاشق هم شدند و با هم ازدواج کردند. این داستان خیالم را کمی راحت می‌کند. کمی به سال‌های بعد امیدوار می‌شوم. هرچند باید یکی حواسم را جمع کند که زندگی در اکثر مواقع شبیهِ داستان‌های تویِ کتاب‌ها نیست. هر ۸ ساعت به دست‌هایم خیره می‌شوم. حرف‌هایی را که نوشته‌ام تا جلویش بزنم، آماده می‌کنم «تو منو تحت فشار نمی‌ذاری که چیزی بشم که نمی‌تونم. تو منو دقیقا همینطوریکه هستم قبول داری» می‌دانم که دارم حرف مفت می‌زنم. به دست‌هایم خیره می‌شوم و همچنان هر ۸ ساعت حرف‌های مفتم را تکرار می‌کنم. «من به تو وابسته‌م. راستی دوست داشته شدن زیباتره یا دوست داشتن؟» نمی‌دانم. اما می‌دانم که هردوتایش ترسناک است. ادامه می‌دهم. «می‌دونم که وضعیت تو چطوره. واقعا حواسم هست که روزهایی که حالت خوش نیست زیاد اذیتت نکنم» باز هم دارم حرف مفت می‌زنم. من هیچ‌وقت علم غیب نداشته‌ام تا بفهمم کی کِی حالش خوب است و کی کِی حالش بد است. و وقتی هیچ ارتباطی این بین نیست فقط همین صحبت‌های دل‌خوش‌کنک است که نشان می‌دهد دارم حرف مفت می‌زنم. باید سعی کنم همه چیز را خوب جلوه بدهم. شبیه دانش‌آموزی که می‌خواهد نمره‌ی پایین امتحانش را با سخت جلوه دادن سوالات جلوی پدرش توجیه کند اما نمی‌داند چند ساعت پیش خبر فوت برادرش را داده‌اند. از اینکه خودم را آنقدر ضعیف دیده‌ام که فکر کرده‌ام بدبخت‌ترین مرد جهانم خجالت می‌کشم. باید لبخند بزنم. باید هر ۸ ساعت به دست‌هایم خیره شوم و لبخند بزنم. نمی‌دانم این الزام از کجا می‌آید ولی خودم را ملزم کرده‌ام که لبخند بزنم. این غمگین‌ترین لبخندی‌ست که تا حالا زده‌ام. تازه فهمیده‌ام که به شکلی پیوسته به او وابسته شده‌ام. شبیه قرص‌های هر ۸ ساعت یکبار. به دست‌هایم خیره می‌شوم. سرم گیج می‌رود. دیگر این ۸ ساعت فایده‌ای ندارد. انگار به جای هر ۸ ساعت، هر دقیقه قرص خورده باشم. انگار هر دقیقه به فکرش باشم. انگار اوردوز کرده باشم.

عکس از rawpixel

۲ نظر ۱۶ آذر ۹۷ ، ۲۲:۴۳
کامل غلامی

دستانش شبیهِ بالِ نهنگ بود. مثل یک دریاچه‌ی بنفش رنگ. او باعث می‌شد تمام تلاشم را بکنم تا شبیه کسی شوم که می‌خواهد؛ اما نمی‌دانم باید چه شکلی می‌شدم تا شبیه کسی بشوم که او می‌خواهد! حرف زدن با او عجیب و ترسناک بود. شبیهِ چیدنِ خرمالوهای نیمه‌رسیده‌ی باغ‌های پر از نگهبان. شبیهِ خیسیِ درختان بلوط. شبیه معاشقه‌ی خرس‌های وحشی. به او که فکر می‌کردم صدای بُریدن درختان جنگل را یکی پس از دیگری می‌شنیدم. که کارگرهای مهاجر در یک غروب مرطوب، با عجله آن‌ها را بار می‌زدند. او دقیقا همان کسی بود که باید می‌بود. دقیقا همان حسی را به تنم انعکاس می‌داد که هیچ‌چیزی تا کنون این‌کار را نکرده. صدایِ خزیدنِ مارها را دوست داشت ولی صدای باران را نه. همین‌ها باعث می‌شد هر کاری کنم نتوانم بفهمم باید چه شکلی می‌شدم تا شبیه کسی بشوم که او می‌خواهد. آری! او بیشتر از همه شبیهِ نهنگ بود. زیبا. غول‌آسا. دست‌نیافتنی

.






عکاس را نمی دانم.



این مطلب توسط کامل غلامی نوشته و در وبلاگ بارگزاری شده است.mr-raymon.blog.ir

 

این تصویر کاور موسیقی hands از گروه روسی iday است.






عکاس را نمی دانم.

این مطلب توسط کامل غلامی نوشته و در وبلاگ بارگزاری شده است.mr-raymon.blog.ir
۳ نظر ۱۳ آذر ۹۷ ، ۲۲:۳۷
کامل غلامی

ولی خب سوالی که مدتیه مغزِ نحیف‌مون رو دچار اسپاسم کرده اینه که، اونی که اومد تزِ روشنفکرگرایانه داد و گفت «بودنِ صخره و سنگ در مسیر رودخانه است که صدای آب را زیباتر می‌کند» تا حالا پاشو نذاشته بود چمخاله؟ ینی توی عمرش یه‌بارم دریا رو ندیده بود؟ هیچ تیکه‌ی صخره‌ای وسطش نیست. بزرگ‌تر و آبی‌‌رنگ‌تر هم هست و تازه از این افق‌های موازی با آسمون هم داره. بیخود برا خودمون نسخه‌های مسخره‌ی روانشناسی می‌پیچیم که بگیم این همه بدبختی و فلاکت طبیعیه، روال زندگیه، عادی‌تره از کفرِ ابلیسه و نباید غمگین شد ازش و حکمته و بالاخره آسانی خواهد آمد و هزار چیز! نه اینکه بخوایم باز نق بزنیم و از بی‌وفایی کسان و بی‌معرفتیِ ناکسان بنالیم و تهش هم یه نصیحتِ گنده بزنیم تنگش بشه خطبه‌ی نمازجمعه‌طور! نه خداوکیلی اصلن حس و حالش نیست، ولی اگه هیچی نگیم هم باد می‌کنیم از غصه خب. تنمون دون‌دون میشه اگه خالی نکنیم خودمونو. باید یه کاری کنیم که جاش نمونه به هر حال. حتی اگه سوز داد و دهنمونو سرویس کرد، نباید بذاریم که جاش بمونه. یجوری باید تلاشمونو بکنیم‌که جاش نمونه. حتی اگه مجبور شیم خودمونو بزنیم به امل بودن و بی‌طرف بودن و نفهم بودن. که فک کنن حالمون خوبه و پاستا خوردنمون توی کافه دلیل‌ش هیچی نیست جز سرخوشی. ولی هست جز سرخوشی! که حتی خیلیا ندونن اون کافه رفتنا فقط واسه سیگار کشیدنای با معده‌ی خالی بوده. حتی اگه روزی ۴ مدل کتاب بخونیم تا بقیه بفهمن با فرهنگیم ولی نفهمن اینارو می‌خونیم تا داستانای خودمون فراموشمون شه. که اگه رفتن توی داستانای این کتابا نبود معلوم نبود چه بلایی سرِ روزهایِ تنهایی‌مون میومد.
نه عزیزایِ من. نه فدایِ شماها بشم. این صخره‌ها نیستن که صدای رودخونه رو خوش می‌کنن. که این صخره‌ها اگه توی دریا بودن به هیچی می‌گرفتیمشون، حتی سلول‌هایِ اسفنگتر‌های تحتانی‌مون هم به هیچی‌شون می‌گرفتن. که این صخره‌ها توی برهوتِ بدون آب فقط میشدن یه مانع. مانعِ دید. هیچی هم نبودن. ته این خطبه هم گوش کن که بدونی هر جایی اگه خودمون بخوایم می‌تونیم باشیم صدایِ خوش. شبیه دُهُل، که از دور خوش‌تره. پس یکم دورتر وایسا. تا خوب‌تر لذت‌شو ببری!


۱۳ آذر ۹۷ ، ۲۲:۳۳
کامل غلامی

بگو «نه». بگو «ازت متنفرم». بگو «حالم رو بهم می‌زنی». هر چه می‌خواهی ردیف کن پشت سر هم. بگذار طاقتم طاق شود. گوش‌هایم داغ شوند از عصبانیت و فروخردگی. بگذار خودم را مچاله کنم لایِ سنگفرش‌های خیسِ شهر. بگذار تا بویِ اشک‌هایم را این بار لایِ برگه‌های کتاب‌های افستم استشمام کنم که این روزها خوش‌بوترین عطرهایند برایم. بگو «تو احمقی». بگو «تو هیچی نمی‌فهمی». بگو «تو عرضه‌ی هیچ کاری رو نداری» تا بدانم مستحق خیلی غم‌ها بوده‌ام. مستحق خیلی ظلم‌ها بوده‌ام. تا صدای راننده تاکسیِ مسیرِ دانشکده هی روی اعصابم نرود که که از عالم و آدم شاکی‌ست. تا بدانم این شکایت‌ها دلیل دارد. شاید بلد باشم عذرخواهی کنم. بگو «تو که غمت کمه همیشه» تا وقتی قرار است برای بار هزارم چایِ دکه‌ایِ تنهایی بخورم، اصلا به فکرت نباشم و اصلا سراغت را نگیرم و اصلا صفحه چت‌هایمان را هی هر روز نگاه نکنم و اصلا به هر چیزی که اسمش را می‌گذارند «دوست داشتن» عق بزنم و بعد بفهمم که نه، من آدم این کارها نیستم. بگذار برای اولین بار بیایم و جلویت بایستم و با صدای بلند توی صورتت داد بزنم که چرا آمدن را پیچیده کرده‌ای و ماندن را پیچیده‌تر؟ که حالم به هم بخورد از پیچ‌های جاده چالوس و خرمالوهای بدمزه‌ی گسی که این روزها دیگر هرجایی پیدا نمی‌شوند و دلم برای بی‌مزگی‌شان نیز تنگ شده. بگو «دنیای ما با هم فرق داره» تا به گند بکشم دنیایم را تا دیگر حتی دیده هم نشود که اینور چه خبر است. من همیشه در به گند کشیدن چیزها موفق‌تر بوده‌ام. این دفعه بگذار با خیالی راحت لایِ کتاب‌های افستم بخوابم و اشک بریزم و سعی کنم به هیچکس - حتی تو - فکر نکنم.






عکاس را نمی دانم.

۲ نظر ۱۱ آذر ۹۷ ، ۲۲:۱۳
کامل غلامی

چند تکه یادداشت در خصوص چیستیِ موسیقی خیابانی

 

نکته مهم: تمام این‌هایی که می‌خوانید، عقیده‌ی کاملا شخصیِ نگارنده است. نه نگاهِ تخصصیِ موسیقی بدان شده و نه جامعه‌شناسانه بررسی شده‌اند. بنابراین این احتمال وجود دارد که کاملا غلط باشند!

 

اولین چیزی که بعد از شنیدن «موسیقی خیابانی» رویِ سلول‌های خیس مغزم پرده می‌اندازد، پیاده‌روهای سنگفرش شده‌ی رشت است. نمی‌دانم چه زمانی بود که آوردن ساز و خواندن در سطح شهر در کشور رواج پیدا کرد ولی به نظر می‌رسد این موضوع به شکل شدیدی وابسته به جریان‌های street musicی غرب نباشد. شاید در حال حاضر متدها و روش‌ها یا ابزارهای غربی وارد این حرفه (در خصوص اینکه موسیقی خیابانی حرفه است یا نه نیز بحث وجود دارد) شده باشند اما به نظر اساسِ خواندن در سطح شهر چیزی نیست که از فرهنگِ ما ایرانی‌ها خیلی دور باشد. برخلاف تصور عموم که شاید موسیقی خیابانی را زاییده‌ی غرب بدانند باید اذعان داشت که در گذشته نت‌های موسیقی در کوچه‌به‌کوچه‌ی شهرها و روستا‌هامان نواخته می‌شده. آنجا که لات و لوت‌های محل، با سبیل‌های کت و کلفت و دستمال یزدی بر گردن و موهای بلند فرفری، دستانِ پر از انگشترِ عقیقشان را در هوا ول می‌کردند و نعره سر می‌دادند و فکر می‌کردند شده‌اند یک‌پا داریوش، حرف‌های من تصدیق می‌شود. یا صدای موسیقیِ همان حاجی‌فیروزهایی که سالی یک‌روزند! همان‌ها که شب‌های یلدا برایمان آواز می‌خوانند که البته روز به روز و سال به سال از تعداد و کیفیت‌شان کاسته شده و این اتفاق وقتی با نگاهِ مسخره و تحقیرآمیز «تکدی‌گری» گره خورد، دیگر نشد جمعش کرد. یا حتی همان مجالس تعزیه‌ای که در ماه محرم در [تقریبا] همه‌ی شهرها برپا می‌شود و هنوز هم زنده‌اند. هرچند این روزها جنبه‌ی ویترینی‌ِ بیشتری به خود گرفته‌اند. همه‌ی اینها که بر شمردیم شاید بخشی از جریانی باشند که نامش را می‌شود گذاشت «موسیقی خیابانی». اما سوالی که مطرح است این است که چرا در سال‌های اخیر «موسیقی خیابانی» اینچنین مورد توجه قرار گرفته و گروه‌های متنوعِ قوی و ضعیفی در این فضا شروع به فعالیت کرده‌اند؟

چیزی که در حال حاضر از «موسیقی خیابانی» در ذهنمان داریم گروه‌های کوچکِ دو یا سه نفره‌ی عموما پسری‌ست که در گوشه‌ای از پیاده‌رو با گیتار یا سه‌تار یا سنتور و ... در حالِ نواختن‌اند. نام و نوع موسیقی انتخابی در چنین گروه‌هایی از روند و قانون مشخصی پیروی نمی‌کند و خیلی‌هاشان چون فلان آهنگ را دوست دارند یا چون مخاطب پسند است، انتخابش می‌کنند. موضوعی که شاید یکی از شدید‌ترین نقطه ضعف‌های چنین جریانی باشد. اینکه در یک محیط عمومی و در انبوهی از سلیقه‌های تخصصی و غیرتخصصیِ موسیقی مجبوری چیزی بنوازی تا بقیه خوششان بیاید، تا مورد قبول واقع شوی و به حیاتت در این جریان ادامه بدهی. درست است که عموم هنرمندان موسیقی در سطوح حرفه‌ای نیز به سلیقه‌ی مخاطبان توجه دارند و در تلاش‌اند تا موسیقی‌ای منتشر کنند که عموم دوست داشته باشند، اما وابستگی شدید گروه‌های موسیقی خیابانی به چشم و یا حتی جیبِ مردم، شاید اجازه‌ی خلاقیت و خلق اتفاق‌های جدید را ندهد و یا اگر بدهد شاید چنین رویدادی را با شکست مواجه کند.

  چالش‌های زیادی حول موسیقی خیابانی دیده و شنیده شده که هر کدام دنیای خود را دارند. نحوه‌ی برخورد خانواده / موسیقی‌دانان حرفه‌ای / نیروهای گشت و انتظامی و حتی مردم عادی با این پدیده حاشیه‌های جالب و در نوع خود تاثیرگذاری را به همراه دارد. با توجه به جدید بودن این جریان آمار و مستندات بسیار زیادی در دست نیست که بتوان طبق آن حکم صادر کرد. هرچند اصلا اینجا نیامده‌ایم تا حکمی صادر کنیم! طبق برخی مقالات منتشر شده در خصوص موسیقی خیابانی، افراد شاغل در این حرفه دچار چاش‌های متنوعی در سطح خانواده و محیط اجتماعی خود می‌شوند:

 

برخورد خانواده با موسیقی خیابانی چگونه است؟

 

آیا خانواده از این موضوع راضی‌است؟ آیا اصلا خبر دارد؟ عموم کسانی که در این حرفه(با شک این کلمه را می‌نویسم!) در حال فعالیت‌اند، با مخالفت مستمری از سمت خانواده‌شان مواجه نشده‌اند. البته این بدین معنا نیست که همه خانواده‌ها با این موضوع موافقند. برخی به راهی که فرزندشان انتخاب کرده احترام می‌گذارند و برخی اصلا خبر ندارند فرزندشان توی پیاده‌رو گیتار می‌زند! اما بوده‌اند خانواده‌هایی که با آگاهی از چالش‌های این مسیر، فرزند خود را برای رقم زدن چنین اتفاقی همراهی کرده‌اند.

 

حرفه‌ای نبودن موسیقی خیابانی را کجای دلمان بگذاریم؟

 

برخورد موسیقی‌دانان و خوانندگان حرفه‌ای به این جریان شاید در نوع خود محافظه‌کارانه بوده باشد! عمومِ کسانی که موسیقی را در خیابان پیگیری کرده‌اند، از آن دسته علاقه‌مندان به موسیقی بوده‌اند که نتوانستند به استودیو و سالن‌های موسیقی راه پیدا کنند. و تصمیم گرفتند عطشِ شدیدشان را اینگونه از بین ببرند. به شکل کلی (و نه استثنائات) عمومِ فعالینِ خیابانیِ موسیقی از نظر درک و سواد موسیقیایی در سطح بالایی قرار ندارند و بیشتر به شکل تجربی گیتاری می‌رنند و سنتوری می‌نوازند. و از آنجا که چنین جریانی توسط شخص یا ارگان خاصی نظارت نمی‌شود، شاهد حضور افراطی و غیرقابل کنترل گیتارها و سه‌تار‌ها در سطح شهر‌ هستیم. این اتفاق علاوه بر عادی جلوه دادن موسیقی در نظر عموم مردم، باعث هرج و مرج، شلوغی و به اصطلاح هرکی‌هرکی شدن می‌شود. اینکه هر کس گیتاری داشت و اندکی اعتماد به نفسِ اجرا، گروهکی جمع کند و به نزدیک‌ترین پیاده‌روِ شهر برود و شروع کند به نواختن، ارزش و اعتبار موسیقی و کسانی که موسیقی را خوب می‌فهمند و خوب می‌نوازند خواهد کاست. اما چرا موسیقی‌دانان حرفه‌ای و خوانندگان مطرح چندان چنین جریانی را به نقد نکشیده‌اند و اتفاقا در برخی موارد، در پست‌هایشان جوانان را ترغیب به پیگیری این جریان کرده‌اند؟

 

نیروی‌انتظامی و موسیقی خیابانی

 

طی مصاحبه‌ها و گفتگوهایی که با برخی گروه‌های موسیقی خیابانی در رشت داشته‌ایم، چندان از برخوردهای قهریِ نیروهای انتظامی و گشت، شاکی نبودند و طبق گفته‌هاشان تا کنون مورد غضب‌ِ شدید نیروهای انتظامی قرار نگرفته‌اند. البته دلیلی هم بر چنین اتفاقی نمی‌توان یافت. صرفِ نواختن در سطح خیابان جرم نیست بلکه برچسب‌هایی چون «سدمعبر» یا «ایجاد مزاحمت برای کسبه محل» از عناوینی‌ست که برخی از گروه‌ها، به دنبال آن جریمه‌ شده‌اند. در تازه‌ترین اتفاقِ اینچنینی که بسیار هم در فضای مجازی دیده شد و عکس‌العمل خیلی‌ها را در پی داشت، برخورد شدید برخی لباس شخصی‌ها با گروه موسیقی آرامش‌بند بود. گروهی ۳ نفره که در حال نواختن قطعه‌ای از گروه سون (seven band) بودند و به شکل شدیدی مورد لطف قرار رفتند! هرچند پس از این جریان بهانه‌های مختلفی برای سرپوش‌گذاری بر آن اتخاذ و منتشر شد. ولی به شکل کلی در بسیاری از شهرها نیروی انتظامی برخورد خیلی شدید و سختی با گروه‌های موسیقی خیابانی نداشته و در بیشتر مواقع این گروه‌ها با خیال راحت به اجرای قطعات خود می‌پردازند.

 

در پایان باید به این نکته نیز اشاره کرده که صفتِ خیابانی پشت این موسیقی، شاید به دنبال رسالتی دیگر هم بوده باشد.که برخی مشاغلِ خیابانی شبیهِ گرافیتی به دنبالش‌اند. نوعی بیان اعتراضات شخصی و اجتماعی در زیر پوست شهر به شکلی که چندان دردسر‌ساز نباشد. فریاد زدن و تخلیه‌ی خود در آغوش مردم. از عشق گفتن لا‌به‌لای مردمی بی‌عشق. شاید رسالت این موسیقی، چندان شبیه موزیک‌های شسته رفته‌ی خوش استایلِ مجوز‌دار ارشاد نباشد، اما همین که صدایش لای گردن و در پوست و تنمان می‌پیچد یعنی دارد رسالتش را انجام می‌دهد.

چاپ شده در شماره 102 نشریه درددل «علوم پزشکی تبریز»

وبلاگ کامل غلامی | mr-raymon.blog.ir

     

 

 

 

چاپ شده در شماره 103 نشریه درددل.

عکس ها ایران نیستند.

 

 

۱ نظر ۱۱ آذر ۹۷ ، ۲۰:۵۵
کامل غلامی

بعد همینجوری که هندزفری توی گوشمون بود و داشت به شکل مخلوط آهنک پلی می‌کرد، زیر لبمون هی زمزمه می‌کردیم «از یاد برده‌ام همه چی را به غیرِ تو*». می‌خواستیم حواسمون رو پرت کنیم اینور اونور تا کمتر انگولک کنن خاطرات مارو، ولی خب می‌دونین که. انگولک کردن شیرینه! خوششون میومد. هی اذیت می‌کردن. هی صدای خنده‌هات رو می‌پاشوندن وسط اتاقمون. هی عکس پروفایلت رو عینِ تبلیغ‌های فیلترشکنا میاوردن جلو حدقه‌ی چشممون. هی شبیه جنگ زده‌ها میومدیم آمار زخمیا رو می‌گرفتیم، می‌دیدیم اندازه کلِ فالوورهای اینستات کشته دادی. تازه فرداش توی فکر شبیخون بودی که بزنی لت و پارمون کنی. هی نخ به نخ تارِ پر کلاغیِ موهات پخش می‌شد روی دنیای نارنجی‌مون. تیره می‌کرد تا هیچی و هیچ‌کس رو نبینیم غیرِ خودت. الحق که توی روشنایی هم هیچی و هیچکس رو نمی‌دیدیم غیرِ خودت. اصلا ما به دنیا اومدیم تا هیچی و هیچکس رو نبینیم غیرِ خودت. به عطرِ پرتقالای حیاط پشتی‌مون قسم. به سرورِ فرانسه‌ی فیلترشکن گوشیمون قسم. به همه کشته‌زخمیایِ در رکابتون قسم




*سید مهدی موسوی



۲ نظر ۰۷ آذر ۹۷ ، ۲۱:۴۳
کامل غلامی