آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

از وقتی بنزین سه‌برابر شد، گندش دراومد! گندِ چی؟ الان میگم. ما توی بهداریِ پادگان دو مدل آمبولانس داریم. یه‌مدل یه لندکروزر اتاق پلیسیِ مدل ۲۰۰۱ که با کمی تغییر توی اتاقش و زدن چسب و گذاشتن آژیر و چراغ‌گردون سعی کردن تبدیلش کنن به آمبولانس و یدونه آمبولانسِ واقعی. ینی لندکروزر هایس. اون لندکروزرِ اتاق پلیسی دست سربازه. ینی دست من و یکی دوتا از سربازهای دیگه. و هایس دستِ کادری‌ها‌مون. طبق مصوبه‌ی این دولتِ ناعادل، ماهی ۵۰۰ لیتر بنزین تعلق میگیره به آمبولانس‌ها. و درسته که نیروهای مسلح سهمیه‌ی مجزای بنزین دارن ولی خب در تخصیص لیتر به بخش‌های مختلفِ هر پادگان این عددها که توسط دولت تعیین شده تاثیرگذاره. هایس تقریبن در طول ماه هیچ جابجایی نداره. ینی عملن توی پارکینگ پارکه. فقط برای زدن بنزین می‌برنش پمپ‌بنزین و برش می‌گردونن پارکینگ. واسه‌تون سوال شده که وقتی جابجا نمیشه چرا بنزین میزنن؟‌ وسط هفته که میشه یکی از کادری‌ها با یه ۲۰لیتری سراغ هایس میره و بنزینش رو انتقال میده به ماشین شخصی‌ش! البته نامردی نمیکنه. واسه بقیه‌ی همکارهاش هم کنار میذاره. یه معامله‌ی برد - برد! گمون کنم اگه بنزین گرون و حساسیت‌ها روش زیاد نمیشد؛ کسی از قضیه خبردار نمیشد هیچجوره.

تازه فهمیدم چرا میگن سربازی از آدم مرد می‌سازه. چون نامردی و دزدی رو یادمون میده.

۷ نظر ۲۲ آذر ۹۸ ، ۱۲:۰۰
کامل غلامی

شاید هم ما تنها نسلی بودیم که واقعن نمی‌دانستیم باید چه‌کار کنیم. شاید از ما بلاتکلیف‌تر در هیچ برهه‌ی تاریخی‌ای پیدا نشود. اولش که بچه بودیم و نفهم‌. بزرگ‌تر که شدیم بهمان گفتند این‌هایی که معروف شده‌اند و توی تلویزیون می‌بینی‌شان آدم‌های موفقی هستند. سعی کن شبیه آن‌ها شوی. ما هم فکر می‌کردیم این‌ها که معروفند همه‌ی کارهایشان درست است. چون موفق بودند بالاخره و توی تلویزیون نشانشان می‌داد. ما هم سعی کردیم دوستشان داشته باشیم و عکس و پوسترشان را روی دفتر و کتاب و میز تحریرمان می‌چسباندیم. بعد که سنمان به رای دادن رسید به همان حرف‌های بچگی‌مان برگشتیم و سعی کردیم به حرف آدم‌های موفق گوش کنیم. گوش کردیم و رای دادیم. نمی‌دانستیم قرار است تهش چه شود. هیچ‌کس نمی‌دانست خداوکیلی. هیچکس به ما نگفت موفق شو و بزرگ شو و معروف شو، همه بهمان گفته بودند شبیه فلانی شو [که معروف است و توی تلویزیون است و قاعدتن موفق] و ببین چه می‌گوید و چه می‌کند. ما هم همینکار را کردیم. از کجا می‌دانستیم داریم غلط می‌کنیم. کف دستمان را که بو نکرده بودیم. اتاق تاریک بود و هیچ نوری دستمان نبود و از سمتی که نور می‌آمد صدای شلیک گلوله هم شنیده می‌شد. آن موقع‌ها به دست‌هایمان ایمان نداشتیم. به خاطر همین بود که کف دستمان را بو نکرده بودیم. اما حالا قضیه فرق کرده. حالا داریم کف دستمان را بو می‌کنیم. بوی خون می‌دهد. بوی زخم و عفونت می‌دهد. بویِ خونِ همان هم‌کلاسی‌های‌مان که هیچوقت پوستر و برچسبِ آدم‌های معروف را روی دفتر و کتاب‌هاشان نزده بودند. آن‌هایی که به حرف‌های آدم معروف‌ها گوش نکرده بودند. آن‌هایی که شاید آدم‌های موفق و معروفی نشده باشند و توی تلویزیون نشانشان ندهند ولی لااقل کاری کردند که بلاتکلیف نمانند.

۳ نظر ۱۴ آذر ۹۸ ، ۲۰:۲۵
کامل غلامی

دکتر که از دفتر مدیریت بیرون آمد با لبخندی خیلی مسخره گفت «نگا کن چقد هوا کثیفه!» و این جمله رو جوری گفت که انگار داشت در مورد موهای زبر گربه‌ی ملوسی که روی ماشینش نشسته و از سرما بدنش را جمع کرده؛ حرف می‌زد. توی خبرها خواندم که فردا همه مدارس و همه دانشگاه‌های تهران را تعطیل کرده‌اند. به خاطرِ آلودگی. و این خبر اولین خبری بود که بعد از دوهفته توی تلگرام می‌توانستم بخوانم. خوشحال نشدم. هم‌خدمتی‌هایم باید می‌آمدند پادگان. من هم. ما ریه نداشتیم چون. همانطور که خیلی چیزهای دیگر نداشتیم. از جایی که هستیم نصف تهران را می‌شود دید. ولی این روزها کل تهران را غبار گرفته. انگار تصویرِ شهر را برده باشیم توی نرم‌افزار فتوشاپ و یک لایه‌ی خاکستری‌رنگ رویش کشیده باشیم و وضوحش را تا ۵۰-۶۰٪ بالا برده باشیم. گلویم می‌سوخت. یک پاکت شیر برداشتم و با خرمای سهمیه‌ی صبحانه‌مان خوردم. می‌گویند شیر برای اینجور آلودگی‌ها خوب است. همانجور که کره برای مواد مخدر و به خصوص گُل جواب است. می‌بُرَد. دکتر با همان لبخند مسخره‌اش به آسمان نگاه می‌کند. آرام زمزمه می‌کنم «بگو چگونه ما وا ندادیم؟» گفت چه گفتی؟ گفتم «هیچ. آن گربه را نگاه کن. انگار مُرده.» گفت نه، دارد راه می‌رود. بلندتر گفتم «که رمز ماست ایستاده مُردن»

۶ نظر ۰۸ آذر ۹۸ ، ۲۳:۱۵
کامل غلامی

می‌دونی؟ قوی بودن تنهایی میاره. اینو تازه فهمیدیم. ینی همین که بخوای تلاش کنی تا قوی شی، باید عادت کنی به تنهایی. گاهی وقتا پیر شدن و نازک شدن موهای سر و چروک شدن دستا و پیشونی واسه سن و سال نیست. واسه اون روزاییه که سعی کردی قوی شی. تنهایی قوی شی.

۷ نظر ۰۸ آذر ۹۸ ، ۲۱:۲۴
کامل غلامی

سلام ریحانه! این روزها خیلی بیشتر از قبل به مجارستان فکر می‌کنم. نمی‌دانم تو هم داری به آن فکر می‌کنی یا نه. البته امیدوارم با وضعی که پیش آمده بقیه‌ی مردم به فکر مجارستان نیفتند. شاید وقتی متقاضی زیاد شود مرزهارا تنگ‌تر کنند و نگذارند خیلی راحت به آنجا برویم. ولی هرجوری شده باید برویم. اینجا وضع خوب نیست ریحانه! اینجا وقتی دولت پول کم می‌آورد دست می‌گذارد روی یک چیزی و گرانش می‌کند تا کم‌مانده‌اش را از مردم بگیرد و ورشکسته نشود. بعد مردم که حتی قبل از گرانی هم هشت‌شان گروِ نه‌شان بود اعتراض می‌کنند. بعد دولت و یکسری گروه‌های دیگر که نمی‌دانم دقیقن کیستند به آنان که به این گران‌شدن‌ها اعتراض می‌کنند انگِ اغتشاش‌گر و آشوب‌طلب می‌زنند و می‌اندازندشان توی زندان. بعد توی تلویزیون هی می‌آیند و تکذیب می‌کنند. هی تکذیب می‌کنند. خیلی زیاد تکذیب می‌کنند ریحانه! خدا می‌داند به قولِ آن‌یکی رئیس کِی تکذیب‌دانشان پاره خواهد شد. ولی گمان می‌کنم مجارستان اینطور نباشد. مجارستان یکهو بنزین را سه برابر نمی‌کنند و یکهو ۱۲روز اینترنت را قطع نمی‌کنند و یکهو اسلحه دستشان نمی‌گیرند و یکهو دخترِ ۱۴ساله نمی‌کُشند. نه اینکه مجارستان گل‌و‌بلبل باشد‌ها. نه. اینجا خیلی زیادی خار و پشگل است اوضاع. سخت شده زندگی برای همه‌مان. دوست دارم تو را توی مجارستان ببینم. حتی شده حاضرم با پدرت هم آشتی کنم و هر روز تحقیر کردن‌هایش را تحمل کنم. قسم به مقدسات که این‌ها از حال فعلی‌مان قابل تحمل‌تر است. حداقلش یک نفر پیدا می‌شود که مسؤولیتش را قبول کند. اینجا خیلی هرکی‌هرکی است. من از اینجا می‌ترسم.

۷ نظر ۰۷ آذر ۹۸ ، ۱۶:۳۰
کامل غلامی

می‌گفت «تو منو از دست دادی، نه من تو رو»

راست می‌گفت. آدم چیزیو که نداره از دست نمی‌ده!

۲ نظر ۰۵ آذر ۹۸ ، ۲۳:۳۱
کامل غلامی

گالریِ موبایل چیزِ خیلی مزخرفی‌ست. بعضی وقت‌ها (به خصوص حالا که نت نداریم و توی پادگان سر می‌کنیم) آنقدر حوصله‌مان سر می‌رود که مجبور می‌شویم خاطراتمان را از طریقش مرور کنیم. و امان از خاطرات. امان از روزهای خوبی که رفتند و نماندند و فقط یک فایل جی‌پی‌جی برایمان گذاشتند با کمتر از ۱۰۰مگابایت حجم! اما همین فایل ریز دمار از روزگار آدم درمی‌آورد. جوری که مطمئن می‌شوی هرچه بشود «من یادِ تو می‌افتم»

+ یادگاری از کاپیتانِ تیم.

‌‌

۴ نظر ۰۴ آذر ۹۸ ، ۱۴:۲۰
کامل غلامی

من

از اینکه با تو

هرجایی دیده بشوم

خجالت نمی‌کشم

هر جایی

هر جا

‌‌

۷ نظر ۰۳ آذر ۹۸ ، ۲۰:۰۵
کامل غلامی

خبرش را ابتدا توی تلویزیون خواندم. موقعی که داشت فوتبال منچسترسیتی و چلسی پخش میشد زیرنویسش کردند. تجمع اعتراضی مردم علیه اختشاش‌گران(!). گمان می‌کنم این اتفاق‌ها اخیرا خیلی زیاد شده‌اند. این تجمع‌ها را می‌گویم. وقتی هر اعتراضی به اختشاش می‌انجامد و هر اختشاشی تهش به خروش مردمِ انقلابی(!) مطمئنن تقویم جا برای ثبتِ این مناسبت‌ها کم خواهد آورد. همین امروز شیفتم شروع شده. صبح که شد فهمیدم نامه‌ای زده‌اند و کلِ پادگان (و شاید کل ادارات دولتی) را برای روزِ تظاهرات تعطیل کرده‌اند؛ تا همه در تجمع انقلابی حضوری حماسی داشته باشند. حالم از این تعطیلی‌ها به هم می‌خورد اما خب دروغ است اگر بگویم وقتی فهمیدم فردا به صورت غیررسمی تعطیل شده خوشحال نشدم. خیلی هم خوشحال شدم. از آنجایی که شیفتِ اورژانسِ پادگان به شکلی مساعد تقسیم شده (یک هفته به صورت ۲۴ساعته شیفت دارم و یک هفته تعطیلم) و این روزها کمتر از قبل اذیت می‌شوم؛ این اتفاق‌ها می‌تواند خوشی‌ام را چند برابر کند. خوشی در زندان! در زندانی که یک زندانِ بزرگ‌تر احاطه‌اش کرده‌است. زندانی که این اواخر هیچ راهی به بیرون ندارد. فردا صبح ظاهرن باید آماده باش باشیم و منتظرِ زنگِ تلفن اورژانس بمانیم تا اگر خدای نکرده جایی چیزی شد خودمان را برسانیم. مطمئنم که چیزی نمی‌شود. مردم انقلابی که اختشاش نمی‌کنند! برنامه ریخته‌ایم که فردا ساعت ۹صبح بیدار شویم و املت با پیاز درست کنیم و ورق بازی کنیم و امیدوار باشیم تا دوباره به اینترنت جهانی وصل شویم. آرزوهایمان از چه به چه تنزل کرده‌اند. هیچ‌وقت حتی فکرش را هم نمی‌کردم که دلم برای بازی‌های آنلاین تلگرام تنگ شود!

۷ نظر ۰۳ آذر ۹۸ ، ۱۵:۳۰
کامل غلامی

میترسم. از قوی بودن می‌ترسم. از اینکه بدونم تهِ این ماجرا چیه می‌ترسم. می‌گن «حرفای خوب بزن یارو. الکی خودتو درگیر تیرگی و سیاهی نکن.» ولی نمی‌گنجه‌. این حرفا توو زبونم نمی‌گنجه. من خیلی وقته از یادم رفته چجوری باید حرفِ خوب زد. هرچند از حرفِ خوب زدن هم می‌ترسم. می‌ترسم فکر کنن حالم خوبه و کمک‌م نکنن. من به کمکشون نیاز دارم آخه. به کمکِ همه‌شون. من یه وابسته‌ی کارنابلدِ الکی خوش بودم که نمی‌تونستم بگم بهشون نیاز دارم. اونام هیچوقت نبودن. اونا یه همیشه حاضرِ توی عکسان. و همیشه غایبِ تویِ دردا. می‌تونستن باشن و نبودن. تنها چیزی که برامون موند پاکتِ سیگارِ رفیق‌مون بود. که خالی هم بود. می‌دونستیم سیگار ارزون‌ترین مسکنیه که می‌تونه کمک‌مون کنه.  بهترین مُسکن واسه ادمایِ طبقه پایین. واسه ندارها. ندارهای غم‌دار. دلم ریش شده. شده مثلِ رشته‌های توی آش‌رشته. راستی! نمی‌دونم گفته بودم یا نه. من آش رشته رو خیلی دوست دارم. و این؛ تنها چیزِ دوست‌داشتنی‌ایه که ازش نمی‌ترسم.


۱۰ نظر ۰۲ آذر ۹۸ ، ۱۱:۵۵
کامل غلامی