آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کامل غلامی» ثبت شده است

 

آدم که حتمن نباید بره دریا تا غرق شه. حتمن که نباید وسط حجم عمیقی از آب دریا باشه که احساسِ خفگی کنه. گاهی وقتا آدم وسط موزاییک نیم‌متری هم غرق میشه. توو برگ‌های یه کتابِ چند صفحه‌ای هم حس خفگی بهش دست میده. میونِ چندتا عکسِ رنگی توی گالری. میونِ آهنگِ خوشِ اون‌روزها. توی گردنبندِ طرحِ عقرب. حتی وسطِ پاستایِ خوشرنگِ کافه‌ی میدون شهرداری. می‌دونی که چی می‌گم؟ گاهی وقتا خاطره‌ها خیلی عمیق‌تر از آب‌هایِ توی دریان. راحت‌تر خفه‌ت می‌کنن.

 

۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۵۸
کامل غلامی

وقتی بزرگ‌تر می‌شدم حس خوبی داشتم. اینکه هی روی صورتم موهای کم‌پشت و نرمی شروع می‌کردند به رشد کردن و نشان می‌دادند قاطیِ آدم‌بزرگ‌ها شده‌ام، حسِ شکست‌های بچگانه‌ی دبیرستان از ذهنم پاک می‌شد. نمی‌دانستم این «آینده» که باید می‌آمد و در نتیجه‌اش من را بزرگ می‌کرد، قرار است چطور باشد. خبر نداشتم در ازایِ پیوستن به آدم‌بزرگ‌ها باید چه چیزهایی از دست می‌دادم و چه چیزهایی به دست می‌آوردم. راستش، آن موقع‌ها اصلن برایم مهم نبود این چیزها. دوست داشتم حتی اگر شده غم و غصه‌های بزرگسالی را تحمل کنم تا از نهال بودن فاصله بگیرم و درختی شوم که میوه بدهد. یا سایه داشته باشد. مفید باشد به هر حال. فکر می‌کردم غم‌ها دوره‌ی مشخصی دارند و می‌آیند و اذیت می‌کنند و می‌روند بالاخره. هیچ چیز ماندگار نیست. حتی اندوه. اما اشتباه می‌کردم. حواسم نبود که بعضی چیزها حتی اگر بروند هم، ردی از خود برجای می‌گذارند. یادم نبود که وقتی درختی آسیبی می‌بیند و یا رویش ضربه‌ای زده می‌شود و یا وقتی با چاقویی بر بدنش خط می‌اندازند (حتی اگر یادگارهای خوب خوب نوشته باشند) هیچگاه آن رد از بین نمی‌رود. درخت بزرگ می‌شود، رشد می‌کند و دوباره برگ و میوه می‌دهد، اما آن ضربه هیچوقت از تنش پاک نمی‌شود. باهاش رشد می‌کند، بزرگ می‌شود و تا آخر عمر نشانی از آن باقی می‌ماند. غم‌ها مثلِ شراب نیستند. آن‌ها با گذشت زمان بهتر نمی‌شوند. بزرگ‌تر می‌شوند و نامردتر.

 

 

۲ نظر ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۵۵
کامل غلامی

دوباره برگشتى

تو روزهاى بدم

به من اضافه بشى

نمیدونم که باید

چقدر بگذره تا

تو هم کلافه بشى

غمِ جدیدى ازت

حک شده رو تنِ من

مثلِ نمک رو زخم

غمت برای دلم

مقدسه قطعن

مثلِ نمک رو زخم

شدى پدر ژپتو

که توىِ قرن فلز

یه عشقِ چوبى داشت

یه عشقِ چوبى که

واسه شکسته شدن

دلیلِ خوبى داشت

باید برنجى ازم

ببین چه رنجى ازم

تو دست و بالِ توعه

که عشق منجى نیست

که عشق چیزی نیست

فقط وبالِ توعه!

یه عمره سنگ شدم

که چوب خورده نشم

یه عشقِ مرده نشم

منی که این همه سال

تقاص پس دادم

که دل‌سپرده نشم

همیشه خاطره‌ها

عذاب میشه برام

برو پدر ژپتو

باید برنجی ازم

بفهم از تو صدام

برو پدر ژپتو

۳ نظر ۲۸ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۴
کامل غلامی

 

قبلِ اینکه چشمامونو ببندیم متوجه می‌شیم استکان آخریِ چای پر‌رنگمون کار خودشو کرده. خوابمون نمی‌بره. سرفه‌های خشکِ یادگاری از آسایشگاه سهمیه‌های روزانه‌شونو دقیق‌تر حساب می‌کنن. شدن شبیه این تاجرای بازار بزرگ که می‌ترسن ضرر کنن. می‌ترسن جنساشون فروش نره. می‌ترسن جنساشون ارزون فروش بره حتی. خودمونو با بازی‌های تلگرامی مشغول می‌کنیم تا زمان بگذره و مغزمون خسته شه. بلژیک چهارمین گل رو هم به بلاروس زده. تخمه‌هایِ نم‌گرفته‌ی رویِ میز هنوز بهترین انتخاب برای گذرونِ این زمانِ مادرمرده‌ن. زیرنویسِ تلویزیون رو که می‌بینیم جوری توی فیلم و سریال گذاشتن عجله دارن که کسی ندونه فک می‌کنه گلدن‌گلوب گذاشتن اصلن. از اینکه هی دارن به شکممون فیلم و سریال‌های آبکی می‌بندن حالمون بد می‌شه. هرچند همیشه گفتیم و ملتفتیم که کلِ زندگی‌مون شده فیلم و سریال. با سکانس‌های مسخره‌ی آبکی. گفتیم آب، یادِ گلستان افتادیم. یادِ لرستان، شیراز، جنوب، غرب، شمال. چه کابوسی بود پسر! چه کابوسی هست. هنوز تموم نشده حتی‌. با خودمون فکر می‌کنیم این خاک چجوری می‌خواد اینهمه آبو پس بده؟ چجوری می‌خواد قبول کنه چنین مکافاتیو اصلن؟ چشمامونو می‌بندیم و زور می‌زنیم که بخوابیم. انگار رویِ نیم‌متر آب دراز کشیده باشیم. تنمون نم‌گرفته. بلاروس توی ضدحمله پنجمین گل رو هم می‌خوره. گزارشگر میگه اونا بی‌گدار به «آب» زدن.
 
 
۰۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۰۵
کامل غلامی
 
کارِ گروهی بلد نیستیم. این را خیلی شنیدم‌ام. و حقیقتا هم چیزی‌ست که نمی‌شود کتمانش کرد. در مدارسمان، دانش‌آموزان با وجودیکه سعی می‌کنند با گفتنِ «ما» به جایِ «من» غریزه‌ی اجتماعی‌شدن‌شان را قوت ببخشند اما مدرسه هی هربار این غریزه را نادیده می‌گیرد. مثلا اگر دو تا دانش‌آموز سوالی را با هم و با مشورت جواب بدهند، از سوی معلم تشویق نمی‌شوند که هیچ، بلکه با برچسبِ تقلب آن‌ها را مستحقِ تنبیه می‌دانند. مثلا به تصویری از دانش‌آموزان دقت کنید که کیف‌هاشان را بین هم قرار می‌دهند تا بیش از همیشه غریبه باشند. یا وقتی که توی حیاطِ مدرسه تعدادی از دانش‌آموزان دورِ هم جمع می‌شوند و بلندگو با پرخاش اعلام می‌کند که «اونجا چه خبره؟ معرکه گرفتین؟!» انگار حکومت نظامی‌ست!
هنگامی که در چنین گروه‌ها و اجتماعاتِ رسمی‌ای نتوان اتحاد و کار گروهی را تمرین کرد، درجایی دیگر این قضیه اجرایی می‌شود. نمی‌دانم که می‌دانید یا نه. تبهکاران در انجام کارهای گروهی موفق‌ترند!
 
 
 
۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۵۴
کامل غلامی
 
سوارِ بی‌آر‌تی که شدم هی با خودم کلنجار می‌رفتم و ساعت را نگاه می‌کردم که یک موقع دیر نشود. بعضی مسافرها بیشتر از من عجله داشتند و با فریادِ «آقا حرکت کن دیگه!»هایشان این موضوع را ابراز می‌کردند. هرچند پسری که کنارم نشسته بود و قرار بود ایستگاهِ منتهی به بانکِ شهر را بهم نشان بدهد خیلی بیخیال‌تر از این‌حرف‌ها بود. توی اینستاگرام کلیپ‌های رپِ بهزاد لیتو و رفیقانش را نگاه می‌کرد. کله‌ام توی گوشی‌اش نبود. صدایِ بلندی که از سمتش می‌آمد این را بهم می‌فهماند. کارمندِ بانک شهر نصیبی بهمان نرسانده بود و باید مسیرِ تقریبا طولانیِ بازگشت را با فحش به آنان‌که نمی‌گذاشتند کتابِ بیشتری بخرم ادامه می‌دادم. البته زمختیِ پوتین و کلفتیِ اورکتِ نظامی به اندازه‌ی کافی جا برای فحش دادن به پادگان و فرمانده‌ی زبان‌نفهمش گذاشته بود که اصلن چیزی به کارمندِ بانک و راننده‌ی بی‌آرتی و آدامس‌فروشِ سمجِ توی ایستگاه نمی‌رسید.
خودم را زدم به بیخیالی. کاری که توی این چند ماه خیلی خوب از پسش برآمده بودم. رفتم سوپرمارکت و برای خودم آبمیوه‌ی موگو موگو خریدم. آدامسِ تریدنت جویدم و درحالیکه اصلا دوست نداشتم ریختِ دژبان را ببینم، به پادگان برگشتم.
حالا روی تختِ سفت و کثیف خود دراز کشیده‌ام و درحالیکه توی ذهنم یک «گورِ بابایِ همه‌شون»ِ خاصی قدم می‌زند، می‌خواهم بخوابم.
 
 
۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۳۴
کامل غلامی
 
تمامِ زورم را زده بودم به موقع به پادگان برسم. آدم‌حسابی‌ها می‌گویند جمعه برای اهل خانه است. شاید آدم‌حسابی نبودم که ساعت ۵ صبحِ جمعه توی بارانِ شدیدِ تهرانِ کم‌باران به صندلی‌های اتوبوس‌واحد پناه آورده بودم. شاید هم مجبور بودم. خواب و بیدار نفهمیدم چطور تا ایستگاه مترو رسیدم. اما وقتی با کرکره‌یِ کشیده‌ی‌ مترو مواجه شدم دوباره یادم افتاد که جمعه برای آدم حسابی‌‌ها برای اهلِ خانه است. شاید نگهبان مترو آدم‌حسابی بود. اورکتِ نظامی‌ام خیس خیس شده بود و بویی شبیه انباریِ نم‌دارِ خانه‌ی مادربزرگ می‌داد. از ترسِ دژبانی و اضاف خوردن گوشی‌ام را با خودم نبرده بودم. حوصله‌ام داشت سر می‌رفت.مجبور شدم به آدم‌های توی ایستگاه نگاه بیندازم. یک‌سومِ جمعیتِ منتظر، سرباز بودند. با لباس‌های پلنگیِ رنگ‌ووارنگ. با موهای کوتاه شده‌ی عموما شوره‌دار. با صورت‌هایِ سوخته‌ی آرایش نکرده. با ساکِ همیشه رویِ کولشان. وقتی‌ آن‌ها را می‌دیدم آرامشم بیشتر می‌شد. هم‌جنسم بودند. هم‌سنم بودند و شاید هم‌دردم. هی همه‌اش ساعتم را نگاه و توی ذهنم حساب و کتاب می‌کردم که ببینم چه ساعتی به پادگان می‌رسم. آیا تاخیر می‌خورم و بعد همین تاخیر خوردن‌ها تهش باعث بدبین شدنِ فرمانده‌ی دژبانی می‌شود و بیشتر و سخت‌تر کوله‌ام را می‌گردد؟ نمی‌دانم از چه می‌ترسیدم. نه گوشی با خودم داشتم و نه سیگار. اما از اینکه بخواهند کوله‌ام را بازرسی کنند می‌ترسیدم. برایم توهینِ بزرگی بود. انگار بیایند روبه‌رویت بایستند و بگویند «تو هنوز نمی‌دونی چی باید حمل کنی و چی نه. اینجا بهت یاد می‌دیم!» 
از خط واحد و مترو و تاکسی‌هایی که تلاش می‌کردند هرجور شده هزار تومان بیشتر ازم بگیرند گذر کردم و رسیدم به دژبانی. دفترچه‌ام را دادم و منتظر ماندم تا بازرسی بدنی شوم. پاسبخش دژبانی گفت «برو. حال ندارم»! این برای اولین بار بود که متهم به سیگار جابه‌جا کردن نمی‌شدم! در هفته‌ای که فرمانده به خاطرِ ماموریت، توی پادگان نبود و آرامش عجیبی بین بچه‌ها وجود داشت، این یکی حقیقتا عجیب چسبید. شاید همیشه هم جمعه نباید برای اهلِ خانه باشد.
 
 
 
۳۰ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۳۱
کامل غلامی

 

داشت سعدی می‌خوند. همونجا که گفت «هر جا که هست بی تو نباشد نشستِ ما» صداش کردیم و کف دستمون رو گذاشتیم روی برگه‌ی کاهیِ تاشده‌ی کتاب. به گردنِ طلایی رنگش خیره شدیم و گفتیم «اصلن ما حسِ عاشقونه‌ی شبایِ شعر خوندن‌تون. مستاصل‌ترین بیت‌شون حتی. اصلن ما دکمه کوچیکه‌ی بالای بلوزتون. یا بستنی متریِ سرِ ظهر تابستون‌تون. حتی آب معدنیِ موقع بدمینتون بازی‌کردنتون. احتیاج می‌دونین یعنی چی؟»
‌دست چپش رو بالا آورد و موهایِ قهوه‌ایِ طره شده‌ی جلو چشماشو کنار زد و خیره شد به دستایِ شبیهِ بالِ نهنگش. گفته بودیم؟ دستاش شبیه بال نهنگ بود. هیچ حرفی نزد. حتی نگفت «با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی». خوشحال شدیم حقیقتا. چون قبلنا از این فازا داشت. بعضی وقتا یه حرکتایی می‌زد شبیه اونایی که هادی ساعی روی حریفاش می‌زنه. خوشحال شدیم که هیچی نگفت. نذاشتیم بین دو راند استراحت کنه. همینجور که کفِ زمختِ دستمون روی سعدیِ کاهی بود گفتیم «وقتی می‌خندین انگار توی این دنیا هیشکی دیگه نیست که بتونه بخنده. انگار کل قشنگیارو پودر کرده باشن ریخته باشن توی خنده‌هاتون. انگار مومیایی‌ش کرده باشن توی موزه. انقد که کم‌یابه. انقد که نداریم ازش نمونه. زیبایی می‌دونین یعنی چی؟»
دیدیم غلظت هوایِ اکسیژن‌دارِ اطرافمون داره کم میشه. هر چی بیشتر نفس می‌کشیدیم، بیشتر حس خفگی بهمون دست می‌داد. فهمیدیم اثرش رو گذاشته. فهمیدیم که الکترون‌ها و پروتون‌ها هم فهمیدن‌ عاشقیت رو. که مدارِ کل شاعرا از قدیم تا جدید هولِ اون می‌چرخید. واسه همین بود که اون لحظه دستمون رو گذاشتیم روی سعدی. تا چشش نخوره به اونجایی که میگه «رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما». چشمامونو بستیم و دندونامون رو به هم فشردیم و با صدایی که می‌لرزید گفتیم «ترس می‌دونین یعنی چی؟» ‌

 

۴ نظر ۲۹ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۴۰
کامل غلامی

 

بیخیالِ صفِ گوشت و مرغ شده‌ام. بیخیالِ هر چه که بخواهد جمله‌ی «حق گرفتنی‌ست» را هی توی مغزم بکوبد و ناتوانی‌هایم را به رخم بکشد. دیگر پلاکارد بالا نمی‌گیرم و به گلویم باد نمی‌اندازم و جلوی درِ دانشگاه به عالم و آدم اعتراض نمی‌کنم. به نظرسنجی‌های مسخره‌ی اینترنتی بدبین‌تر از همیشه شده‌ام و دیگر انگیزه‌ای برای این‌جور مسخره‌بازی‌ها ندارم. به حرف پدرم برگشته‌ام که می‌گفت «کلاهت را سفت بگیر تا باد نبرد». تا توی این وضعیتِ نامشخصِ هر روز به یک شکل، بتوانم زندگیِ حداقلی‌ام را حفظ کنم. با بچه‌ها برای دیدنِ فیلمِ مسخره‌ای قرار گذاشته‌ام که مطمئن هستم ارزش دیدن ندارد. هنوز یک دقیقه از زمانِ خرید بلیط نگذشته که از خریدش پشیمان می‌شوم. بلیط را به رفتگری که کنار خیابان ایستاده می‌دهم. هندزفری را توی گوشم می‌گذارم تا صدایِ دستفروش‌های جلوی سینما توی مخم نرود. نمی‌توانمِ حریفِ اصرارهای بی‌خودِ بچه‌ها برای سینما رفتن بشوم. یک بلیط دیگر از گیشه می‌خرند و مرا به زور هل می‌دهند توی سینما. بلیطِ نصف شده را توی زیپِ کوچک کیفم می‌اندازم و روی صندلیِ آخر می‌نشینم‌. بچه‌ها یکی از تماشاچیان را سوژه کرده‌اند و دارند بهش می‌خندند. خنده‌ام نمی‌گیرد. خیلی وقت است که خنده‌ام نمی‌گیرد. همینکه چشم‌هایم را باز می‌کنم صدای تیتراژِ انتهای فیلم را می‌شنوم. نمی‌دانم فیلم چه بوده اما تیتراژِ مزخرفی که پخش می‌شود بهم انگیزه‌ای برای پرس‌وجو در خصوص موضوع فیلم نمی‌دهد. بچه‌ها با خنده‌های حال‌به‌هم‌زنی سالن را ترک می‌کنند. پشت شیشه‌ی کثیفِ سالن منتظرم مانده‌اند. به گوشه‌ی دیگر سالن نگاه می‌کنم. مسؤول سالن در حالِ بیرون انداختنِ مرد نارنجی‌پوشی‌ست که روی یکی از صندلی‌های انتهایی سالن جوری خوابیده که به نظر می‌رسد صد سال می‌شود مرده است.


زمانه کیفرِ بیداد سخت خواهد داد
سزایِ رستمِ بد، روزِ مرگِ سهراب است
هوشنگ ابتهاج

 

عکس: علی فرجیان

 

 

 

۲ نظر ۱۰ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۵۲
کامل غلامی

 

زندگی رو ببخش آقاجون!
وقتی که توی عیدمون اینیم
یا باید خاک بر سرِ ما شه
یا به خاکِ سیاه میشینیم!

یکی مارو باید خلاص کنه
تا که چشمام بیشتر وا شه
تلخه، اصلا نمی‌شه باورمون
که یه روز «آب» قاتلِ ما شه!

چشمِ ما رو نبند آقاجون
تلخه دنیا، نخند آقاجون!

زندگی رو بمیر آقاجون
یکمی سخ(ت) بگیر آقاجون!

دیگه اشکی نمونده گریه کنیم
چشم‌ها خشک، خونه تَر میشه
چند ساله که زخمِ رو تنمون
هی عفونی و بیشتر میشه

جون‌مون توی دست‌هامونه
خوابِ نحسی برام دیدی عزیز!
توی شهری که تا کمر خیسه
دسته‌‌گل‌ها به آب می‌دی عزیز!

چشمِ ما رو نبند آقاجون
تلخه دنیا، نخند آقاجون!

زندگی رو بمیر آقاجون
یکمی سخ(ت) بگیر آقاجون!





+ و خدا برای هیچ‌کاری با ما مشورت نخواهد کرد!

+ #گلستان #مازندران #لرستان #شیراز | خدایا نکنه می‌خوای واسه کل شهرامون هشتگ بزنیم؟

+دعای آرامش فقط ...

 

 

 

۰۸ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۵۱
کامل غلامی