آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

همیشه از یه حدی که بگذره قضیه برعکس میشه. از یه حدی که مهربون بشی ممکنه دشمنات زیاد شن. از یه حدی که بیخیال شی همه چی روال‌تر میشه. اون «حد» مهمه. باید ازش گذشت. وقتی توی ماشین نشستی و سریع می‌ری انگاری همه چیزای اطرافت دارن به سرعت ازت عبوی می‌کنن؛ اما وقتی خیلی سریع‌تر می‌ری - ینی از حد می‌گذری - و سرعتت خیلی بیشتر میشه همه چیزای دیگه آروم میشن. سکون پیدا می‌کنن. انگار یه گوش نشسته باشی. همیشه همینطوره. می‌گیری چی می‌گم؟ حد مهمه. اون حد رو پیدا کن.

 

 

۶ نظر ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۲۷
کامل غلامی

 

من یه آدمم. واقعیِ واقعی. نه فیلمم نه عروسک. یه آدمِ واقعی‌ام. بابت همه‌ی حرف‌های بدی که می‌زنی ناراحت می‌شم. اگه بازوم رو زیادی فشار بدی دردم می‌گیره. بهم بی‌محلی کنی غصه‌م می‌شه. منو بزنی گریه می‌کنم. من یه آدمم. اگه منو بکُشی واقعن کشته می‌شم. به چشمام نگاه کن. هم‌رنگِ خورشیده. موقعِ غروب. غروبِ یک روزِ تعطیل. نارنجیه؛ مثلِ یه پرتقالِ خونیِ پرآب. دستام رو ببین. شبیهِ بالِ نهنگه. یه نهنگِ غمگین که وقتی گریه می‌کنه دریا بزرگ‌تر می‌شه. ببین لب‌هام رو. مزه‌ی چوب می‌دن. مزه‌ی براده‌های چوب که تو شیشه‌ی مربای آلبالو ریخته باشنش. چوبِ یه درختِ قدیمی وسطِ جنگلای آفریقا. من یه آدمم. یه آدمِ واقعی. اگه منو بکشی کشته می‌شم. با همه‌ی خورشیدها و پرتقال‌ها و نهنگ‌ها و دریاها و چوب‌ها و جنگل‌هایی که تومه کشته می‌شم. واقعیِ واقعی

 

 

۴ نظر ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۵۷
کامل غلامی

 

آدم که حتمن نباید بره دریا تا غرق شه. حتمن که نباید وسط حجم عمیقی از آب دریا باشه که احساسِ خفگی کنه. گاهی وقتا آدم وسط موزاییک نیم‌متری هم غرق میشه. توو برگ‌های یه کتابِ چند صفحه‌ای هم حس خفگی بهش دست میده. میونِ چندتا عکسِ رنگی توی گالری. میونِ آهنگِ خوشِ اون‌روزها. توی گردنبندِ طرحِ عقرب. حتی وسطِ پاستایِ خوشرنگِ کافه‌ی میدون شهرداری. می‌دونی که چی می‌گم؟ گاهی وقتا خاطره‌ها خیلی عمیق‌تر از آب‌هایِ توی دریان. راحت‌تر خفه‌ت می‌کنن.

 

۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۵۸
کامل غلامی

 

واقعن به من نمی‌آید که خوش‌بین باشم. خبری منتشر شد مبنی بر اینکه سربازهای پزشک و پرستار و پیراپزشک تا زمان مساعد شدن وضعیت کرونا (حداقل ۳ ماه و حداکثر نامعلوم!) اجازه‌ی تسویه‌حساب ندارند. یعنی منی که تقریبن دو ماه دیگر سربازی‌ام تمام می‌شود؛ همچنان باید درخدمت نظام باشم برای کمک به بیماران کرونایی. و این درحالی‌ست که توی این چندین ماه که سرباز بوده‌ام حتی یک درصد هم از «پیراپزشک» بودنم استفاده‌ای نشده! این بی‌تدبیری و ناعدالتی را به که باید گفت؟ واقعن از این سرزمین ناامیدم. ناامیدیِ خلط‌شده با خشم.
‌‌ ‌

 

۲ نظر ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
کامل غلامی

 

کلِ ۹۸ را سرباز بودم. کلِ ۳۶۵ روزش را! پارسال همین موقع‌ها بود که با خودم می‌گفتم قرار است کل ۹۸ را سرباز باشم. این جمله را با حرصِ زیادی گفته بودم. از آن روز دقیقن یک‌سال گذشته. ۳۶۵ روز گذشته. چقدر زود! چقدر عجیب. و چقدر باور نکردنی! البته این موضوع اصلن بدین معنا نیست که راحت گذشته باشد. چیزهای سخت هم می‌توانند زود طی شده باشند. مثل اولین پستِ روی برجک که ساعت دو صبح بود و گفته بودند این برجک جن دارد و یک نفر تویش خودکشی کرده. آن دو ساعت برایم اندازه‌ی دو ماه گذشت ولی حالا که نگاهش می‌کنم چیزی جز یک خاطره‌ی محو به یادم نمی‌آید. حس می‌کنم اگر بخواهم به یک سال در طول زندگی‌ام تندیس تخمی‌ترین سال را بدهم، همین ۹۸ با اختلاف برنده‌ی آن تندیس خواهد بود. حتی باوجودیکه با تقریب [و با استعانت از باری‌تعالی!] دوسومِ عمرم باقی‌ست. سالی که تجربه‌های زیادی نصیبم شد و شاهد اتفاق‌هایی بودم که عمیقن اندوهگینم کرد. این روزها دردناک بودند؛ شبیهِ بینیِ پاره شده‌ی «حسین تگزاس» وقتی که «جواد لمینت» کمد آسایشگاه را توی صورتش خرد کرده بود. این روزها پر از دلتنگی بودند؛ شبیه سرباز تازه‌واردی که توی آسایشگاه روی تختش دراز کشیده و با دوست‌دخترش صحبت می‌کند. از کجا می‌فهمم که دارد با دوست‌دخترش صحبت می‌کند؟ خب بعضی چیزها زیادی واضح است. داد می‌زند؛ مثلِ وقتی که یک سربازِ جدید بخواهد از درِ دژبانی رد شود و توی کوله‌اش گوشی یا سیگار مخفی کرده باشد. رنگِ پریده‌اش فریاد می‌زند. این‌روزها پُر بودند از سیاهی. شبیه پوتینِ خاک‌گرفته‌ی آن سرباز که ۲۶ ماه خدمت کرده. ولی همه‌شان گذشت. و گذشته‌ها را نباید باخود کول کرد و این‌ور و آن‌ور برد. شاید بهتر باشد همین آخرِ ایستگاه روی زمین گذاشتش و برایش دستی تکان داد و رهایش کرد. یعنی بهتر است اینجور باشد. من هم همین کار را می‌کنم. همه‌ی این ۳۶۵ روز را در آخرین ایستگاه تنها می‌گذارم و کمی سبک‌تر به ۹۹ وارد می‌شوم. اینجوری آدم کمتر اذیت می‌شود.

 

۰۱ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۰۲
کامل غلامی