آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۹ مطلب با موضوع «هشتگ کامل غلامی | چاپ شده ها» ثبت شده است



این جمله را به دقت بخوانید: «یکی از بدترین معایب، زشت‌ترین گناهان و منشا بسیاری از مفاسد، دروغ است. به نحوی که از گناهان کبیره محسوب شده و از رذایل اخلاقی به شمار می‌رود.» این‌ها را خیلی خیلی زیاد همه جا توی گوشمان خوانده‌اند و بهمان یادداده‌اند که دروغ نگوییم. «دروغگو دشمن خداست و هر که دروغ بگوید جایش وسط آتش است.» اما آیا واقعا چنین است؟ آیا واقعا دروغگویی تهِ تهش نتیجه‌ی جبران‌ناپذیری برای شخصِ دروغگو دارد؟ یا منفعتش بیشتر از مضراتش است؟ انسان به هر اندازه که بیشتر دروغ بگوید، به همان اندازه دروغ گفتن برایش ساده‌تر ‌می‌شود. و هر اندازه که دروغ گفتن برایش ساده‌تر شود، در این کار مهارت می‌یابد. آیا ماهران در دروغگویی زندگیِ بهتری ندارند؟ اصلا نمی‌خواهیم به تقدیس دروغ و دروغگو بپردازیم همان طور که اصلا هدفمان این نیست دروغ را بده کنیم. «آیا همه دروغگو هستند؟» نه، اینچنین نیست. «هیچکس دروغ نمی‌گوید؟» نه قطعا اینطور نیز نیست. تقریباً تمامی افراد؛ دروغ‌هایی بی‌ضرر و مودبانه مرتکب می‌شوند، براى مثال، ستایش میزبان بخاطر یک مهمانیِ ساده، تعریف از موهایِ وزوزی و مسخره‌ی همکلاسی در جشن تولد، گفتگوهای کسل‌کننده و غیره. هیچکس واقعا انتظار ندارد که در این موقعیت، حقیقت را بگوییم. بنابراین باید به این نتیجه برسیم که همه ماها دروغ را بد می‌دانیم ولی انجامش می‌دهیم. چرا؟
اگر بخواهیم یک تعریفِ کلی و جامع از دروغ و دروغگویی ارائه بدهیم «ناهماهنگی زبان و دل» شاید جامع‌ترین و کوتاه‌ترین تعریفِ ممکن باشد. اما آیا لازم است همه جا زبان و دلمان با هم هماهنگ باشد؟ آیا آنان که ناهماهنگ‌ند بیشتر سود نمی‌برند؟ اصلا سود چیست و تباهی‌ای که در نتیجه‌ی دروغگویی عاید می‌شود به چه معناست؟ با وجود آنکه دروغگویی در اغلب فرهنگ‌ها و ادیان نکوهش شده است، در همه‌ی جوامع انسانی به نحو جدی شایع است. پژوهشگران دانشگاه کالیفرنیای جنوبی در لس آنجلس در تحقیق خود به این نتیجه رسیدند که هر آمریکایی هر 8 دقیقه یک بار دروغ می‌گوید (روزنامه اطلاعات، 19 فروردین 1376) . نتایج تحقیقاتی که برای یک نشریه روان‌شناسی در ایتالیا انجام شده، نشان می‌دهد که 70 درصد از شرکت‌کنندگان در مصاحبه روزانه 5 تا 10 بار دروغ می‌گویند. میزان دروغگویی در اجتماعات مختلف متفاوت است و خانواده اجتماعی‌ست که بیشترین میزان دروغ در آن در جریان است! بیشترین دروغگویی در بین همسران و در وهله‌ی دوم خانواده درجه یک و در نهایت در بین غریبه‌هاست ) تحقیق محدثی و فلسفی)
موضوع دارد جذاب می‌شود!! دروغ آنچنان که فکر می‌کردیم، از ما دور نیست. حالا باید دقیق‌تر بدانیم چرا ما دروغ می‌گوییم. طبق گزارشی) بالایان، روان شناسی کودک به زبان ساده، اصفهان، انتشارات مشعل) ترس؛ از اصلی‌ترین دلایل دروغگویی‌ست. ترس از مجازات، خدشه‌دار شدن آبرو، یا هر چیز دیگر. شاید این ترس‌ها در برهه‌های زمانی و موقعیت‌های مختلف متفاوت بروز کند. مثلا یک کودک 10 ساله دروغ می‌گوید چون از مجازاتِ ناشی از عملِ نادرستش می‌ترسد. یک فرد بالغ دروغ می‌گوید چون می‌ترسد آبرویش برود. یک قاتل دروغ می‌گوید چون می‌ترسد اعدام شود! اگر بخواهیم این نسبت را به صورت کمی بررسی کنیم به این اعداد می‌رسیم: ترس / 71درصد – غرور یا خودخواهی / 17درصد – آزار و شیطنت / 10درصد و نوع دوستی / 2درصد.
خب. به نظر در مسیر خوبی قرار گرفتیم. به همان جایی که می‌توان ادعا کرد من دروغ می‌گویم چون می‌ترسم! اما ترس از چه؟ در مقابل که؟ هرچند فکر می‌کنم که دلایل دیگری نیز در بروز این رذیلت )آیا دوغگویی واقعا رذیلت است؟ نمی‌دانم) موثرند و نسل جوانی که تابِ پاسخگویی دائمی به پدر، مادر، هم‌کلاسی، دوست، همسایه و ... را ندارد، برای دور شدن از سین‌جیم‌های تمام نشدنیِ والدین - عموما مادر – سعی می‌کند یکجوری قضیه را ماست‌مالی کند تا وارد اصل داستان نشود. همین یعنی دروغگویی. همینکه اصل و تمام داستان را نگویم یعنی دروغ گفته‌ایم حالا اینکه داستان را وارونه کنیم که دیگر احسن‌الدروغ‌هاست! بیاید یک مثال ساده بزنیم. فرض کنید شما ساعت 12 شب تازه وارد خانه شده‌اید. پدر/مادرتان ازتان می‌پرسد «کجا بودی؟» و شما می‌گویید «با بچه‌ها رفته بودیم بیرون دور بزنیم». قطعا مکالمه به اینجا ختم نمی‌شود و سوال‌های دیگری اعم از «کدوم بچه‌ها؟ اونا کی هستن؟ دقیقا کجا رفته بودین؟ شام چی خوردین؟ از ساعت 6 غروب تا 12 شب فقط همونجا بودین؟ چقدر خرج کردی؟ و ..» ردیف می‌شوند و شبیه پتک توی سرتان فرود می‌آیند. اما بیاید در جوابِ «کجا بودی» بگویید «خونه‌ی محسن بودم داشتیم فوتبال دستی می‌زدیم» با این توضیح که محسن یکی از دوستان قدیمی‌تان است و مورد اعتماد خانواده. مطمئنا دیگر از ردیف‌های پتک‌وار سوال‌های اعصاب‌خرد‌کن خبری نخواهد بود و شما با خیالی آسوده وارد اتاقتان شده و می‌خوابید. دقت کردید که این روند چطور شکل گرفت؟ درست است که شاید ترسِ از رفتن به جاهای نامساعد باعث این جواب هم بوده باشد اما دلیل اصلیِ این نوع پاسخگویی، سوال‌های ادامه‌دار و اعصاب‌خرد‌کنی بوده که پشت هم ردیف شده و بر کوفتگی‌های ناشی از تلکابین سواری با بچه‌های دانشگاه افزوده. بله! شما خانه محسن نبودید. اکیپی رفته بودید تلکابین سواری!
دروغگویی موضوع چندان پیچیده و عجیب و غریبی نیست که بخواهیم در خصوص دلایل، انگیزه‌ها و پیامدهایش صحبت کنیم و طومار بنویسیم و تهش نتیجه بگیریم که بد است یا خوب. هر چند همه جا نهی شده و بد عنوان شده و از آن به زشتی یاد شده است اما به شخصه هنوز به شکلی واقعا آرمانی تکلیفش را مشخص شده نمی‌بینم. دروغگویی در بستر خانواده بنیان را متزلزل می‌کند. درست. اما در اجتماع چطور؟ اصلا در اجتماع نیز بنیان را متزلزل کند. آیا مهم است؟ قضیه‌ی کشتی و سوراخ و اجتماع را همه‌مان می‌دانیم و نیاز نیست با آن استدلال به این نتیجه برسیم که دروغگویی در اجتماع باعث می‌شود ما غرق شویم، ولی چیزی که در حال حاضر می‌بینیم واقعی‌تر نیست؟ این بار نمی‌خواهیم به نتیجه‌ای برسیم. که اگر به این نتیجه برسیم که «دروغ بد است» نتیجه‌ایست که خیلی‌ها و خیلی قبلتر‌ها بدان رسیده‌اند و اگر به این نتیجه برسیم که «دروغ خوب است» یک نتیجه‌ی بی‌پایه و غیرمستدل عنوان کرده‌ایم. حالا اینکه متهم بشویم به تقدیسِ امور زشت) زشت از نظر خودشان) به کنار.
چه بخواهیم و چه نخواهیم در روابطمان شاهد دروغگویی‌های زیادی هستیم. بعضی‌شان به ما و زندگی‌مان مربوط است و برخی‌شان هیچ ارتباطی بهمان ندارد. اگر از کسانی باشیم که دروغ را نهی می‌کنند؛ هرگز نخواهیم توانست افراد را از دروغگویی منع کنیم اما می‌توانیم در انتخاب افرادی که باید باهامان در ارتباط باشند بیشتر دقت داشته باشیم. می‌توانیم همچنان به افسانه‌ی درازیِ بینیِ پینوکیو متعهد بمانیم و سوءظن‌هامان را نریزیم توی روابطمان یا می‌توانیم یک پلی گراف باشیم. دستگاه دروغ‌سنجی که یک به یک دروغ‌ها را استخراج می‌کند. هرچند وقتی این دستگاه را در زندگی‌مان وارد کردیم باید قید خیلی‌ها را توی زندگی بزنیم!

چاپ شده در شماره 106 نشریه درددل

     

 

 

 

چاپ شده در شماره 103 نشریه درددل.

عکس ها ایران نیستند.

 



این مطلب توسط کامل غلامی نوشته و در وبلاگ بارگزاری شده است.mr-raymon.blog.ir
۲۱ آذر ۹۷ ، ۲۱:۴۸
کامل غلامی

چند تکه یادداشت در خصوص چیستیِ موسیقی خیابانی

 

نکته مهم: تمام این‌هایی که می‌خوانید، عقیده‌ی کاملا شخصیِ نگارنده است. نه نگاهِ تخصصیِ موسیقی بدان شده و نه جامعه‌شناسانه بررسی شده‌اند. بنابراین این احتمال وجود دارد که کاملا غلط باشند!

 

اولین چیزی که بعد از شنیدن «موسیقی خیابانی» رویِ سلول‌های خیس مغزم پرده می‌اندازد، پیاده‌روهای سنگفرش شده‌ی رشت است. نمی‌دانم چه زمانی بود که آوردن ساز و خواندن در سطح شهر در کشور رواج پیدا کرد ولی به نظر می‌رسد این موضوع به شکل شدیدی وابسته به جریان‌های street musicی غرب نباشد. شاید در حال حاضر متدها و روش‌ها یا ابزارهای غربی وارد این حرفه (در خصوص اینکه موسیقی خیابانی حرفه است یا نه نیز بحث وجود دارد) شده باشند اما به نظر اساسِ خواندن در سطح شهر چیزی نیست که از فرهنگِ ما ایرانی‌ها خیلی دور باشد. برخلاف تصور عموم که شاید موسیقی خیابانی را زاییده‌ی غرب بدانند باید اذعان داشت که در گذشته نت‌های موسیقی در کوچه‌به‌کوچه‌ی شهرها و روستا‌هامان نواخته می‌شده. آنجا که لات و لوت‌های محل، با سبیل‌های کت و کلفت و دستمال یزدی بر گردن و موهای بلند فرفری، دستانِ پر از انگشترِ عقیقشان را در هوا ول می‌کردند و نعره سر می‌دادند و فکر می‌کردند شده‌اند یک‌پا داریوش، حرف‌های من تصدیق می‌شود. یا صدای موسیقیِ همان حاجی‌فیروزهایی که سالی یک‌روزند! همان‌ها که شب‌های یلدا برایمان آواز می‌خوانند که البته روز به روز و سال به سال از تعداد و کیفیت‌شان کاسته شده و این اتفاق وقتی با نگاهِ مسخره و تحقیرآمیز «تکدی‌گری» گره خورد، دیگر نشد جمعش کرد. یا حتی همان مجالس تعزیه‌ای که در ماه محرم در [تقریبا] همه‌ی شهرها برپا می‌شود و هنوز هم زنده‌اند. هرچند این روزها جنبه‌ی ویترینی‌ِ بیشتری به خود گرفته‌اند. همه‌ی اینها که بر شمردیم شاید بخشی از جریانی باشند که نامش را می‌شود گذاشت «موسیقی خیابانی». اما سوالی که مطرح است این است که چرا در سال‌های اخیر «موسیقی خیابانی» اینچنین مورد توجه قرار گرفته و گروه‌های متنوعِ قوی و ضعیفی در این فضا شروع به فعالیت کرده‌اند؟

چیزی که در حال حاضر از «موسیقی خیابانی» در ذهنمان داریم گروه‌های کوچکِ دو یا سه نفره‌ی عموما پسری‌ست که در گوشه‌ای از پیاده‌رو با گیتار یا سه‌تار یا سنتور و ... در حالِ نواختن‌اند. نام و نوع موسیقی انتخابی در چنین گروه‌هایی از روند و قانون مشخصی پیروی نمی‌کند و خیلی‌هاشان چون فلان آهنگ را دوست دارند یا چون مخاطب پسند است، انتخابش می‌کنند. موضوعی که شاید یکی از شدید‌ترین نقطه ضعف‌های چنین جریانی باشد. اینکه در یک محیط عمومی و در انبوهی از سلیقه‌های تخصصی و غیرتخصصیِ موسیقی مجبوری چیزی بنوازی تا بقیه خوششان بیاید، تا مورد قبول واقع شوی و به حیاتت در این جریان ادامه بدهی. درست است که عموم هنرمندان موسیقی در سطوح حرفه‌ای نیز به سلیقه‌ی مخاطبان توجه دارند و در تلاش‌اند تا موسیقی‌ای منتشر کنند که عموم دوست داشته باشند، اما وابستگی شدید گروه‌های موسیقی خیابانی به چشم و یا حتی جیبِ مردم، شاید اجازه‌ی خلاقیت و خلق اتفاق‌های جدید را ندهد و یا اگر بدهد شاید چنین رویدادی را با شکست مواجه کند.

  چالش‌های زیادی حول موسیقی خیابانی دیده و شنیده شده که هر کدام دنیای خود را دارند. نحوه‌ی برخورد خانواده / موسیقی‌دانان حرفه‌ای / نیروهای گشت و انتظامی و حتی مردم عادی با این پدیده حاشیه‌های جالب و در نوع خود تاثیرگذاری را به همراه دارد. با توجه به جدید بودن این جریان آمار و مستندات بسیار زیادی در دست نیست که بتوان طبق آن حکم صادر کرد. هرچند اصلا اینجا نیامده‌ایم تا حکمی صادر کنیم! طبق برخی مقالات منتشر شده در خصوص موسیقی خیابانی، افراد شاغل در این حرفه دچار چاش‌های متنوعی در سطح خانواده و محیط اجتماعی خود می‌شوند:

 

برخورد خانواده با موسیقی خیابانی چگونه است؟

 

آیا خانواده از این موضوع راضی‌است؟ آیا اصلا خبر دارد؟ عموم کسانی که در این حرفه(با شک این کلمه را می‌نویسم!) در حال فعالیت‌اند، با مخالفت مستمری از سمت خانواده‌شان مواجه نشده‌اند. البته این بدین معنا نیست که همه خانواده‌ها با این موضوع موافقند. برخی به راهی که فرزندشان انتخاب کرده احترام می‌گذارند و برخی اصلا خبر ندارند فرزندشان توی پیاده‌رو گیتار می‌زند! اما بوده‌اند خانواده‌هایی که با آگاهی از چالش‌های این مسیر، فرزند خود را برای رقم زدن چنین اتفاقی همراهی کرده‌اند.

 

حرفه‌ای نبودن موسیقی خیابانی را کجای دلمان بگذاریم؟

 

برخورد موسیقی‌دانان و خوانندگان حرفه‌ای به این جریان شاید در نوع خود محافظه‌کارانه بوده باشد! عمومِ کسانی که موسیقی را در خیابان پیگیری کرده‌اند، از آن دسته علاقه‌مندان به موسیقی بوده‌اند که نتوانستند به استودیو و سالن‌های موسیقی راه پیدا کنند. و تصمیم گرفتند عطشِ شدیدشان را اینگونه از بین ببرند. به شکل کلی (و نه استثنائات) عمومِ فعالینِ خیابانیِ موسیقی از نظر درک و سواد موسیقیایی در سطح بالایی قرار ندارند و بیشتر به شکل تجربی گیتاری می‌رنند و سنتوری می‌نوازند. و از آنجا که چنین جریانی توسط شخص یا ارگان خاصی نظارت نمی‌شود، شاهد حضور افراطی و غیرقابل کنترل گیتارها و سه‌تار‌ها در سطح شهر‌ هستیم. این اتفاق علاوه بر عادی جلوه دادن موسیقی در نظر عموم مردم، باعث هرج و مرج، شلوغی و به اصطلاح هرکی‌هرکی شدن می‌شود. اینکه هر کس گیتاری داشت و اندکی اعتماد به نفسِ اجرا، گروهکی جمع کند و به نزدیک‌ترین پیاده‌روِ شهر برود و شروع کند به نواختن، ارزش و اعتبار موسیقی و کسانی که موسیقی را خوب می‌فهمند و خوب می‌نوازند خواهد کاست. اما چرا موسیقی‌دانان حرفه‌ای و خوانندگان مطرح چندان چنین جریانی را به نقد نکشیده‌اند و اتفاقا در برخی موارد، در پست‌هایشان جوانان را ترغیب به پیگیری این جریان کرده‌اند؟

 

نیروی‌انتظامی و موسیقی خیابانی

 

طی مصاحبه‌ها و گفتگوهایی که با برخی گروه‌های موسیقی خیابانی در رشت داشته‌ایم، چندان از برخوردهای قهریِ نیروهای انتظامی و گشت، شاکی نبودند و طبق گفته‌هاشان تا کنون مورد غضب‌ِ شدید نیروهای انتظامی قرار نگرفته‌اند. البته دلیلی هم بر چنین اتفاقی نمی‌توان یافت. صرفِ نواختن در سطح خیابان جرم نیست بلکه برچسب‌هایی چون «سدمعبر» یا «ایجاد مزاحمت برای کسبه محل» از عناوینی‌ست که برخی از گروه‌ها، به دنبال آن جریمه‌ شده‌اند. در تازه‌ترین اتفاقِ اینچنینی که بسیار هم در فضای مجازی دیده شد و عکس‌العمل خیلی‌ها را در پی داشت، برخورد شدید برخی لباس شخصی‌ها با گروه موسیقی آرامش‌بند بود. گروهی ۳ نفره که در حال نواختن قطعه‌ای از گروه سون (seven band) بودند و به شکل شدیدی مورد لطف قرار رفتند! هرچند پس از این جریان بهانه‌های مختلفی برای سرپوش‌گذاری بر آن اتخاذ و منتشر شد. ولی به شکل کلی در بسیاری از شهرها نیروی انتظامی برخورد خیلی شدید و سختی با گروه‌های موسیقی خیابانی نداشته و در بیشتر مواقع این گروه‌ها با خیال راحت به اجرای قطعات خود می‌پردازند.

 

در پایان باید به این نکته نیز اشاره کرده که صفتِ خیابانی پشت این موسیقی، شاید به دنبال رسالتی دیگر هم بوده باشد.که برخی مشاغلِ خیابانی شبیهِ گرافیتی به دنبالش‌اند. نوعی بیان اعتراضات شخصی و اجتماعی در زیر پوست شهر به شکلی که چندان دردسر‌ساز نباشد. فریاد زدن و تخلیه‌ی خود در آغوش مردم. از عشق گفتن لا‌به‌لای مردمی بی‌عشق. شاید رسالت این موسیقی، چندان شبیه موزیک‌های شسته رفته‌ی خوش استایلِ مجوز‌دار ارشاد نباشد، اما همین که صدایش لای گردن و در پوست و تنمان می‌پیچد یعنی دارد رسالتش را انجام می‌دهد.

چاپ شده در شماره 102 نشریه درددل «علوم پزشکی تبریز»

وبلاگ کامل غلامی | mr-raymon.blog.ir

     

 

 

 

چاپ شده در شماره 103 نشریه درددل.

عکس ها ایران نیستند.

 

 

۱ نظر ۱۱ آذر ۹۷ ، ۲۰:۵۵
کامل غلامی

فوتبال در مستطیل سبز یا کُره‌ی خاکی

این توپ گُله!

 

چرا داورها همیشه علیهِ تیم ما سوت می‌زنند؟ آیا این موضوع ربطی به بقیه‌ی بد بیاری‌هایمان در زندگی ندارد؟

داستان‌های غم‌دار و خوشحال‌کننده‌ی فوتبالی، به هیچ دردی هم اگر نخورند، یادمان می‌آورند که بازی هم می‌تواند اندازه‌ی تمام فلسفه‌ها و مکتب‌های واقعی و من‌درآوردیِ جهان، راهی باشد برای رستگاری. فلسفه‌ای که اثبات می‌کند نیچه اگر امروز زنده بود، طرفدار آرسنال می‌شد! اصلا چرا باید فوتبال اینقدر جذاب باشد؟ اصلا آیا این بازی برای همه جذاب است؟ آیا فوتبال توان این را دارد تا جامعه را اصلاح کند؟

جامعه شناسی ورزشی، حوزه‌ی نوپیدایی است که پیشینه‌ای حدودا ۲۵ ساله دارد و به بررسی کارکرد ورزش در جوامع و فرهنگ‌های گوناگون می‌پردازد. بله دقیقا. فوتبال شبیه یک پدیده‌ی اجتماعی است و در فوتبال، زمینه‌ی گسترده‌ای برای فعالیت شاخه‌های مختلف علوم اجتماعی و انسانی وجود دارد. «محمدرضا مهرآیین» استاد دانشگاه و نویسنده‌ی کتاب «جامعه‌شناسی ورزش» درباره‌ی ابعاد جامعه‌شناسی ورزش معتقد است که بحث‌های مادی و سوداگری در فوتبال به این زمینه لطمه زده، هرچند جامعه‌ی مدرن با خود ارزش‌های مدرن می‌آورد؛ فوتبال ورزشی است که به فرآیند «مدرنیسم» چسبیده و نمی‌توان آن را از دنیای مدرن جدا کرد. امروزه برخی از آمارها نشان می‌دهند در دنیا نزدیک به 600 تا 700 میلیون نفر از فوتبال نان می‌خورند و این یعنی فوتبال صرفا یک ورزش نیست. «بیژن عبدالکریمی» مدرس و پژوهشگر فلسفه نیز اظهار می‌دارد که فوتبال چیزی را محقق کرده است که «فرگه» و «راسل» و اصحاب «حلقه وین» و بسیاری از «فیلسوفان تحلیلی» سودای تحقق آن را داشته‌اند.

 

بچه‌مدرسه‌ای‌های فوتبالی

برای اینکه بدانیم فوتبال دقیقا چه می‌کند سری به داستانِ تیمی می‌زنیم که این روزها سرخط اصلیِ خبرهای ورزشی ایران و آسیا شده: پرسپولیس! علی نعیمی «روزنامه‌نگار» اعلام می‌کند برانکو زمانی که پرسپولیس را تحویل گرفت گفت من تیم به این بی‌ادبی ندیدم! تعداد زیادی پسربچه شلخته و بی‌ادب که فوتبال هم بلد نبودند، پیراهن تیم را به آسانی به‌دست آورده بودند. روز بازی ذوب‌آهن، از بی‌نتیجگی کار با محسن مسلمان گفته شد. از همه حیله‌هایی که بلد بودند اما به مسلمان اثر نکرده. آنها عقیده داشتند جای این بازیکن در پرسپولیس نیست. اما از نخستین تکل دربی، همه چیز تغییر کرد؛ زمانی که او ارزش جنگ را به ما یادآوری کرد. همین جا مکث می‌کنم. «جنگ»! نسبتش با فوتبال را می‌سنجم. فکر می‌کنم و سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم. فوتبال، جنگ است. فوتبال مرز است. فوتبال جامعه‌ایست که می‌جنگد. و حالا راحتتر می‌توان گفت که فوتبال یک ورزشِ صرف نیست. آدم‌سازی می‌کند. بی‌ادب را تربیت می‌کند تا جوری در دربی بازی کنند که دقیقا متوجه شویم از چه حرف می‌زنیم. از بچه مدرسه‌ای‌هایی که تصمیم گرفتند مرد باشند.

 

زندگی به‌مثابه پنالتی

آندره اسپایسر، استاد دانشکده تجارت دانشگاه لندن، در مقاله‌ای در روزنامه گاردین با عنوان «رازی که در گرفتن پنالتی در جام جهانی وجود دارد»، به شباهت تصمیم‌های دشوار زندگی با فوتبال پرداخته است.

داور در سوت خود می‌دمد، دروازه‌بانی که باید پنالتی بگیرد، کش‌و‌قوسی به تن خود می‌دهد و طرفداران تشویقش می‌کنند. تجزیه و تحلیل 286 مورد پنالتی نشان می‌دهد اکثر دروازه‌بان‌ها ترجیح می‌دهند به‌جای ماندن در مرکز، به سمت چپ یا راست بپرند. 39.2 درصد از شوت‌ها در پنالتی به وسط، 32.1 درصد به سمت چپ و 28.7 درصد به سمت راست است. پس چرا دروازه‌بانان پرش می‌کنند؟ به گفته کارشناسان، پاسخ در «سوگیری کنش» است؛ یعنی تمایل ما به اقدام، حتی زمانی که هیچ‌کاری‌نکردن بهتر است. یکی از دلایل اینکه به اقدام علاقه‌مندیم، این است که نمی‌خواهیم پشیمان شویم. دروازه‌بانان می‌دانند اگر هیچ‌کاری نکنند و گل بخورند، احساس بدتری خواهند داشت تا اینکه تلاش کنند و اشتباه کنند. دلیل دیگری که ما اغلب اقدام می‌کنیم و می‌پریم، این است که برای آن پاداش می‌گیریم. طرفداران تیم فکر می‌کنند که اگر دروازه‌بان به چپ بپرد و توپ به راست حرکت کند، صرفا بدشانسی بوده است، اما اگر دروازه‌بان در مرکز بماند و توپ به سمت چپ برود، احتمالا طرفداران او را به‌خاطر تنبلی سرزنش خواهند کرد. حتی در مورد مراقبت‌های بهداشتی نیز قضاوت می‌کنیم و به‌طور‌کلی پزشکانی را ترجیح می‌دهیم که بیشتر نسخه بنویسند، حتی اگر درمانشان وضع سلامت ما را بدتر کند.  برای تصمیم‌‌گیری خوب باید مراقب سوگیری کنش باشیم. راز موفقیت اغلب این است که حداقل برای مدتی هیچ‌ کاری انجام ندهیم. همین امر برای سرمایه‌گذاران صادق است. سرمایه‌گذاران زن نسبت به همتایان مردشان بهتر عمل می‌کنند، چون کمتر معامله می‌کنند. یک عامل موفقیت «کازیمو دی مدیچی» در فلورانس دوران رنسانس همین توانایی خودداری از اقدام در مقابل دشمنانش بود. وقتی این مقاله را که در روزنامه شرق چاپ شده خواندم، بیشتر و بیشتر به این فلسفه ایمان آوردم. فوتبال مکتبی که شاید توسط جامعه شناسان و فیلسوفان طراحی نشده باشد اما هیچ کس نخواهد توانست تشابهاتش را انکار کند و نسبت بدان، بی توجه باشد.

فوتبال چیزی ورایِ جامعه نیست، آنجا که می‌بینم پویول، کاپ قهرمانی بارسلون را پیش از همه به یکی از سیاه‌پوستان هم‌تیمی‌اش می‌دهد تا رنگ‌بندی‌های نژادپرستانه را کنار بزند. وقتی می‌بینیم اولیور کانِ مغرور - او که گوش رقبا را می‌پیچاند، پرچم کرنر را از جا در می‌آورد و با یک دست توپ‌ها را از دروازه بیرون می‌کشید، چطور در شب جشن مونیخی‌ها به خاطر پنالتی‌ای که او گرفته از جشن کناره می‌گیرد و به بالای سر کانیزارس می‌آید تا به دروازه‌بان حریف دلداری دهد. آنجا که می‌بینیم آ اس رم در واکنش به سانسور لوگوی پر از تاریخش با بزرگ‌منشی صفحه توییتر فارسی خود را راه‌اندازی می‌کند یادمان می‌آید که نباید جواب هر بی‌احترامی را با تحقیر و توهین بدهیم. می‌بینیم و بارها به خودمان می‌گوییم که فوتبال چیزی‌ست فراتر از یک ورزش. فراتر از یک هواداری و حتی فراتر از یک مکتب.

 

من پائولو دیبالا هستم، 10 ساله از ایران

حال اینهمه گفتیم تا داستان را با سوژه‌ای ایرانی به پایان برسانیم. یک کودک ده ساله‌ی ایرانی که با ویدیویی تماشایی در دنیا شهرت پیدا کرد. طبق گزارش «ورزش سه» در تاریخ ۱۱ آبان، صفحه ۴۳۳، یکی از صفحات مجازی مشهور در دنیا که به انتشار ویدیوهای جذاب و خاص فوتبالی می‌پردازد، یک ویدیو از کودکی ایرانی منتشر و او را حسابی در دنیا معروف کرد. در این ویدیو امیرمحمد علامه، پسربچه ۱۰ ساله اهل دهدشت که لباس شماره ۱۰ یوونتوس و پائولو دیبالا را به تن دارد، به توپ پلاستیکی آبی‌رنگ ضربه‌ای می‌زند و آن را از داخل یک پنجره کوچک عبور می‌دهد. امیرمحمد بعد از اینکه توپ را به هدف می‌زند، به سمت دوربین – که پسرخاله‌اش پشتش بود - برمی‌گردد و خوشحالی مشهور پائولو دیبالا (دیبالا ماسک) را انجام می‌دهد. سرانجام اتفاقی که انتظارش می‌رفت، رخ داد. دیبالا فیلم را دید، لایک کرد و در اینستاگرام شخصی‌اش آن را منتشر کرد و از دنبال کننده‌هایش خواست که در صورت آشنایی با این کودک، او را معرفی کنند. امیرمحمد حالا یک پسربچه‌ی فوتبال‌دوستِ عادی نبود! او که به گفته خودش، چهار بار سعی کرد تا توپ را به حفره کوچک وارد کند اما نتوانست، درپنجمین تلاش، جهانی شد. عیسی عظیمی «روزنامه نگار و نویسنده» در این خصوص می‌نویسد: ولی ماجرای امیرمحمد علامه، در لایه‌های عمیق‌ترش می‌بردمان به جایی که ایمان بیاوریم نسبتِ فوتبال و جهان امروز، چیزی ورای دل‌مشغولی صرف است. آن‌چه که دنیای امیرمحمد را با تمام هیجان‌ها و سرخوشی و کوچکی و کودکی و اختصار محتملش، با جهان ستاره‌ای مثل پائولو دیبالا، در تورین پیوند می‌زند، «اصالت بازی» است.

اینستاگرام امیرمحمد، پس از آن که پیج ۲۳ میلیونی دیبالا لایک و معرفی‌اش کرد، همین‌طور دارد فالوئر می‌گیرد. سرانجامِ این داستان اما هرچه باشد، آن‌قدر مهم نیست که رسیدن هر کودک/انسانی به این حرف که علاقه - علاقه‌ی خالص - به هر چه، از جمله به بازی و به فوتبال، اگر نجات هم ندهد و اگر سرنوشت آدمی را عوض نکند، از رنجِ بودن می‌کاهد.

 

 

 

منابع:

www.irna.ir

روزنامه شرق

www.tarafdari.com

Varzesh3.com

 

چاپ شده در شماره 102 نشریه درددل «علوم پزشکی تبریز»

عکس رو آقاگل برام فرستاد و گفت: لا‌به‌لای تور دروازۀ ورزشگاه وطنی قائم‌شهر، وقتی دقیقاً روی نقطۀ پنالتی ایستاده باشی.نساجی برای من قشنگترین تیم باشگاهی توی ایرانه. به خاطر تماشاگرایی که داره و برای ورزشگاهی که داره. برای اون شعار خوشگلشون که میگه نساجی ای امید شهر خسته. برای محمد و دوستش که فوق‌العاده‌ترین هوادارای فوتبالی‌ای هستن که می‌شناسم.

 

۲ نظر ۲۲ آبان ۹۷ ، ۱۸:۰۱
کامل غلامی





برایم همیشه سوال بوده که چرا برای برخی چیزها اهمیت قائل می‌شویم که در رتبه‌بندی، حتی حائز نصفِ + ۱  آرا هم نمی‌شوند و برخی چیزهای مهم را از موهای زائدمان کم‌اهمیت‌تر می‌پنداریم! نمی‌خواهم از این نقدهای بی‌سروته بنویسم و بگویم کشور بد است، دولت بد است، فلانی و بهمانی بد هستند و تهش هم هیچ. نمی‌خواهم بدون اینکه راهکار و نظری موثر ارائه دهم حرفِ مفت بزنم! اما در برخی موارد شاهد اتفاقاتی هستیم که بعد از شنیدنش باید بزنی روی پیشانی‌ات و از خودت بلندبلند بپرسی «واقعن خدایی؟!» و بعد تازه باورت هم نشود تا زمانی‌که کانال‌های تلگرامیِ بالای فلان‌قدر کیلوکا ممبر! بدان بپردازند و آن وقت محکم‌تر بزنی روی پیشانی و دیگر حتی فرصت گفتن «واقعن خدایی؟!» را هم به خودت ندهی و سریع بروی یک قبر بخری و طبق فتوایِ آن آقازاده بمیری!

خبری که در این هفته طاقچه بالایِ عمومِ خبرگزاری‌ها را از آنِ خود کرد و باعث تعجبمان در این دنیای عمیقا متعجب شد به یک عدد مربوط می‌شد: ۷! افسانه‌های قدیمی می‌گویند ۷ عددی مقدس است و در این روز اتفاقات خوبی می‌افتد. اما هیچ افسانه‌ای در هیچ یک از کتاب‌های رسمی و غیررسمی عنوان نکرده که زور زدن برای زاییده شدن در فلان روز موهبت بزرگ و اتفاق خارق‌العاده‌ای‌ست. اقداماتِ اخیرِ مادرانی که زور زدند تا بچه‌هایشان مراحل رشد و نموشان را تراکتوری طی کنند و در تاریخ ۹۷/۷/۷ زاییده شوند، از همان نامهم‌های مهم شده در این روزهاست.

مسلما اینکه در چه روز یا ساعتی به دنیا بیایم اتفاقی نیست که بتوان بدان استناد کرد برای آدمِ مهمی بودن. اینکه در کدام تاریخ یا شهر به دنیا می‌آییم با اینکه در کدام شهر و چگونه زندگی بکنیم کاملا متفاوت است. خیلی هم فرق دارد حقیقتا. عددی بودن و عددی دیدن و اتفاقا فخر ورزیدن به این موضوع سطحی‌نگریِ ساده‌باورانه‌ی تعجب‌برانگیزی‌ست که تهِ تهش بزرگ‌ترین کاری که می‌تواند بکند این است که تیترهای خبرگزاری‌ها را جذاب‌تر نشان بدهد. این موضوع آنقدر بدیهی‌ست که صحبت کردن راجع به آن شبیه زیره بردن به کرمان آن هم با شتر است. و شاید توجهی که پس از نوشتن در خصوص چنین موضوعاتی به آنها می‌شود اوضاع را خراب‌تر کند. اما یکی از دلایلی که خواستم در این خصوص بنویسم این بود که به آن مادران عزیزی که نتوانستند در ۹۷/۷/۷ فریضه‌ی مورد نظرشان را انجام بدهند اعلام کنم هنوز اتفاق مهمی نیفتاده.  ۹۸/۸/۸ نیز در راه است. سعی کنید با بستنِ ناف و جلوگیری از تغذیه‌ی صحیحِ دلبندِ لزجتان کاری کنید تا یکسال و یک‌ماه بعد [سالم] به دنیا بیاید!



 چاپ شده در شماره ۹۷ هفته‏‌نامه سیاسی، اجتماعی، فرهنگی «درددل»



۱۶ مهر ۹۷ ، ۱۸:۱۰
کامل غلامی

از «آی لاو یو امام رضا» تا «من روانی حسینم»؛ نقدی بر نوحهخوانیِ مداحان

روی سکویی که با پارچه­های سرتاپا سیاه پوشیده شده، ایستاده است. لباسی کاملا مشکی به تن دارد. حرکات پرجنب و جوشش در نورِ کم و فضای غم­انگیزِ هیئت گم شده. شالی به دور گردنش انداخته و درحالی­که زاویه دوربین پرده­ی «محب الحسین» را نشانه ­گرفته ­است از بلندگوها صدای «دلم با تو هماهنگه / بی عشقِ تو کارم لنگه»! پخش می­شود. این کنسرت را زیر صدایِ عجیبِ «سین سین سین سین» همراهی می­کند ...

 

فالش نخوان مداح!

«سلامِ من به تو یارِ قدیمی! منم همون هوادارِ قدیمی!» ترانه­ای که خیلی ناگهانی به گوشم خورد. در شرایطی که اصلا انتظارش را نداشتم. این ترانه توی کازینو پخش نمی­شد. این ترانه توسط خانمِ خواننده­ی به اصطلاح لس­آنجلسی توی مجلسِ رقص خوانده نمی­شد.­ حتی این ترانه را شبکه­های ماهواره­ای نیز پخش نمی­کردند. این ترانه در مراسمِ سوگواریِ امام حسین و توسط مداحِ معروفِ عاشقِ محرم خوانده می­شد.

اگر «مداحی لس­آنجلسی» را توی گوگل سرچ کنیم با صفحه­های گوناگونی مواجه می­شویم. به گزارش خبرآنلاین این سبک جدید موسیقایی در نوحه‌ها با ورود سبک شور به مداحی‌ها باب شد و نه تنها فروکش نکرد و جلویش گرفته نشد، بلکه پس از استقبال شدید جوانان در هیئت­ها و بلند­گوی ماشین­هاشان توسط مداحان دیگر نیز مورد استفاده و بهره­برداری قرار گرفت. سیدمحمدجواد ذاکر مخترع! این سبک نوحه‌خوانی بود که با وجودِ مخالفت برخی از روحانیون و شخصیت‌های مذهبی این مسیر را ادامه داد تا راه به سمتی رود که در ادامه بدان می­پردازیم. ذاکر نخستین مداحی بود که واژه «سگ» را در مداحی‌هایش وارد کرد؛ همان­جا که می­خواند: «منم سگ کوی حسین / دیوانه روی حسین / کشته مرا کشته مرا / تیغ دو ابروی حسین ... »

 اگر بخواهیم نمونه­هایی از این اشعار نامناسب و گاهی مبتذل را عنوان کنیم به مطالبی بر می­خوریم که واضحا تعجب برانگیزند. ملودی یا الفاظی که شورانگیزند ولی در بسیاری موارد مبتذل بیان می­شوند، صرفا برای جلب مخاطب. گذشته از سیاسی شدن برخی از نوحه‌ها و حتی توهین به برخی شخصیت‌های سیاسی از منابر روضه‌خوانی، محتوای اشعار نوحه‌ها نیز به اشعار و آثار مصرفی و کوچه بازاری بدل شده­اند. استفاده و یا بهتر بگوییم سوء استفاده از یک جریانِ معروف یا محبوب در جامعه و مورد استفاده قرار دادنِ آن و یا جلب توجه از طریق تکه­کلام­های موجود در سریال­ها و موسیقی­های پاپ و راک به سنتی جدید در محافل عزاداری تبدیل شده­است. سنتی که ظاهرا هدفی برایِ انتقال درستِ نهضت عاشورا ندارند و اصلا قیامِ حسین (ع) را نمی­شناسند. به سه مورد از نمونههایِ سخیف این مداحیها توجه کنید:

-         ورود به جنت ممنوع / اینجی کلش واس ماس! (استفاده از تکه کلام جواد رضویان در سریال در حاشیه)

-         نوارِ مغز سرم در محضر دکترا خط­خطی و قاطی بود / طبیب توی مطب متحیر صدا زد این چه نوار مغزی بود  

-          (انگلیسی) آی لاو ­یو امام رضا یا مولا ­/­ وری کورنر آو مای هارت سیز یا امام رضا / مای لاو مای مستر سیز یا امام رضا

مجبور نیستید مداح باشید. بروید خواننده پاپ بشوید!

ابدا هدف تصدیق یا ردِ خوانندگانِ (به اصطلاح) لس­آنجلسی نیست. هر انسانی علایق و عقایدِ شخصی خاص خودش را دارد و نمی­توان گفت که داشتنِ فلان مسئولیت و یا مقامِ خاص باید مانع بروز برخی علایق باشد. برای مثال­، غلامرضا کویتی‌پور، در مصاحبه با افکار­نیوز به علاقه‌اش به داریوش اقبالی اشاره کرد. او این‌طور توضیح داد: «من با صدای داریوش بزرگ شده‌ام و همچنان هم با صدای او نفس می‌گیرم.» پر واضح است اینکه فلان مداح در خلوت خود چه می­گوید و چه گوش می­دهد و چه می­کند هیچ ارتباطی با ما ندارد، اما کسانی­که به عنوان دوست­دار اهل بیت و با اسمِ نوکر امام حسین بودن، مردم را به پیروی از راه او دعوت می­کنند، حق ندارند کاری خلافِ عقاید او انجام دهند. سوء­استفاده از منبر حسین ­(ع) و تبلیغِ غیر از حسین ­(ع) چیزی جز خیانت نیست. اگر علاقه و هدف­تان خوانندگی و شور است مجبور نیستید مداح باشید. بروید خواننده پاپ بشوید و کنسرت برگزار کنید!

کج­روی برای چه؟ تا کجا؟

مسیری که انتخاب کرده­ایم خیلی کج است. مسیری که به جایِ تشویق و ترغیب شاعرانِ جوان به سرایش شعرها و ترانه­های شایسته و در­خور، به سمتی رفته که توسط همه شخصیت­های مذهبی از آن منع شده بود. چرا این سبک و این حرکت در مذهبی­ترین زمان (شهادت­ها و به خصوص ماه محرم)  و مکان (هیئت­ها)  در کشورمان رشد می­کند و پروار می­شود؟ درحالی­که در برنامه­های مختلفِ مذهبی­مان در مسجد و پایِ منبر، بارها توی گوشمان، مبتذل خوانده شده­اند و از شنیدن و به سمتشان رفتن منع شده­ایم. نکته مهمی که باید در خصوصش تأمل کرد این است که چرا چنین سوژه­هایی توسط مردم مورد حمایت قرار میگیرند. آیا ناتوانیِ مجالسِ سنتیِ روضه در جلب توجه مخاطب عامل این ابتذال نیست؟ آیا نداشتنِ یک استاندارد و حتی مجوز برای برپایی چنین برنامه­هایی باعث هرج و مرج و به انحراف کشیدنش نشده؟ در کشوری که برایِ دریافت مجوز یک آهنگ ساده­ی پاپ باید از هفت خان گذشت، ظهور و بروز بی­رویه­ی چنین خوانندگانِ مذهبی­ای (و نه مداح اهل بیت) چه توجیهی می­تواند داشته باشد؟ آیا وقت آن نرسیده که بیش از این به دین و معصومان خود توهین نکنیم و آنان را وسیله­ی رسیدن به اهداف خود قرار ندهیم؟ آیا وقت آن نرسیده به «شور با شعور» به معنای واقعی، جامه عمل بپوشانیم و به جای الفاظِ نامفهومِ و جوگیرمآبانه­ی مد شده، پیام درست را منتقل کنیم؟ همانطور که مقام معظم رهبری در سخنرانی  ۲۰ آبان سال ۹۲ در این‌باره گفتند: «چقدر خوب است که در این نوحه‌خوانی‌ها مضامین اسلامی گنجانده شود. یک وقتی هست که سینه می‌زنند و صدبار با تعبیرات مختلف می‌گویند «حسین وای». این هیچ فایده­ای ندارد. انسان هیچ چیزی از «حسین وای» یاد نمی‌گیرد»

.

.

.

.

چاپ شده در ویژه نامه ماه محرم نشریه ماسو | دانلود ویژه نامه

.

.

.

.

۴ نظر ۲۸ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۳۴
کامل غلامی


پازل سوختن

در گیرودار فیلترینگ و رفع فیلتر تلگرام بودیم که دوستی توی یک از گروه ها پستی را ارسال کرد. پستِ عکسى بود که توی توضیحاتش نوشته بود "نقاشی یک دانش آموز با موضوع مدرسه دلخواه شما"
عکس را که باز کردم تمام تنم مور مور شد. بدنم داغ شد و حس کردم روی پیشانی ام عرق سردی نشسته است. واقعا روی پیشانی ام عرق سردی نشسته بود!
 عکس، تصویری از یک مدرسه ی در حال سوختن را نشان می داد که تعدادی از دانش آموزان توی حیاط آن ایستاده بودند و از سوختنِ مدرسه ابراز شادمانی می کردند.
اگر بخواهیم دقیق تر به نقاشی بنگریم می بینیم که در سمت چپ نقاشی، دانش آموزی که لباسش با بقیه ی دانش آموزان متفاوت است و با فلشی با عنوان "من" نشان می دهد که همان "مینو"ی خالق این نقاشی ست، با لبی خندان و ابروهای توی هم رفته که نشان از عصبانیتش می دهند مشعل آتشی را در دست دارد و شبیه یک پرچم آن را بالا نگاه داشته. دو دانش آموز دیگر نیز به تبعیت از او دقیقا همان کار را انجام می دهند. در سمت راست تصویر دانش آموزِ دیگری برگه های امتحانی را در دست گرفته و داخلِ شعله ی آتشی که کنارِ ساختمان مدرسه است می اندازد. اما نکته ی قابل توجهی که از این نقاشی می توان مشاهده کرد حضور – یا بهتر است بگوییم - "حبس" تعدادی از معلمان در ساختمان مدرسه است درحالیکه مدیر و تعدادی دیگر از معلمان که از نظر مینو "معلم های مهربون" تعبیر می شوند در کنار دانش آموزان توی حیاط حضور دارند و نظاره گرِ سوختنِ معلمان می باشند. مینو این نقاشی را با متنی کوتاه تکمیل میکند: "مدرسه دلخواه ما، یه مدرسه سوختس!"
این تصاویر را در کنارِ جملاتی که چند روز پیش مهران مدیری توی برنامه یِ دورهمی عنوان کرد قرار می دهم. پازلی که به شکل دردناکی در حال شکل گیری ست. و یا شاید در حال سوختن. مهران مدیری در برنامه دورهمی عنوان کرد: "معلمان به همراه آتش نشانان کمترین حقوق را در سطوح دولتی دریافت می کنند"
"معلم، مدیر، مدرسه، آتش، آتش نشان، درآمد." چقدر این کلمات تصویرِ درستی از نقاشیِ مینو می دهند. نه؟
حال باید توی این پازلِ دردناک علت را جستجو کنیم. باید ببینیم منشا این تنفر و حس منفی چیست؟ چرا مینویِ داستانِ ما تا این حد از مدرسه و برخی معلمانش متنفر است؟ این روحیه ی اغتشاش طلبی از کجا سرچشمه می گیرد؟ هر چقدر که به این موضوع فکر میکنم به این نکته می رسم که شاید نداشتنِ انگیزه ی کار و فعالیت در جامعه ی معلمی، اصلی ترین عامل بر رخداد چنین مشکلی است. تصور کنید وقتی دانش آموزی، معلمش را دوست نداشته باشد، حرفش را گوش نمیدهد، درسش را درست نمی خواند و مدرسه رفتن یا نرفتن برایش علی السویه ترین امر ممکن خواهد شد. و از طرفی وقتی معلم انگیزه ی لازم برای تدریس را نداشته باشد، دیگر شرایط و دغدغه های دانش آموز برایش مهم نخواهد بود (هرچند باید به ای نکته اشاره شد که هنوز هم هستند معمانی که با وجود شرایط نامساعد وظایف خود را به نحو احسن انجام می دهند.) از طرفی دیگر تجمیع و تمرکز معلمانِ خوب و باانگیزه در برخی مدارسِ خاص و عدم بهره مندیِ سایر مدارسِ از معلمانِ باانگیزه این شکاف را بیشتر کرده و شاید عاملی دیگر در بروز چنین رخدادی ست.
باید برای رفع این مشکل چاره ای درست اندیشید. شاید بهترین کاری که می شود انجام داد جلوگیری از شکافِ علمی شدید بین مدارس مختلف و حل مشکلات اقتصادی معلمان باشد. باید قبول کنیم معلمانی که توی کلاس، همچون شمع می سوزند، حقشان این نیست که توی نقاشیِ دانش آموزانشان نیز بسوزند.



شماره ٤٤ نشریه دوات


۲ نظر ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۰۱
کامل غلامی


خشونتی به رنگِ زرد
به رنگ زنان


تازه پاییزه شروع شده بود و مردم در تکاپوى شروع سال تحصیلى جدید بودند. اما خیابان هاى اصفهان در اولین روز از پاییز شاهد صحنه اى بود که هیچ وقت از شیارهاى خاکسترى مغزش پاک نخواهد شد:
"یک راننده تاکسی زنى را که روی کاپوت ماشین خزیده، چندمین متر در خیابان کشید!" شاید شکل دادن چنین تصویرى در ذهنتان کمى سخت باشد ولى براى کمک به تصویرسازى برایتان تشریحش میکنم. فرض کنید در خیابانى در شهر اصفهان در حال رانندگى هستید. بعد مى بینید از سمت راستتان یک پژوى زرد رنگ با سرعت در حال عبور است. اما این تاکسى یک فرق اساسى با سایر تاکسى ها دارد. و آن هم این است که مسافرش را به جاى سوار کردن داخل ماشین، روى کاپوت جلوى خود سوار کرده است. خانمى چادرى که از آنتنِ ماشین آویزان شده و شیشه ى جلوى ماشین را گرفته و پاهایش روى کاپوت زرد رنگِ تاکسى مماس شده است. حالا کارى نداریم که معاون فرهنگی اجتماعی نیروی انتظامی اعلام کرده که اتفاقِ رخ داده، موضوعى خانوادگى بوده است. با این قضیه هم که راننده دستگیره شده و طبق قانون مجازات خواهد شد کارى نداریم. (البته مشخص نیست مجازات کسى که زنش را از کاپوت آویزان مى کند توى قانون چطور عنوان شده)
بحث اصلى و موضوعى که بسیار دردآورتر و آزاردهنده تر است، وسعت گرفتنِ هر چه بیشترِ خشونت علیه زنان در جامعه است. و زجرآورترش آنجاست که این مسائل کم کم دارند عادى مى شوند و تنها کارى که با مشاهده ى چنین جریاناتى انجام داده مى شود این است که گوشى خود را در بیاورند و از آن صحنه فیلم بگیرند. خشونتى که از محیط خانه و از جمع خانواده خارج شده و بدون هیچ محدودیتى در بطن جامعه در حال انتشار است. و زنانى که هر روز، روزه ى سکوتشان طولانى تر مى شود و زخم هاى تنشان عمیق تر. قبل تر ها وقتى خشونتى علیه زنان در خانه انجام میشد، لااقل یک بهانه داشتند تا خودشان را بزنند به آن راه و بگویند "این دعواها نمک زندگى است. حالا کسى که ندیده!" اما حالا این خشونت را همه مى بینند، بعضی ها فیلم مى گیرند، و خیلى ها توى گروه هاى مجازى شان پخش مى کنند. اتفاقى نادر و دردآور که در نهایتِ تعجب داریم بدان عادت مى کنیم. خشونتى که علیه زنان در حال اجرا شدن است و  تنها محدود به همین جریاناتى خیابانى هم نمى شود. مثال دیگر آن در خصوص رئیس فدراسیون چوگان، گلنار گیلانى است که براى استعفایش از سمتى که استحقاقش را دارد به  استفاده از ابزارهاى تهدید کننده و پخش عکس هاى خصوصى اش روى آورده اند.  مثال دیگرش عدم حضور بانوان در استادیوم هست. حتى همین بوق هاى بى دلیل و ممتدى که پشت ماشینى که راننده اش خانم است زده مى شود، مصداق دیگرى از این خشونت است. ما خشن شده ایم. آن هم در مقابل جنسى که نه ضعیف است و نه توانایى هاى پایین ترى نسبت به ما دارد.
 
 
#کامل_غلامی
چاپ شده در نشریه دوات
٣٠ مهر ٩٦


۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۷
کامل غلامی




«خودم کشتم!»

این جمله اى بود که با فریاد و استیصال از زبانِ پدرى که وضع مالى مناسبى نداشت خارج شد. پدرى که براى دریافت هزینه بیمه ى عمر، زن و فرزند ١١ ماهه اش را به طرز فجیعى به قتل مى رساند. از روز شنبه ٧ مرداد یعنى ٤ روز پیش از انجام این کار با طرح ریزىِ نقشه اى در پىِ قتلِ زن و کودکش است. فکر مى کند که با یک نقشه ى حساب شده هم مى تواند پول بیمه ى عمرِ زن و فرزندش را بگیرد و هم مشکوک به قتل نشود. صبح روز سه شنبه ١٠ مرداد با خانم خود در فضاى سبز قرار مى گذارد. خودش زودتر از خانه خارج مى شود تا کسى از همسایگان آن دو را با هم نبینند و به او شک نکنند. با تماس تلفنى همسرش را در فضاى سبز ملاقات مى کند تا راهى مشهد بشوند. در راه وارد زمین بزرگ محصورى مى شوند تا استراحت کنند. تفنگ ساچمه اى اش را  هم با خود به همراه آورده. بعضى وقت ها با همسرش تمرین نشانه گیرى مى کردند و به زعم خودش آن روز هم براى همین منظور از تفنگ استفاده مى کرد. در حال تیراندازى به نشانه هاى معین شده بوده که ناگهان از پشت سر و از فاصله نزدیک به سرِ همسرش شلیک مى کند و او در حالی که فرزندش را در آغوش گرفته، خون آلود به زمین مى افتد.
در همین لحظه فرزند ١١ ماهه اش را در حالی که گریه می کرد، به دیوار آجری مى کوبد و پیکرش را به آن سوی حصار مى اندازد!
بعد از آن هم اسلحه و گوشی تلفن همراه همسرش را مى شکند و در بیابان مى اندازد. لوله اسلحه را نیز که شکسته بود به داخل منزل متروکه ای در منطقه گلبهار پرت مى کند.
حالا باید منتظر باشد تا بیمه، هزینه ى بیمه ى عمر زن و کودکِ ١١ ماهه اش را پرداخت کند!

"قتل"
"آدم ربایى"
"کودک کشى"
"فقر"
چه کلمات آشنایى! خدا آن روزى را نیاورد که اینجور چیزها برایمان على السویه شود. نکند که شنیدن این خبرها (که این اواخر هم خیلى زیاد شده) دلمان را به درد نیاورد. نکند آتناها و بنیتاها و این کودک ١١ ماهه  که حتى نامش نیز مفقود است قربانىِ ندانم کارى کسانى شوند که واقعا قاتل نیستند، ولى آدم مى کشند. که واقعا جانى نیستند ولى به طرز فجیعى جانِ انسان ها را مى گیرند.
داشتم فکر مى کردم که داریم به چه مسیرِ لامعلومى قدم مى گذاریم؟ چه مى شود که به چنین فکرى مى افتیم و اصلا چنین تفکرى در ذهنمان شکل مى گیرد؟ مگر براى یک پدر، کسى عزیزتر از کودکش وجود دارد؟ این فقر تا کِى میخواهد گریبان گیر خانواده ها و امنیتشان باشد؟
حالمان خوب نیست
کمى امید لطفا
کمى تدبیر




منبع خبر: روزنامه خراسان

چاپ شده در نشریه دوات



۱۸ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۷
کامل غلامی




بحثِ رتبه ى کنکور و اینکه تو چند آوردى و رتبه تو چقدر شد قطعا بحث شیرینى نخواهد بود، ولى این صحبت ها مثلِ آدامسى که تهِ کفشِ پاشنه بلندِ خانمى ٢٥ ساله چسبیده است، در برهه ى زمانى خاصى، مى شود پاىِ ثابتِ گفتگوهایمان. حالا چرا خانم ٢٥ ساله؟ به خودم مربوط است!
قطعا رتبه ى کنکور با توجه به اینکه مى تواند مشخص کننده ى رشته ى دانشگاهى فرد باشد و در نتیجه شغل و وجهه ى اجتماعى شخص را معین کند، از اهمیت خاص خود برخوردار است. اما نکته اى که شاید کمتر بدان توجه شده "عددى دیدنِ کنکورى هاست!" یعنى چه؟ خب واضح است! اینکه با شنیدنِ رتبه ى کسى مى آییم سطح علمى، سطح خانوادگى و در پاره اى مواقع بیمارى هاى روانىِ فرد را تشخیص مى دهیم و با دادن اصطلاحاتى (البته اگر رتبه اش، شارژ ایرانسل باشد!) مثل "گیج"، "خنگ"، "گچ"، "آمیب" و سایر پسوندهاى تخریب کننده (سایرحیوانات را خودتان اضافه کنید) برچسبى به آن دانش آموز مى زنیم که شاید (و در بعضى مواقع قطعا) لایق آن برچسب نیست. چه تضمینى وجود دارد که رتبه برترهاى کنکور انسان هاى موفقى در زندگى شان بشوند و بتوانند براى جامعه مفید باشند؟ از یک منبع نیمه موثق شنیده بودم که  از ٣٠ نفر برتر کنکور سال ٩١ در سه رشته ى تجربى، ریاضى و انسانى تنها یک نفرِ آن در کشور مانده و مابقى از کشور خارج شدند و دیگر برنگشتند. آیا مخترعین و مبتکرین ما صرفا، فیزیک را ١٠٠٪‏ زده اند؟ آیا واقعا تنها کسانى که با توجه به رتبه ى کنکورشان در بین جمعیت "نخبگان" قرار مى گیرند، نخبه اند؟ مابقى پخمه؟ سال کنکور به نوبه ى خود براى یک جوانِ ١٨ سال پراسترس ترین سال است، سعى کنیم با ایجاد محیطى مناسب و به دور از استرس رتبه ى نامناسب شخصى را پتک نکنیم و بر فرق مغزش نکوبیم. باور داشته باشیم که هر کس در سطح خودش مى تواند موفق ترین شخص باشد و لفظِ گنگ و به دور از هدفِ "نخبه" نمى تواند صرفا تضمین کننده ى موفقیت وى باشد.
به عمل کار برآید به سخندانى نیست.



| چند ساعت قبل ازاعلام نتایج کنکور

چاپ شده در نشریه دوات

۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۰
کامل غلامی