آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

به چشم‌هام نگاه نکن. غمگین‌اند. به رویم نیاور که چشم‌هام غمگین‌اند. که نگاهم غمگین است. این‌ها را می‌دانم؛ ولی وقتی به رویم می‌آوری انگار توی معده‌ام اسید می‌جوشد. انگار دارند دست‌هام را توی یک سطلِ بزرگِ قیرِ مذاب می‌اندازند. انگار دایی‌جانم دیگر به کار نمی‌آید. نمی‌خواهم چیزی بگویی. خیلی وقت‌ها اینطور است. باور کن. نیازی به گفتن نیست. از روز روشن‌تر است. مشخص است. واضح است. به همان وضوح که همه می‌دانند آبِ جوش آدم را می‌سوزاند. به همان وضوح که همه می‌دانند کتاب خواندن خوب است. که غم خوب است مثلِ شادی. که لبخند زیباست حتی دروغکی. که اوضاع گُه‌مرغی است ولی تمام می‌شود. به همان وضوح که همه می‌دانند چشم‌هام غمگین‌اند. اما با همین چشم‌های غمگین می‌خواهم خوشبختی را ببینم. تو را.

 

 

۳ نظر ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۶
کامل غلامی

 

در فیلم «گتسبی بزرگ» یکجایی نیک می‌گوید «ما نمی‌تونیم گذشته رو تکرار کنیم». راست می‌گفت. گذشته - و هر آنچه تویش غوطه‌ور بوده، با همه‌ی آدم‌هاش - تاریخ انقضایش رد شده و آدم هر کاری هم بکند نمی‌تواند دوباره به آن بازگردد. حتی اگر همان فضا را ایجاد کند، همه‌ی آن آدم‌ها را برگرداند، و هی تلاش کند مثل قبل باشند. باز هم نمی‌شود. یک چیزهایی وقتی تمام می‌شوند؛ واقعن تمام شده‌اند و تلاش برای دوباره داشتن‌شان بیهوده که چه عرض کنم، مضر است حتی. ما نمی‌توانیم گذشته را تکرار کنیم. و حتی اگر هم این کار را بکنیم ضرر خواهیم دید؛ چون چیزی که تاریخ انقضایش گذشته آدم را مسموم می‌کند!

 

 

۱ نظر ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۱۴
کامل غلامی

.

 

دوست دارم تنها باشم. اما عذاب وجدان دارم. اگر ما بخواهیم تنها باشیم، یعنی داریم به خانوده‌مان خیانت می‌کنیم؟

 

 

۴ نظر ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۳۱
کامل غلامی

 

می‌گفت «پسرِ عزب کراهت داره توی خونه راست‌راست راه بره. بایس زنش بدین» هنوز از این اعتقادات مزخرفش دست نکشیده بود. البته نمی‌شد غیر از این انتظار داشت از پیرزنی که توی ۱۶ سالگی شوهر کرده و همه‌ی بچه‌هاش را قبل از ۲۰ سالگی به خانه‌ی بخت فرستاده بود. خانه‌ی بخت؟ او خوشبخت بود؟ نمی‌دانستیم. هیچکدامم‌مان نمی‌دانستیم یک پیرزنِ تنها که شوهرِ آلزایمری‌اش را دو سال است از دست داده و هر صبح ساعت پنج از خواب برمی‌خیزد و هنوز نهار را به اندازه‌ی دو نفر درست می‌کند و از چاه آب برمی‌دارد و شامش همان باقی‌مانده‌ی نهار است و بلافاصله پس از غروب آفتاب می‌خوابد؛ خوشبخت است واقعن. ولی بود. اینطور نشان می‌داد. گله‌ای نداشت از هیچ‌چی. خوشبخت بود و این‌ها هیچ ربطی به این نداشت که زود ازدواج کرده و در داماد کردن پسرها و عروس کردن دخترهایش موفق بوده. نمی‌دانست دلار چیست. نمی‌دانست بورس چیست و قرارداد بیست‌وپنج ساله چه سود و ضرری دارد. اینستاگرام را نمی‌توانست تلفظ کند حتی. اصلن در مخیله‌اش نمی‌گنجید که یک نفر در این‌سوی جهان می‌تواند تصویر کسی در آن‌سوی دنیا را ببیند. تلویزیون را یک جعبه‌ی جادویی می‌خواند که از برکاتِ اسلام بوده شاید. خیلی چیزها از این دنیای مدرن بود که نمی‌دانست و شاید همین ندانستنش بود که حس خوشبختی به او می‌داد. چسبیده بود به سنت‌ها و اعتقاداتی که از مادرش به ارث برده و نصف روزش را با نماز و تسبیح و ذکر می‌گذراند. او هیچ‌چی از دنیایی که تویش زندگی می‌کرد نمی‌دانست؛ جز اینکه باید صبح‌ها بیدار شود و برای دونفر غذا درست کند و حواسش باشد که پسرهای همسایه موهایش را نبینند. او احساسِ خوشبختی می‌کرد و خوشبختی‌اش مدیون همه‌ی آنچه نمی‌دانست بود

 

 

۲ نظر ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۱۳
کامل غلامی