آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است




عطرت دوباره خونه رو پر کرد
وقتى پلاکت سرخ و خونى شد
تیتر یکِ اخبار بم فهموند
باباى من هم آسمونى شد

برگشتى تو تابوتِ خالى که
با استخوناى تو پُر میشه
وقتى شبیخون میزنن هر شب
باید یکى مون باز زخمى شه

"از توپ و ترکش ها قوى تر باش"
حرفات برا من یادگارى شد
سهمِ من از دستاىِ مردونه ت
سهمیّه هایى که ندارى شد!

از تو چى مونده جز یه قاب عکس؟
عکسات که چن ساله رو دیوارن!
چن ساله حقت رو ادا کردن:
اسمت رو رو هر کوچه میذارن!

گفتن که این جنگ اشتباهى بود!
درهاى صلحِ دورو رو کردن
وقتى که بُردم توى بازى شون
سهمیه ى کنکورو رو کردن!!

خیلى کسا عکسا گرفتن بات
تا واسه هر کى که بخوان کَس شن!
اسمت رو بردن تو مجوزها!
 تا دزدیاشونم مقدس شن!

انگ و دروغاشون برا ما موند
جنگه هنوزم! وقتى خون میدیم
خوش بگذره با خوش خیالى تون
ما تو صفِ بنیاد جون میدیم

اونا که جونِ تو براشون رفت
با رفتنت دنیارو حظ کردن
اونا نه تنها راه کج رفتن
راه خدا رو هم عوض کردن!

پاشو که من تنهایى میجنگم
با دشمنایى که خیالى ان
باید بجنگى! پاشو فرمانده
هرچند دستاى تو خالى ان

حکم عقب گردو نده بابا
بسه برامون پر زدن بى بال
بسه برامون ژستِ آزادى
بسه برامون اسمِ استقلال

دستاى من بالاست چن ساله
دشمن منم یا اون که بد کرده؟
حالا که این جنگ اشتباهى بود
میشه بگین فرمانده برگرده؟!
 

#کامل_غلامی



۹ نظر ۲۴ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۲۷
کامل غلامی

مثل داش آکل



کتاب ٥ بخشِ غزل، چارپاره، غزل مثنوى وترانه و نیمایى داشت
غزل هاش به نسبت هم زیاد تر بودن و هم قوى تر بنظرم. ادبیات یاغى تبار چنان اسمش کمى تند و بى پرواگونه ست. نمیترسه از چیزى. و همین نکته توى چندتا از آثارش توى این کتاب باعث سانسور شدن یسرى از بیتاش شده.
خیلى خیلى دوست داشتم شعرهاش رو. و بعد از خوندنش به شخصیت یاغى و سرکشش هم علاقه مند شدم. بنظرم اگر ٤-٥ ساعت وقت دارین و توى جیبتون ٧-٨ تومن پول هست بجاى پیتزا و چیپس و پفک "مثل داش آکل" رو بخونین. پشیمون نمیشین.نمونه بیت:

 

1. شعراشکش همیشه جریان داشت
چشم هایش چقدر شاعره بود
با خودآیى که لهجه اش تازى است
ناامیدانه در مناظره بود
رفت و با رفتنش به ما فهماند
زندگى هر چه بود مسخره بود



2. مى ترسم از تَذَبذَب یارانم
گفتى برادرم شده اى؟ باشد!
اثبات کن برادرىِ خود را
باید مرا به چاه بیندازى

تذبذب: مردد بودن



3. زندگى یک رمان عشقى نیست
زندگى کارگاه نجار است
که در آن ابلهان ناوارد
هر چه در ساختند دیوار است



4. گیسوان تو شعر فلسفى است
چشم هایت دو عارف خوش بین
من، به عنوان یک ابر شاعر،
مطمئنم که شعر یعى این

 

ادامه این شعرو گوش کنین:

 

 

 

على اکبر یاغى تبار
 مثل داش آکل

نشر نیماژ
سال ٩٢ | چاپ دوم
٧٥ صفحه

 

۳ نظر ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۰۶
کامل غلامی


تلگرام


در زمان جنگ جهانى اول ایتالیایى‌ها اجازه نداشتند حتى یک سوزن را هم از مرزهاى آن کشور خارج کنند. در آن زمان مردى با دوچرخه به خط مرزى رسید که یک جعبه بزرگ روى ترک دوچرخه‌اش داشت. مامور مرزى پرسید مامور مرزى پرسید «توى این جعبه چه چیزى قاچاق می‌کنى؟»
مرد دوچرخه سوار صادقانه جواب داد «شن و ماسه!»

مامور که به شدت تعجب کرده بود، به سراغ جعبه رفت و درش را باز کرد و در نهایت شگفتى دید شن و ماسه است و بس!
این ماجرا به مدت چند سال هر روز تکرار مى‌شد و پلیس هربار مى‌ماند و یک جعبه شن و ماسه خالص که جزو کالاهاى ممنوعه نبود.
پس از پایان جنگ و زمانى که دیگر از سخت‌گیرى‌هاى مرزى خبرى نبود، همان پلیس مرد دوچرخه‌سوار را در خیابان مى‌بیند. رو می‌کند به او و می‌گوید «من هنوز به تو مشکوکم و ته دلم مى‌دانم که در کار قاچاق بودى. حالا که دیگر خبرى از جنگ نیست بگو ببینم در آن جعبه چه کلکى مى‌زدى؟»
مرد دوچرخه سوار مى‌گوید «در آن جعبه هیچ کلکى نبود. من دوچرخه ها را قاچاق مى‌کردم!»
 

باید مراقب باشیم. مراقب باشیم که حاشیه‌ها دارد حواسمان را از متن پرت مى‌کند. دارد باعث مى‌شود جورى وارد فرع شویم که اصلمان را فراموش کنیم. که اصل داستان یادمان برود.

فیلترینگ تلگرام موضوع تازه ای نیست. تازگی ها که باز سروصدایش زیادتر شده باید مطمئن باشیم که کاسه‌ای زیرِ نیم کاسه است. کاسه‌ای که داخلش چیزی نیست جز فراموشی.،جز غفلت، جز سرگرمی‌های سطحی.
راستى، کسی از جعبه سیاه سانچى خبری دارد؟!
 



(داستان رو از پیج علیرضا بندرى برداشتم)



۳ نظر ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۴۰
کامل غلامی

 

بابا

 

 

هنوزم که هنوزِ مخلصِ زیرپیرهنیاى عرق کرده‌ى بعد از کار کردنتونیم. مخلصِ دستاى زمختِ سیاه شده‌تون زیر نورِ آفتابِ تیرماه که داشتین برامون دروازه فوتبال درست می‌کردین. محوِ چشماى خاکستری‌تون که خیره شده‌بودن به اخبار شبکه‌ یک و حواسشون به قیمت دلار و خرجاىِ زندگى بود. حالا که تیغ‌هاى توى روشویى زودتر از قبل تموم می‌شن و توى ریش داشتن داریم باهاتون مسابقه می‌دیم خواستیم بگیم اینا همه‌ش درس پس دادنامونه پیشتون. حالا که موهاى سفید دارن رژه میرن روى صورتتون و حرصمون میدن خواستیم بگیم که به دل نگیرین هارتوپورت کردنامونو. به دل نگیرین که هنوزم یه دردیم براتون روى درداىِ دیگه. که هنوزم یادمون مونده از وقتیکه جوراباى پامون به یه شماره بودن رسیدن و شما جوراب کهنه هارو می‌پوشیدین تا تازه ها برسه به ما. یادمون مونده موتورسواریاى بچگی‌مون پشتتونو. که باد بوى تنتون رو می‌رسوند لاى گردنِ از یقه اسکى بیرون زده‌مون. یادمون نرفته چیپس نخوردناتون به بهونه‌ى دوست نداشتن، اون موقعا که تعدادمون زیاد بود و چیپسا کم. یادمون نرفته صداى خنده‌هاى بلندتون که صورتتونو چروکیده‌تر می‌کردن ولى قشنگ بودن. یادمون نرفته معجزه‌هاتون. که از هر پیامبرى واقعى‌تر بودن. که از رسالتى عاشقانه‌تر بودن. که از هر کتابى خوش دست‌تر بودن. شما پیامبرِ خونه‌ى ما بودین با این تفاوت که ادعاى رسالت نداشتین. ادعاى هیچى نداشتین.
به اندازه‌ى تمومِ ادعاهاى نداشته‌تون چاکرتونیم. به اندازه‌ى تمومِ مشکوک شدناتون توى دوران دبیرستان، دوستون داریم. به اندازه‌ى تموم تفاوت عقیده‌هامون عاشقتونیم. به اندازه‌ى تموم ثانیه‌هایى که ما بزرگ شدیم و شما پیر، مخلصتونیم بابا.

 

 

+ عکس پوستر بابامونه

خوندیم تا بشنوینش
Download

 

 


صدا و ادیت: امیرمهدی زمانی
انتخاب دیالوگ: محمد راد



 

۲ نظر ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۵۴
کامل غلامی


نویسنده

کاش نویسنده بودى تا گاه و بى‌‌گاه در داستان‌هایت حرفى از عشق مى‌زدى. و یا مرا وارد داستان‌هایت می‌کردی. حتى اگر شده باشد نقشِ مزخرف داستانت را به من بدهی. کاش آنجا که توى دفترت نوشتى «هیچ چشمى عاشقانه به زمین خیره نبوده» مى‌توانستم حل شوم لاى کتاب‌ها، مخلوط شوم در نوشته‌ها و محو شوم در کلمات تا ثبات کنم که «سهراب» اشتباه می‌کرد. من عاشقانه دیدمت. من عاشقانه نوشتمت. من عاشقانه خواندمت. تو را. زمینى را که تو تویش نفس مى کشى. همان زمان که بوى خودنویس آبی‌ات را در ریه‌هایم کشاندم و به عکس‌هایِ روى دیوار اتاقت خیره شدم، فهمیدم که دنیا جای خوب‌تری می‌شد اگر تو رمانِ جنگ‌و‌صلح را می‌نوشتی. تا خیره ‌شوم به عکس‌ها و اصلا به این فکر نکنم که پدرت به موهاى بیرون‌زده‌ى خانم فالاچى غضب‌گونه مى‌نگرد. کاش نویسنده بودى و مى‌نوشتى از روزگارت تا مى‌دانستم نمى‌خواستى که توى دبیرستانِ نمونه دولتى درس بخوانى. تا مى‌فهمیدم دلیل سنگین بودن کوله‌پشتى‌ات، کتاب‌هاى تستِ کنکور نبوده. تا کیفور مى‌شدم از شاملو خواندن‌هایت توى زنگ تفریحِ مدرسه. می‌نوشتی که زیرِ مانتوى زبر و خشکِ سورمه‌اى رنگت، تى‌شرتِ طرحِ جغد پوشیده‌اى. همان تی‌شرتی که پدرت قرار بود بسوزاندش. می‌نوشتی که صدایِ تیزِ النگوها، اعصاب مدیر را به هم می‌زند. می‌نوشتی تا خیابان‌هاى پاییز را جورى مى‌بلعیدیم که دیگر دلش براى هیچ قدم‌زدنى تنگ نشود. کاش تو نویسنده بودى تا خط‌به‌خط روى جزوه‌هایت شعر مى‌شدم. حالا که با دو خط خندیدن مى‌شود شاعر شد، کاش تو به جاى خندیدن شاعر مى‌شدى. میدانى؟ من تابِ دیدنِ خنده‌هایت را ندارم.

کاش تو نویسنده بودى. حتى اگر توى داستانِ زندگى‌ات، قصد پاک کردنم را داشتى. حتى اگر نقشِ مزخرفِ داستانت باید توی قسمتِ اول، خط مى‌خورد.



۶ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۵۳
کامل غلامی




امروز صبح وسط صبحونه خوردن، یکى بهم زنگ زد گفت «از بانک رفاه تماس میگیرم.» گفتم «به! بانک رفاه! جانم بفرمایید.» پرسید «شما در تاریخ فلان ٤٠هزار تومان برداشتى داشتى از کارتت. که دستگاه بهت پول نداده ولى از حسابت کم کرده. درسته؟» دستم رو گذاشتم روى چونه م و شروع کردم به جستجوى اعمال انجام شده م در اون تاریخ. براى منى که گاهى وقتا حتى یادم میره عینکمو کجا گذاشتم انتظارى نمیرفت برداشت ٤٠ تومنى م یادم بمونه. گفتم «نمیدونم راستش رو بخواین.» گفت «نمیدونى؟!» به طرزى این سوال رو ازم پرسید که انگار من باید تراکنش هامو یادداشت و آخر هر ماه توى دفترچه مخصوص بانک بصورت مرتب وارد میکردم. مگه آدم توى عمرش چندبار ٤٠هزارتومن برداشت میکنه خب؟
توى همین فکرا بودم که ایده ى خلاقانه اى از سلول هاى سفید مغزم به سلولاى خاکسترى رسید و اونام رسوندن به نوک زبونم. با خودم گفتم ضرر که نداره. میگم آره ببینم چى میگه. بعد از بله گفتنم، دیدم اولین بدشانسىِ سال نصیبم شده. گفت «اون ٤٠ تومنى که از حسابت کم شده، برگشت داده شد ولى به دلیل اشتباهى که رخ داده دوبار ٤٠ تومنى واریز شده به حسابت، لطفا بیا و اون مقدار پول رو که اضافى واریز شده پس بده.»
همینکه اینو شنیدم کف دستمو آماده کردم تا محکم بکوبم به پیشونیم و با خودم بگم «پسر! چرا ٤٠میلیون برداشت نکرده بودى؟! که با اشتباهشون ٤٠میلیون مفت نصیبت بشه!» که قبل از اصابتِ کف دست با پیشونیم یادم اومد اصلا ٤٠میلیون ندارم توى حسابم! که حتى اگرم داشتم دستگاه روزى ٢٠٠ تومن بیشتر نمیده که. این ندیدبدید بازیا چیه.
آدم خوش خیالى ام. اولش که اصلا فکر کرده بودم توى قرعه کشىِ ٣دستگاه خودرو برنده شدم ولى بعد یادم اومد که برندگانِ اینجور قرعه کشیا سى ساله که یکى ان! فقط پیرتر میشن.
خلاصه خواستم بگم اگر من نرم و اون ٤٠ تومن رو پرداخت نکنم به جمعیتِ بزرگ اختلاس گرانِ کشورم مى پیوندم. و اسمم در کنار خاورى ها و بابک زنجانى ها موندگار میشه. تا قبل از اینکه برم خارج بیاین عکس یادگاریاتونو باهام بگیرین




۴ نظر ۰۷ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۱۲
کامل غلامی


ترانه از امید روزبه هست. از کتابِ آل که خوندمش یهویی. بدون هیچ افکت و ادیتی

۱ نظر ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۴۲
کامل غلامی

مزایای منزوی بودن

 

 

مزایاى منزوى بودن
استیون چباسکى
٢٢٢ صفحه
نشر ملیکان
٢٠ هزار تومان

فکر مى کردم بعد از خوندن کتاب به مزایاى منزوى بودن پى میبرم، ولى اینطور نشد. روى جلد کتاب با رنگ قرمز نوشته "نسخه ی مدرن ناطور دشت". و طبق صحبتهایى که توى نقدهاى این کتاب خوندم شخصیت اصلى این کتاب ارتباط خیلى عمیقى با شخصیت اصلى کتاب ناطوردشت سلینجر داره.
داستان درمورد پسر ١٥ ساله ایه به اسم چارلی. که تنهایى هاى دوران کودکى ش باعث شده توی ارتباط برقرار کردن با دیگران دچار مشکل بشه. مشکلات روحی خاصى داره و تناقض توى رفتارش مشهوده. توى یه بخشى صراحتا به این موضوع اشاره مى کنه که هیچوقت از دیگران محبت ندیده و کسى اون رو مورد توجه قرار نداده!
کتاب توى ٥ بخش نوشته شده. بخش آخر فقط "حرف آخر"ه. به سبک نامه نگارى به رشته ى تحریر در اومده. نامه هایى که از ٢٥ آگوست ١٩٩١ تا ٢٣ آگوست ١٩٩٢ رو شامل میشن.
توى این نامه ها یکجورهایى زندگى نامه و خاطرات خودش رو مینویسه. و مخاطبش هم مجهوله. شاید مخاطب نامه هاش خودش بوده باشه!
ابتداى امر کتاب برام جذاب نبود. این سبک نوشتن رو دوست نداشتم و بنظرم خیلى گنگ نشون داده شد و تا زمانى که فیلمش رو ندیدم نتونستم بطور دقیق بفهمم ماجرا از چه قراره. البته شاید ترجمه ش هم تاثیر گذار بوده باشه. نمیدونم.

فیلمش: The Perks of Being a Wallflower





۰۶ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۳۲
کامل غلامی


 
 
این جمله را حسن صنوبرى (فعال رسانه اى و وبلاک نویس) در برنامه‌‌ى مجازیست شبکه افق عنوان مى‌کند. وبلاگ و وبلاگ‌نویسى که پیشینه‌اى نه چندان دراز داشته، پس از حضور وحشتناک و مغول‌گونه‌ى سایر شبکه‌هاى مجازى به گوشه‌اى خزید و مُرد! محیطى که فارغ از هرگونه شخصیت‌گرایى و به نوعى سلبریتى‌گرى، صرفا سخن و اندیشه‌ی وبلاگ‌نویس را منعکس مى‌کرد و شاخصِ خوب یا بد و درست یا نادرست بودن مطالب، خودِ مطالب بودند و نه پروفایلِ دارنده‌ى آن مطلب.
 
ما از وبلاگ شکایتى نداریم ولى از سایر شبکه‌هاى اجتماعى شکایت‌هاى زیادى داشته‌ایم. حضورِ بى‌واسطه‌ى دولت‌ها در زندگى مردم یا به تعبیر حامد عسگرى «فروش حریم خصوصى» نشان از بى‌اعتمادى، حاشیه‌رانى و زرد بودنِ چنین شبکه‌هایى داشته و قطعا نمى‌تواند پُر کننده‌ى جاى وبلاگ باشند.
 
درست است که امکانِ گفتگو(چت) در وبلاگ به نسبتِ سایر شبکه‌هاى اجتماعى خیلى کمتر و محدودتر بوده ولى نکته‌ى جالب توجه این است که به نظر بنده این از محسناتِ چنین شبکه‌ها و صفحات است، نه مضرات.
 
حسن صنوبرى در انتها مى‌گوید: «ما با گذر از وبلاگ به شبکه‌هاى  اجتماعى خیلى چیزها رو از دست دادیم. از جمله آگاهى، آزادى و اخلاق»
 
حالا نکته‌ى قابل توجه این است که «خب! اگه واقعا شبکه‌هاى مجازى اینقدى که میگى داغونن، خودت چرا تلگرام و اینستا دارى؟!»
واقعیتى که باید بدان اذعان کرد همان «تیترِ مطلب» است. وبلاگ تقریبا جوانمرگ شده، هرچند هنوز هم که هنوز است رگه‌هایى از حیات را مى‌توان در این جزیره‌ى آرام مشاهده کرد.
به نوعى زندگى در یک شهرِ شلوغ و کسب تجارب جدید مى‌چربد بر زندگى در جزیره‌اى که شاید تعداد افراد خانوارش به تعداد انگشتان دو دست هم نرسد. حتى اگر آن شهر هواى آلوده و زمینى کثیف داشته باشد. شاید بهترین رسالتمان این باشد تا کمک کنیم، که شهر مدرن‌مان بیش از این، آلوده و کثیف نشود.
 





📎 دانلود این گفتگو




۸ نظر ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۳۸
کامل غلامی



خودت را بچپانى توى اتاق و با مجلاتِ دانشگاه سرگرم شوى تا فکرت زیاد به این شاخه و آن شاخه سرک نکشد که یکهو غصه‌ات بگیرد و تهِ دلت خالى شود و استخوانِ درشت‌نى‌ات زق زق کند و معده درد بگیرى از این‌همه غم خوردن بدونِ سس اضافه! همیشه که نباید غمگین بودن را نوشت. همیشه که نباید شوآف کرد که «هاى مردم! ببینید من الان غمگینم‌ها!» براى اینجور کارها نباید زیاد زبر و زرنگ بود. همین‌که پناه ببرى به خیره شدن‌هاى روى جلد مجله و بى‌وقفه دقایقِ طولانى بدان خیره شوی یعنى یک جاى کار دارد بدجور مى‌لنگد. البته زیاد این‌ها را به خودت نگیر. نگذار که کتاب‌ها از این غمگین‌ترت بکنند. هرچند آدم هر چه بیشتر مى‌فهمد، غمگین‌تر مى شود. براى همین است که پسرخاله‌ى دوساله‌ام دیشب خیلى خیلى شاد بود. آرى! کتاب‌ها غمگینت مى‌کنند و موسیقى منزوى‌ات. غم داشتن توى انزوا یکجورِ عجیبى مى‌چسبد. شبیهِ شادى‌هاى توى شلوغى است. کسى نمى‌فهمد. کسى درکش نمى‌کند. فقط خودت توى دلِ خودت و براى خودت دلت مى‌سوزد. از جنسِ رفتارى که دخترک‌ها توى جشن عروسى دارند. دخترکانى که لباس سپید عروس مى‌پوشند. توى آن شلوغى خوشحال‌ند و مى‌رقصند. ولى خودشان به قطع مى‌دانند که هنوز عروسِ خوشبختى نشده‌اند.
 


۱ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۵۴
کامل غلامی