آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

همیشه باید یک دلیل محکم داشته باشم تا از کسی ببُرم و یا از او متنفر شوم. به همین راحتی‌ها کسی را از قلبم دور نمی‌اندازم. و شاید این؛ خیلی هم خوب نباشد. شاید بهتر بود مثل خیلی‌ها دکمه‌ی «کات»ِ بعضی روابط را می‌زدم و خودم را زیاد درگیرش نمی‌کردم. ولی بعضی چیزها خیلی راحت تمام نمی‌شوند. یعنی دوست نداری که تمامشان کنی. پشت بعضی ارتباط‌ها یک‌چیزهایی هست که نه آشکار می‌شوند و نه می‌توانی نشانشان بدهی و نه حتی می‌توانی با خودت تکرارشان کنی. بیشترینش اشک‌ها و لبخندهاست. جزیٔیاتِ کمرنگ که با نخی باریک به هم وصل شده‌اند. نمی‌شود نادیده گرفتشان و دور انداختشان. «ایلهان برک» می‌گفت «ولی من هرگز کسی که به خاطرم گریه کرده بود را، ترک نمی‌کردم‌.»

 

۵ نظر ۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۲
کامل غلامی

 

بیشترش نور بود. خورشیدِ صبح که پاشیده می‌شد به گردن و شانه‌ام و مرا برای رسیدن به مقاصدی که ناچارن کم هم نبودند؛ همراهی می‌کرد. مثلِ عینکِ آفتابیِ دخترِ خوش‌لباسی که از روبه‌رو دیده بودمش و نمی‌دانستم پشت آن عینک دارد کجا را نگاه می‌کند و معذب بودم که بهش نگاه کنم یا نه و نگاه نکردم و بعد هم سریع پشیمان شدم که کاش نگاه می‌کردم. بیشترش اندوه بود. مثلِ آن دو مردی که کنارِ بیمارستان خصوصیِ صدر، در پیاده‌رو زیراندازی انداخته بودند و خوابیده بودند و احتمالن هم بیماری در چند‌ده‌متری‌شان روی تخت بیمارستان افتاده بود. مثلِ بازنشسته‌هایی که روبه‌روی وزارت نفت صف کشده بودند و پلاکاردهای اعتراضی توی دستشان بود و سن‌شان حداقل سه برابرِ سربازهای نیروی انتظامی‌ای بود که جلوشان ایستاده بودند. بیشترش عصبانیت بود. شبیه آن‌هایی که توی صفِ تعویض دفترچه‌ی تامین اجتماعیِ شعبه‌ی ۱۹ ایستاده بودند و صف آرام‌تر از یک لاک‌پشتِ حامله حرکت می‌کرد و مردمِ ماسک به چهره توی هم می‌لولیدند و به هم ویروس مدرن می‌مالاندند و به آن خانمِ جوانی که موهایش را رنگ گذاشته بود شکایت می‌کردند که چقدر کُند است. یا مثلِ آن راننده‌ی ۲۰۶ی که نزدیک‌های میدانِ پاستور شیشه‌ی عقبش را شکانده بودند و آمده بود توی ترافیک و هوار می‌زد و زنش هی جلوی دهانش را می‌گرفت تا ساکتش کند. بیشترش دلخوری بود. مثل آن پسرِ نوجوانی که توی آبمیوه‌فروشی سکوتی اعتراض‌آمیز کرده بود و جواب مادرش را نمی‌داد که پرسیده بود آب‌هویج می‌خورد یا آب‌طالبی و بعد هم که از ترس پدرش خواست چیزی بگوید الکی گفته بود شیرکاکایٔو! بیشترش تنهایی بود. شبیه من که روی کاناپه دراز کشیده‌ام و دارم به این فکر می‌کنم که شام چی درست کنم و فیلم چی ببینم و فردا صبح برای رفتن به بیمارستان لباس چی بپوشم و چرا اصلن دارم این‌ها را می‌نویسم. بیشترش همین بود. تا خورشید غروب کرد و نور از پشت گردن و شانه‌هایم خزید بیرون. حالا باید شانه‌هایم را تا فردا صبح گرم نگاه دارم.

 

 

۲ نظر ۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۹:۳۵
کامل غلامی