آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

۵۶ روز جایی زندگی کردیم که زیاد بهمون خوش نگذشت. و حالا باید ۱۶ - ۱۷ ماه جایی باشیم که نمی‌دونیم قراره بهمون خوش بگذره یا نه. ینی اصلن هیچ تصویرِ ذهنی‌عی ازش نداریم. مثل اون ۵۶ روز. فرقشون البته زیاده. این ۱۶ - ۱۷ ماهه ولی اون نهایتا ۲ ماه بود. توی اون ۵۶ روز ۲ تا چیز از خدا خواستیم که عمیقا دوست داشتیم بشه. یکی‌ش خیلی زود نتیجه‌ش اومد و فهمیدیم نمیشه. خیلی غصه‌مون شد. اعصابمون خرد شد. بدتر بود از سینه‌خیز رفتن‌های روی گل و لایِ تپه‌ی پادگان. بدتر از قِلت‌خوردن‌هامون از روی همون تپه‌ها. بد بود خلاصه این چند روز. از اونجایی که «گفتن از غم، غم رو کم نمی‌کنه» پس چندان بهش نمی‌پردازیم. ولی شماها بدونین که اینی که الان هستیم، اونی نیست که واقعن هستیم. تمارض کردیم تا دنیا پر رو نشه. الانم تهِ درخواستامون اینه که دومین خواسته‌مون محقق بشه. ینی خیلی دوست داریم بشه. میشه برامون دعا کنین که بشه؟

عکس مربوطه به یکی روزهای آخرِ بودن توی پادگان. روی یکی از تپه های بالای آسایشگاه. که مزخرف ترین تمرین ها و تنبیه ها رو شاهد بودیم و هر بار که وارد این تپه می شدیم می دونستیم دهنمون باید سرویس شه. زیاد هم واردش شدیم. صب و شب و ظهرم فرقی نداشت. خوب بود که گذشت. از این تپه و کلاس تاکتیک و این عکس متنفرم.

.

.

.

۹ نظر ۳۰ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۳۹
کامل غلامی

.

.

.

یکی دو هفته‌ی دیگر که بیاید می‌شود یک سال. اواسط اسفند بود دیگر. می‌شود سالگرد دیدنش. دیدنش به شکلی دیگر. به اسمی دیگر. با رسمی مهربان‌تر. سالگردی که حتی هنوز به یک‌سالگی هم نرسید و باید برایش ختم می‌گرفتم. وضعیت بغرجی دارم. سربازم! چیزی که باعث می‌شود آینده‌ای نامشخص و غیر قابل پیش‌بینی داشته باشم. هیچ چیزی برایم قابل تصور نیست. هرجا بگویند باش باید باشم. هر طور بگویند باش باید باشم. و اصلا نباید در مخیله‌ام بگنجد که آیا می‌شود در مقابل این دستورها قد علم کرد؟ نه. واقعیتش این است که نمی‌شود. باید مطیع بود حرف گوش کن. شبیه عروسک‌های خیمه شب‌بازی. عروسکی که باید در شهر بزرگ و غریبِ پایتخت حالا به دنبال کاری جدید باشد. هیچ درآمد مشخصی ندارم. کل پس‌اندازهایم را در این ۶-۷ ماه خرج کرده‌ام و حالا شبیه ۴ سال پیش باید پول‌توجیبی‌هایم را از مادرم بگیرم! این اتفاق عمیقا خسته‌ام می‌کند. ناراحتم می‌کند و می‌زند توی ذوقم. عروسیِ برادرم به تعویق افتاده و احتمالا تابستان برگزار خواهد شد. فقط از این بابت خوشحالم که زمان مناسبی برای کمک بهش دارم. وقتی داشت عقد می‌کرد هیچ کاری برایش نکرده بودم. حتی وسط مراسم عقدش مجبور شده بودم بروم تهران. این حجم از حماقت و بی‌ارزشی را تا حالا در زندگی‌ام تجربه نکرده‌ام. تنهایی را دارم دوباره تجربه می‌کنم. اما اینبار کمی زجرآورتر. می‌دانم که دیگر نمی‌بینمش. دیگر آن‌طور که قبلا بود نخواهد بود. دیگر نمی‌شود دوتایی برویم و املت بخوریم. پاستا را بعد از او کنار گذاشته‌ام.  یادگاری‌هایش را هنوز دارم. گردنبندش را هنوز هم به گردنم می‌اندازم. هنوز هم بوی عطرش روی سررسیدم می‌رقصد. عکس‌هایش را هر روز (بلااستثنا) می‌بینم. هر وقت بحث عشق و دوست‌داشتن می‌شود ناخودآگاه یادش می‌افتم. هنوز عمیقا دوستش دام. و مطمئنم که او نیز عمیقا دوستم دارد. اما این وسط‌ها یک چیزهایی هست که نمی‌شود گفت. همان‌‌ها که به قول هدایت روح آدم را به انزوا می‌برد و نابودش می‌کند.

.

.

.

۱ نظر ۳۰ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۴۸
کامل غلامی

ژنرال اشک‌هایت را نمی‌فهمید. خنده‌هایت زیر خاموشیِ ساعت ۹شب خفه می‌شد. شبیه نظامی‌ها که راه می‌رفتی راحت‌تر نتیجه می‌گرفتم که اصلا به درد این کار نمی‌خوری. گرمایت غلیظ‌تر از آنی بود که زیرِ پوتین‌های خشکِ مشکی‌مان تاب بیاورد. شاید هم فقط اینطور وانمود می‌کردی تا بویِ باروت‌های اسلحه روی سینه‌هایت سنگینی نکند. کلاغ‌هایی که چند سالی‌ست رویِ درختِ بلوطِ پیرِ پادگان غارغار نمی‌کنند می‌دانند که عشق حالا خلاصه شده در یک احترامِ نظامیِ تمام‌عیار روی تخت‌های آهنیِ آسایشگاه! چشم‌هایت را که شلیک می‌کنی، همه‌مان می‌میریم. روی شانه‌ات سیم‌خاردار‌های خرمایی رنگی ریخته شده که صبحانه‌ام را آنجا می‌خورم. دقیقا روبه‌روی پیشانیِ خاکی رنگت. نگهبان‌ها قبل از اینکه حتی روحشان هم از چیزی باخبر بشود دقیقا پیش از هر پست با بوی تنت بیهوش می‌شوند. قبل از اینکه گونه‌هایت را به میدان مین تبدیل کنی به یاد بیاور که یک نفر لابه‌لای دستانت انتحاری شده. یک نفر که پشتِ سنگرِ سینه‌هایت شقیقه‌اش را نشانه گرفته. یک نفر که در فکرِ خودکشی‌ست. و سربازها همه می‌دانند که این خودکشی کل پادگان را نابود می‌کند. وقتی اسلحه‌ات را مسلح می‌کنی هیچ سربازی دیگر عاشق نمیشود. و شهر پر از معشوقه‌های بی‌عاشقی خواهد شد که بی‌خطرتر از اسلحه‌های بی‌باروت‌اند. شبیه نارنجک‌های بی‌چاشنی که فقط به درد تمرین‌های شبانه می‌خورند! و می‌دانی که: شب‌ها صدای گلوله همیشه بلندتر از روز شنیده می‌شود.



۲ نظر ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۴۰
کامل غلامی

بهش گفتیم که «شما تنها کسی بودین که واقعا باهاش ندار بودیم‌. تنها کسی بودین که رفیق بودین باهامون. تنهامون نذارین این روزای سخت و خشن رو. می‌دونین که؛ تیمای ضعیف توی تنهایی‌ها و نیکمتِ خالی راحت‌تر می‌بازن»
آینه‌ی کوچیکِ پشت قرمزش رو از توی کیف دستی‌ش بیرون آورد و درحالیکه داشت مژه‌های بلندش رو مرتب می‌کرد خیلی آروم گفت «یا رفیق من لا رفیق له». دلمون چروک شد یه لحظه. ینی اولش یه آرامشِ باحالی داشتا ولی بعدش فک کردیم این آرامشه، آرامشِ قبلِ طوفانه. با این لفظ، سپرده بودمون به یکی دیگه. که خب این موضوع طوفانِ عجیبیو رقم می‌زد. که خب تیمایی که کاپیتانشون مصدوم باشه یا محروم، مطمئنا یه جای کارشون می‌لنگه. مطمئنا اگر هم بدجور نبازن، منظم و درست بازی نمی‌کنن. متشنج میشه احوالشون. چه برسه به تیمی که اصلا کاپیتان نداشته باشه ..

۵ نظر ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۰۸:۳۸
کامل غلامی

رویِ دیوارِ دستشوییِ پادگان نوشته بود «عریان‌ترین چهره جمهوری اسلامی رو اینجا مشاهده می‌کنین»
در خصوص اینکه چرا توی دستشویی نوشته بود بحثی نیست (بحث مفصلی هست در واقع. که فعلا مجالش نیست). در خصوص اینکه چه چیزی گفته هم صحبت خاصی وجود نداره.

فقط خواستم بگم «سلام»

۲۸ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۳۵
کامل غلامی