آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

سربازخونه 98

جمعه, ۱ فروردين ۱۳۹۹، ۱۰:۰۲ ب.ظ

 

کلِ ۹۸ را سرباز بودم. کلِ ۳۶۵ روزش را! پارسال همین موقع‌ها بود که با خودم می‌گفتم قرار است کل ۹۸ را سرباز باشم. این جمله را با حرصِ زیادی گفته بودم. از آن روز دقیقن یک‌سال گذشته. ۳۶۵ روز گذشته. چقدر زود! چقدر عجیب. و چقدر باور نکردنی! البته این موضوع اصلن بدین معنا نیست که راحت گذشته باشد. چیزهای سخت هم می‌توانند زود طی شده باشند. مثل اولین پستِ روی برجک که ساعت دو صبح بود و گفته بودند این برجک جن دارد و یک نفر تویش خودکشی کرده. آن دو ساعت برایم اندازه‌ی دو ماه گذشت ولی حالا که نگاهش می‌کنم چیزی جز یک خاطره‌ی محو به یادم نمی‌آید. حس می‌کنم اگر بخواهم به یک سال در طول زندگی‌ام تندیس تخمی‌ترین سال را بدهم، همین ۹۸ با اختلاف برنده‌ی آن تندیس خواهد بود. حتی باوجودیکه با تقریب [و با استعانت از باری‌تعالی!] دوسومِ عمرم باقی‌ست. سالی که تجربه‌های زیادی نصیبم شد و شاهد اتفاق‌هایی بودم که عمیقن اندوهگینم کرد. این روزها دردناک بودند؛ شبیهِ بینیِ پاره شده‌ی «حسین تگزاس» وقتی که «جواد لمینت» کمد آسایشگاه را توی صورتش خرد کرده بود. این روزها پر از دلتنگی بودند؛ شبیه سرباز تازه‌واردی که توی آسایشگاه روی تختش دراز کشیده و با دوست‌دخترش صحبت می‌کند. از کجا می‌فهمم که دارد با دوست‌دخترش صحبت می‌کند؟ خب بعضی چیزها زیادی واضح است. داد می‌زند؛ مثلِ وقتی که یک سربازِ جدید بخواهد از درِ دژبانی رد شود و توی کوله‌اش گوشی یا سیگار مخفی کرده باشد. رنگِ پریده‌اش فریاد می‌زند. این‌روزها پُر بودند از سیاهی. شبیه پوتینِ خاک‌گرفته‌ی آن سرباز که ۲۶ ماه خدمت کرده. ولی همه‌شان گذشت. و گذشته‌ها را نباید باخود کول کرد و این‌ور و آن‌ور برد. شاید بهتر باشد همین آخرِ ایستگاه روی زمین گذاشتش و برایش دستی تکان داد و رهایش کرد. یعنی بهتر است اینجور باشد. من هم همین کار را می‌کنم. همه‌ی این ۳۶۵ روز را در آخرین ایستگاه تنها می‌گذارم و کمی سبک‌تر به ۹۹ وارد می‌شوم. اینجوری آدم کمتر اذیت می‌شود.

 

۹۹/۰۱/۰۱
کامل غلامی