آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است


تویِ تاکسی نشسته بودم و منتظر بودم تا تاکسی پُر شود و حرکت کنیم. روی صندلی جلو خانمی چادری نشسته بود که داشت با گوشی اش بازی می کرد. یک خانمِ چادری دیگر هم روی صندلی عقب نشسته بود. راننده به کاپوت جلوی ماشین تکیه داده بود و انتظار ِ مسافری را میکشید تا برسد و شروع به حرکت کند. چند لحظه ای که گذشت آقایی درِ عقبِ تاکسی را باز کرد و خودش را انداخت توی تاکسی! کمی خودم را جمع و جور کردم تا هم به خانم چادریِ کناری برخورد نداشته باشم و هم زیر فشار آقاهه له نشوم! راننده نشست توی ماشین و شروع کرد به حرکت کردن. آقاهه از نظر حجم چیزی از خرس کم نداشت. ریش هایش خیلی بلند بود و آنها را مدلِ بزی! زده بود. موهایش هم نسبتا بلند بود. از وقتی که داخلِ ماشین نشسته بود یک آهنگی را با شدت خیلی کم میشنیدم. اول فکر کردم که شاید رادیویِ داخل تاکسی است ولی بعدا فهمیدم که صدا از هندفریِ همان آقاهه بیرون می آید. دو تا از خانم ها تویِ مسیر راه پیاده شدند و من ماندم و راننده و آقاهه. آقاهه از این کاپشن های بادی (که اکثرا آرسن ونگر -سرمربی آرسنال- می پوشد) پوشیده بود با شلوارِ لیِ آبی رنگ. آهنگی که آقاهه داشت گوش میداد را دقیق متوجه نمی شدم ولی خیلی شبیه این آهنگ های راک  بود. و کمی گوش خراش! یک لحظه حس کردم که از آقاهه میترسم! کم کم به مقصد نزدیک میشدیم. نه من زودتر پیاده شدم و نه آقاهه! بالاخره به مقصد رسیدیم . کرایه مان را حساب کردیم و پیاده شدیم. آقاهه هندفری را توی گوشش تنظیم کرد. دستش را کرد تویِ کاپشنِ بادی اش و به سمت یکی از قهوه خانه های کنار خیابان حرکت کرد .. من هم با نهایت فاصله خودم را به پیاده رو رساندم و مسیرِ خانه را پیش گرفتم ..



۱۲ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۸
کامل غلامی


نمیدانم که چرا چند وقتی است خیلی هوای درس و کلاس و مدرسه را کرده ام ! هوای زنگ تفریح های مدرسه مان. یاد آن گروهی که همیشه هنگام زنگ تفریح میرفتیم حیاط پشتیِ مدرسه و پول هامان را میگذاشتیم روی هم و یک نفر را می فرستادیم برایمان از ساندویجیِ کنار مدرسه ساندویج بخرد. ساندویجش زیاد خوشمزه نبود، گران هم میداد! ولی میچسبید. اکثر مواقع هم کسی که میخواست برود بیرون، خودش پول نمی گذاشت. میگفت "من ریسک کارم بالاست. هم پول بدم هم ریسکشو بپذیرم ؟!" ما هم مجبور میشدیم مقداری از پولِ ساندویج بیشتر بدهیم تا اندک اندک جمع گردد پول آن رفیق ریسک پذیر! توی آن جمع، من از همه درس خوان تر بودم. یک بار که معاون مدرسه مارا موقع خوردن ساندویچ دید و فرستادمان پیش مدیر، 2نمره از انضباط همه کم کرد بجز من! آن موقع نفهمیدم علت این کارش چه بود ولی حالا که فکر میکنم می بینم برایِ خودِ مدرسه هم بد میشه اگر نمره ی انضباط شاگردِ دوم مدرسه 18 باشد ...




+این پست رو قبلا توی بلاگفا گذاشته بودم / دوست داشتم اینجا هم باشه
++ عکس از من نیست


۷ نظر ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۲
کامل غلامی


از اینترنت بیا بیرون

میخوام تلفن بزنم!



۱۷ نظر ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۷
کامل غلامی


دنیام خری بود که از کرّه گی دوتا دم داشت!



۶ نظر ۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۰
کامل غلامی


تویِ دسته عزادارن جلوی من ایستاده بودند. مردی با لباس سرتاپا مشکی که دختر بچه ای ۵ یا ۶ ساله در بغل داشت. دخترک دستانش را دور گردن پدر حلقه کرده بود و داشت به عزادارن که سینه میزدند و هرازچندگاهی حسین حسین میگفتند نگاه میکرد. پیرهن صورتی و شلوار آبیِ آسمانی رنگی به تن داشت. کفشش از این کشف های سفیدِ پاپیون دار بود و روسری اش کِرِم رنگ بود با گل هایِ ریزِ قرمز. پشتشان ایستاده بودم و بدون اینکه خودم هم متوجه باشم چند دقیقه ای بود به دخترک خیره مانده بودم. مداح داشت از حضرت ابوالفضل میگفت و چند نفری از گوشه ی چشمشان اشک جاری شده بود .. ریتم سینه زدن از دستم در رفته بود و به دخترک که همچنان توی بغل پدرش بود نگاه می کردم. مداح، شور مداحی اش را بیشتر کرده بود و طبل و سنج ها با شدت به هم زده می شدند و زنجیرها بود که از بالا بر شانه ی زنجیر زنان فرود می آمد. و من همچنان محو دخترک بودم .. در همین حال و احوال، دخترک دستانش را از دور گردن پدر خارج کرد. صورتش را درست در مقابل صورت پدر قرار داد و با شوق گونه ی سمت راست پدرش را بوسید. عزاداری به آخرهاش نزدیک میشد و من همچنان داشتم به کار دخترک فکر میکردم. برای اولین بار در عمرم بود که به یک مردِ سرتاپا سیاه پوش حسودی ام می شد ..



۹ نظر ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۸
کامل غلامی


یک روزی

توی یک صحرا

در یک ظهر گرم

سر کسی از بدن جدا شد

برادری ابتدا دست، سپس چشم و بعد جانش را فدا کرد

خون پسربچه ای چندماهه ریخته شد

زنانی فحش وکتک خوردند

تا ما بفهمیم

تا متوجه باشیم

تا کمی فکر کنیم

...

اما

ما 

فقط

گریه کردیم



۱۵ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۰
کامل غلامی