آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۲۸ مطلب با موضوع «سربازخونه» ثبت شده است

 

من یه سربازم که
بغضشو ترانه کرد
با تفنگِ دشمن
ارتشی ویرونم
که مسیرو وا کرد
تا بجنگه دشمن!

خنده‌ی تو جنگه
جنگِ تحمیلی که
چند سالی غم داشت
صورتِ من واسه
خوب‌تر خندیدن
خیلی چیزا کم داشت

پس بخند و حالا
زندگی رو مثلِ
پادگان غمگین کن
پس بخند و حالا
سینه‌‌مو میدونِ
چندصدتا مین کن

برجکِ تکراری
قرص و شب‌بیداری
نسخه‌ی فرمانده‌س
بهمنِ دود شده
عمرِ نابود شده
نسخه‌ی فرمانده‌س

این ترانه داره
رو ستونِ پنجم
بال و پر می‌گیره
یک نفر بغضش رو
مثلِ یه فرمانده
باز سر می‌گیره

خواب می‌ری مثلِ
نمِ باروتی که
تو خشابِ من بود
سال‌ها بیدارم
توی دنیایی که
قرصِ خوابِ من بود

بغض من باروته
زود شلیکم کن
اسلحه‌م آماده‌ست
تویِ فکرت بودن
با لباسِ خاکی
فک نکن که ساده‌ست!

تو بزرگی واسم
دور شو از این دژ
باز کوچیکم کن
بغض من بارونه
زود شلیکم کن
زود شلیکم کن

 


[شاید یک یادگاری از روزهای مسخره‌ی خدمت اجباری]‌

 

 

۱۱ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۵
کامل غلامی

 

 

بعضی از سربازهای اینجا (اینجا یعنی پادگان) معتادند. این جمله را جوری بخوانید که انگار دارید یکی از بدیهی‌ترین چیزهای دنیا را می‌خوانید. مثلن انگار دارید می‌خوانید «آب در صد درجه به جوش می‌آید» معتاد به سیگار و مشروب نه‌ها، این‌ها که روال روزمره‌است. به چیزهای دیگر؛ بیشتر گُل. اکثرشان هم‌دیگر را می‌شناسند و در روزهای خماری خیلی خوب هم را پیدا می‌کنند و «متاع»شان را با هم تقسیم می‌کنند و می‌روند فضا. تا حالا با لباسِ قهوه‌ایِ پلنگی رفته‌اید فضا؟ من هم نرفته‌ام. باید باحال باشد. اتفاق جالبی که توجهم را بهشان جلب کرد، نوع ادبیاتی‌ست که بینشان وجود دارد. مثلن به مواد می‌گویند «متاع». یا مثلن وقتی می‌خواهند بروند پشت آشپزخانه یا حمام - که مکان ثابتِ بساطشان است - می‌گویند «بریم سرِ جلسه» یا مثلن «برادر من تو موقعیت‌ام». [این برادر برادر گفتن رسم است بین کسانی که پست می‌دهند و بی‌سیم دارند] بهار که می‌شود و درخت‌های آلوچه شروع می‌کنند به بار دادن، موقعیت‌ها تغییر می‌کند و به سمتِ درخت‌های آلوچه و چاقاله‌بادامِ تهِ پادگان می‌رسد. نزدیکِ پمپ‌بنزین. ولی باز هم آنجا «موقعیت» است و هر کسی بخواهد برود باید بگویید دارد می‌رود «جلسه». در کل اعتیاد چیز خوبی نیست، ولی ماجراجویی‌هایی که در طول پروسه‌ی «کشیدن» توی پادگان به تنِ آدم می‌خورد جالب و به‌یادماندنی‌اند. البته به شرطی که خط‌هایت پر نشود و اوردوز نکنی و به «کره‌خوری» نیفتی. [گفته بودم؟ اگر از دستت در رفت و گُل زیاد کشیدی، بهترین اقدامِ عمومی این است که کره بخوری تا بِبُرد به اصطلاح] یکی از بچه‌ها چند هفته پیش زیادی کشیده بود و اوردوز کرده بود. آورده بودندش بهداری. گفته بود گیم‌اور شده! بی‌حال روی تخت اورژانس دراز کشیده بود و می‌گفت گیم‌اور شده. شماها می‌دانید وقتی یک نفر با لباسِ زمختِ پلنگی گیم‌اور می‌شود باید چه‌کارش کرد؟

 

 

۷ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۳۰
کامل غلامی

 

واقعن به من نمی‌آید که خوش‌بین باشم. خبری منتشر شد مبنی بر اینکه سربازهای پزشک و پرستار و پیراپزشک تا زمان مساعد شدن وضعیت کرونا (حداقل ۳ ماه و حداکثر نامعلوم!) اجازه‌ی تسویه‌حساب ندارند. یعنی منی که تقریبن دو ماه دیگر سربازی‌ام تمام می‌شود؛ همچنان باید درخدمت نظام باشم برای کمک به بیماران کرونایی. و این درحالی‌ست که توی این چندین ماه که سرباز بوده‌ام حتی یک درصد هم از «پیراپزشک» بودنم استفاده‌ای نشده! این بی‌تدبیری و ناعدالتی را به که باید گفت؟ واقعن از این سرزمین ناامیدم. ناامیدیِ خلط‌شده با خشم.
‌‌ ‌

 

۲ نظر ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
کامل غلامی

 

کلِ ۹۸ را سرباز بودم. کلِ ۳۶۵ روزش را! پارسال همین موقع‌ها بود که با خودم می‌گفتم قرار است کل ۹۸ را سرباز باشم. این جمله را با حرصِ زیادی گفته بودم. از آن روز دقیقن یک‌سال گذشته. ۳۶۵ روز گذشته. چقدر زود! چقدر عجیب. و چقدر باور نکردنی! البته این موضوع اصلن بدین معنا نیست که راحت گذشته باشد. چیزهای سخت هم می‌توانند زود طی شده باشند. مثل اولین پستِ روی برجک که ساعت دو صبح بود و گفته بودند این برجک جن دارد و یک نفر تویش خودکشی کرده. آن دو ساعت برایم اندازه‌ی دو ماه گذشت ولی حالا که نگاهش می‌کنم چیزی جز یک خاطره‌ی محو به یادم نمی‌آید. حس می‌کنم اگر بخواهم به یک سال در طول زندگی‌ام تندیس تخمی‌ترین سال را بدهم، همین ۹۸ با اختلاف برنده‌ی آن تندیس خواهد بود. حتی باوجودیکه با تقریب [و با استعانت از باری‌تعالی!] دوسومِ عمرم باقی‌ست. سالی که تجربه‌های زیادی نصیبم شد و شاهد اتفاق‌هایی بودم که عمیقن اندوهگینم کرد. این روزها دردناک بودند؛ شبیهِ بینیِ پاره شده‌ی «حسین تگزاس» وقتی که «جواد لمینت» کمد آسایشگاه را توی صورتش خرد کرده بود. این روزها پر از دلتنگی بودند؛ شبیه سرباز تازه‌واردی که توی آسایشگاه روی تختش دراز کشیده و با دوست‌دخترش صحبت می‌کند. از کجا می‌فهمم که دارد با دوست‌دخترش صحبت می‌کند؟ خب بعضی چیزها زیادی واضح است. داد می‌زند؛ مثلِ وقتی که یک سربازِ جدید بخواهد از درِ دژبانی رد شود و توی کوله‌اش گوشی یا سیگار مخفی کرده باشد. رنگِ پریده‌اش فریاد می‌زند. این‌روزها پُر بودند از سیاهی. شبیه پوتینِ خاک‌گرفته‌ی آن سرباز که ۲۶ ماه خدمت کرده. ولی همه‌شان گذشت. و گذشته‌ها را نباید باخود کول کرد و این‌ور و آن‌ور برد. شاید بهتر باشد همین آخرِ ایستگاه روی زمین گذاشتش و برایش دستی تکان داد و رهایش کرد. یعنی بهتر است اینجور باشد. من هم همین کار را می‌کنم. همه‌ی این ۳۶۵ روز را در آخرین ایستگاه تنها می‌گذارم و کمی سبک‌تر به ۹۹ وارد می‌شوم. اینجوری آدم کمتر اذیت می‌شود.

 

۰۱ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۰۲
کامل غلامی

 

این قضیه برمی‌گرده به اردیبهشتِ پارسال. فصلِ نمایشگاه کتاب. البته نامِ فروشگاهِ فلافل و بندری و پشمک برازنده‌تره. تازه پنج ماه بود سرباز شده بودم. ممد کچل وقتی فهمید پول جمع کردم برای خریدِ کتاب، برگشت و گفت «کتاب، فقط به دردِ آتیش زدن سرِ برجک می‌خوره. که وقتی توی شبای یخ‌بندونِ زمستون و حتی بهار، داری بالا برجک سگ‌لرز می‌زنی، یه پیت حلبی ببری با خودت بالا و برگه‌هاشو دونه دونه بکَنی و اقلش یه نیم ساعتی گرم کنی استخون‌های تنت رو.» نمی‌دونم چرا بهش می‌گفتن ممدکچل. آخه خودشونم کچل بودن. ینی همه‌مون کچل بودیم توی پادگان. رسمِ سربازیه دیگه. بعدش که گفتن اونا که لیسانس به بالا دارن می‌تونن یه نمه مو بذارن واسه خوشگلیایِ موقعِ کافه رفتنشون، یه نموره جدا شدیم از صفِ کچل صفرا. به نظرم کتاب چیز خوبیه. حتی اگه واسه آتیش زدنِ سرِ برجک باشه. ایضا نمایشگاه کتاب، حتی اگه واس خاطرِ فلافل خوردن و لانگ دیستنس و دختربازی بوده باشه. ‌ ‌

۲۸ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۰۳
کامل غلامی

 

حقیقتش را بخواهید با اصلِ قضیه خیلی مشکل ندارم. اینکه پادگان‌ها را هنوز تعطیل نکرده‌اند و به هیچ‌جاشان نیست وضعیت سربازها. چون واضحن می‌بینم که توی این مملکت هیچ‌چی سرِ جایش نیست؛ در بطن نظام هم نباید هیچ‌چی سرِ جایش باشد. این موضوع باعث می‌شود انتظارِ رفتاری منطقی را نداشته باشم. چیزی که بیشتر باهاش مشکل دارم، رفتارهای افراطی، از روی نادانی و جوگیرانه‌ی مسؤولانِ اینجاست. اینجا یعنی پادگان. تصمیم‌های مسخره‌ای برای حل بحرانِ بیماری در پادگان گرفته‌اند و دلسوزیِ بچگانه‌یِ واضحی اتخاذ کرده‌اند که استخوانش از کتف بیرون زده! با وایتکس می‌خواهند دست‌های سربازها را ضدعفونی کنند. سربازهای غیربومی را ممنوع‌الخروج کرده‌اند که نروند توی شهر و بیماری را نیاورند اینجا! (گفته بودم که؟ اینجا یعنی پادگان.) ساعت ۷صبح، وقتی همه‌مان خوابیم، (بچه‌های پستی چون شب پست می‌دهند، صبح را عمومن تا ظهر می‌خوابند) محلول ضدعفونی کننده (همان وایتکس در واقع) می‌آورند توی آسایشگاه تا اینجا را [به قول خودشان] ضدعفونی کنند و بویایی‌مان را به افلاک دهند. یک دستگاه مسخره‌ی دماسنج آورده‌اند و صبح به صبح همه‌ی سربازها را چک می‌کنند تا تب نداشته باشند. اسمش را هم گذاشته‌اند کروناسنج! غافل از اینکه اگر کسی یک سرماخوردگی ساده هم داشته باشد ممکن است تب کند، یا حتی آنفولانزا یا هر بیماری دیگری جز کرونا! تدابیرِ توخالی و شوآف‌گونه‌ی زیادی اینجا (یعنی پادگان) برقرار است و بیش از اینکه نگرانِ خودِ بیماری باشیم، حرصمان از این رفتارها در می‌آید. رفتارهایی که عمومن برای عکسِ آخرِ مجلس انجام می‌شود. و خب توی عکس هیچکس نمی‌فهمد آن مایع، وایتکس است! عکس؛ بو ندارد و دست‌های سربازان را پوست‌پوست نمی‌کند. آری. اینجا؛ پادگان

 

۲۶ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۰۴
کامل غلامی

امروز خبر رسید که سهمیه‌ی بنزینِ بهداری رو حذف کردن! ظاهرا فرمانده کل از این دزدی باخبر شده (این که چطور باخبر شده یکم مفصله و از طرفی که حس می‌کنم چندتا از سربازهای قرارگاه توی کانال هستن ترجیح می‌دم فعلن نگم. ولی در موردش خواهم نوشت) و یه جلسه با فرمانده بهداری و مسؤول پشتیبانی (که آمبولانس‌ها در اختیارشه) گذاشته و بهشون گفته از قضیه مطلعه و کل سهمیه‌ی بنزین رو حذف کرده! واقعن از شنیدن این خبر خوشحال شدم. امیدوار شدم به اصلاحات. امیدوار شدم به بعضی از فرمانده‌ها

۵ نظر ۰۴ دی ۹۸ ، ۰۱:۰۴
کامل غلامی

از وقتی بنزین سه‌برابر شد، گندش دراومد! گندِ چی؟ الان میگم. ما توی بهداریِ پادگان دو مدل آمبولانس داریم. یه‌مدل یه لندکروزر اتاق پلیسیِ مدل ۲۰۰۱ که با کمی تغییر توی اتاقش و زدن چسب و گذاشتن آژیر و چراغ‌گردون سعی کردن تبدیلش کنن به آمبولانس و یدونه آمبولانسِ واقعی. ینی لندکروزر هایس. اون لندکروزرِ اتاق پلیسی دست سربازه. ینی دست من و یکی دوتا از سربازهای دیگه. و هایس دستِ کادری‌ها‌مون. طبق مصوبه‌ی این دولتِ ناعادل، ماهی ۵۰۰ لیتر بنزین تعلق میگیره به آمبولانس‌ها. و درسته که نیروهای مسلح سهمیه‌ی مجزای بنزین دارن ولی خب در تخصیص لیتر به بخش‌های مختلفِ هر پادگان این عددها که توسط دولت تعیین شده تاثیرگذاره. هایس تقریبن در طول ماه هیچ جابجایی نداره. ینی عملن توی پارکینگ پارکه. فقط برای زدن بنزین می‌برنش پمپ‌بنزین و برش می‌گردونن پارکینگ. واسه‌تون سوال شده که وقتی جابجا نمیشه چرا بنزین میزنن؟‌ وسط هفته که میشه یکی از کادری‌ها با یه ۲۰لیتری سراغ هایس میره و بنزینش رو انتقال میده به ماشین شخصی‌ش! البته نامردی نمیکنه. واسه بقیه‌ی همکارهاش هم کنار میذاره. یه معامله‌ی برد - برد! گمون کنم اگه بنزین گرون و حساسیت‌ها روش زیاد نمیشد؛ کسی از قضیه خبردار نمیشد هیچجوره.

تازه فهمیدم چرا میگن سربازی از آدم مرد می‌سازه. چون نامردی و دزدی رو یادمون میده.

۷ نظر ۲۲ آذر ۹۸ ، ۱۲:۰۰
کامل غلامی

دکتر که از دفتر مدیریت بیرون آمد با لبخندی خیلی مسخره گفت «نگا کن چقد هوا کثیفه!» و این جمله رو جوری گفت که انگار داشت در مورد موهای زبر گربه‌ی ملوسی که روی ماشینش نشسته و از سرما بدنش را جمع کرده؛ حرف می‌زد. توی خبرها خواندم که فردا همه مدارس و همه دانشگاه‌های تهران را تعطیل کرده‌اند. به خاطرِ آلودگی. و این خبر اولین خبری بود که بعد از دوهفته توی تلگرام می‌توانستم بخوانم. خوشحال نشدم. هم‌خدمتی‌هایم باید می‌آمدند پادگان. من هم. ما ریه نداشتیم چون. همانطور که خیلی چیزهای دیگر نداشتیم. از جایی که هستیم نصف تهران را می‌شود دید. ولی این روزها کل تهران را غبار گرفته. انگار تصویرِ شهر را برده باشیم توی نرم‌افزار فتوشاپ و یک لایه‌ی خاکستری‌رنگ رویش کشیده باشیم و وضوحش را تا ۵۰-۶۰٪ بالا برده باشیم. گلویم می‌سوخت. یک پاکت شیر برداشتم و با خرمای سهمیه‌ی صبحانه‌مان خوردم. می‌گویند شیر برای اینجور آلودگی‌ها خوب است. همانجور که کره برای مواد مخدر و به خصوص گُل جواب است. می‌بُرَد. دکتر با همان لبخند مسخره‌اش به آسمان نگاه می‌کند. آرام زمزمه می‌کنم «بگو چگونه ما وا ندادیم؟» گفت چه گفتی؟ گفتم «هیچ. آن گربه را نگاه کن. انگار مُرده.» گفت نه، دارد راه می‌رود. بلندتر گفتم «که رمز ماست ایستاده مُردن»

۶ نظر ۰۸ آذر ۹۸ ، ۲۳:۱۵
کامل غلامی

خبرش را ابتدا توی تلویزیون خواندم. موقعی که داشت فوتبال منچسترسیتی و چلسی پخش میشد زیرنویسش کردند. تجمع اعتراضی مردم علیه اختشاش‌گران(!). گمان می‌کنم این اتفاق‌ها اخیرا خیلی زیاد شده‌اند. این تجمع‌ها را می‌گویم. وقتی هر اعتراضی به اختشاش می‌انجامد و هر اختشاشی تهش به خروش مردمِ انقلابی(!) مطمئنن تقویم جا برای ثبتِ این مناسبت‌ها کم خواهد آورد. همین امروز شیفتم شروع شده. صبح که شد فهمیدم نامه‌ای زده‌اند و کلِ پادگان (و شاید کل ادارات دولتی) را برای روزِ تظاهرات تعطیل کرده‌اند؛ تا همه در تجمع انقلابی حضوری حماسی داشته باشند. حالم از این تعطیلی‌ها به هم می‌خورد اما خب دروغ است اگر بگویم وقتی فهمیدم فردا به صورت غیررسمی تعطیل شده خوشحال نشدم. خیلی هم خوشحال شدم. از آنجایی که شیفتِ اورژانسِ پادگان به شکلی مساعد تقسیم شده (یک هفته به صورت ۲۴ساعته شیفت دارم و یک هفته تعطیلم) و این روزها کمتر از قبل اذیت می‌شوم؛ این اتفاق‌ها می‌تواند خوشی‌ام را چند برابر کند. خوشی در زندان! در زندانی که یک زندانِ بزرگ‌تر احاطه‌اش کرده‌است. زندانی که این اواخر هیچ راهی به بیرون ندارد. فردا صبح ظاهرن باید آماده باش باشیم و منتظرِ زنگِ تلفن اورژانس بمانیم تا اگر خدای نکرده جایی چیزی شد خودمان را برسانیم. مطمئنم که چیزی نمی‌شود. مردم انقلابی که اختشاش نمی‌کنند! برنامه ریخته‌ایم که فردا ساعت ۹صبح بیدار شویم و املت با پیاز درست کنیم و ورق بازی کنیم و امیدوار باشیم تا دوباره به اینترنت جهانی وصل شویم. آرزوهایمان از چه به چه تنزل کرده‌اند. هیچ‌وقت حتی فکرش را هم نمی‌کردم که دلم برای بازی‌های آنلاین تلگرام تنگ شود!

۷ نظر ۰۳ آذر ۹۸ ، ۱۵:۳۰
کامل غلامی