آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۸ مطلب با موضوع «عکس هایی که حرف می زنند» ثبت شده است

 

برآمدگیِ پیشونیش رو نشونه گرفته بودیم و زل زده بودیم بهش. شبیه آهوهایی که خیره شده باشن به برگای آویزونِ شاخه‌ی درختا. چشاش بدجور خمار بود. انگار یه بسته کلونازپام ریخته باشن توی حدقه‌ی چشاش. نمی‌دونستیم چی بایس بهش بگیم. مغزمون تبخال زده بود انگاری! تعارف زدیم که توی این گرما که ممد استخون هم عرق‌سوز میشه بیاد بریم با هم کوکاکولای تگری بزنیم. نه گذاشت و نه برداشت با لحنی که مشخص بود میگه «عاشق چشم و ابروت که نیستم. با این قیافه‌ت که شبیه وصیت‌نامه می‌مونه» دوتا حدقه‌ی چشم‌شو ازمون برگردوند. جوری رفت که حقیقتا باورمون شد داستانای عاشقونه همه‌شون تهش غمه. همه‌شون تهش تلخه. ولی کم نیاورده بودیم. بهش گفتیم «ببین فاصله‌ی «بودن» و «نبودن»تون یه نون بیشتر نیستا. بیا و به حرمت الفبا هم که شده نذار غلط بنویسیم. نذار نمره‌مون کم شه. نذار اون کارت صدآفرینا برسه دست شاگرد زرنگِ صندلی جلو نشینِ کلاسمون.» وایساد. برگشت نیگامون کرد. نیگاش شبیه نگاه آمیتاپاچان بود به خواهر ناتنی‌ش که تازه عروس شده. گفتیم «وقتی نیگامون می‌کنین روده‌هامون درد می‌گیره. انگار یخ پاشیده باشن روی قلبمون. رنگش مثِ پیکانِ داداشتون می‌شه. سفید یخچالی. انگار که می‌خواد بپره بیرون و بتپه توی حدقه‌ی چشاتون» فهمیده بود دیوونه‌ایم. باورش شده بود که واقعا یچیزایی توی چنته داریم. با حجب و حیایی شبیه این دختر جوونایِ فیلمای ِ شبکه ۳ خندید. روده‌هامون دوباره درد گرفتن. یه تیکه یخ برداشت و انداخت توی استکانِ جلو روش. دستایِ پوست گردویی‌ش رو به هم مالید و گفت «کوکاکولا فقط تگری می‌چسبه»


 

۱ نظر ۰۴ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۰۸
کامل غلامی

 

خودم را محکم گرفته‌ام و از تمام چیزهایی که می‌توانند حواسم را پرت کنند دور شده‌ام. نمی‌دانم نتیجه‌ی این رفتار چه می‌شود. نمی‌خواهم هم بدانم. تصمیمم را گرفته‌ام تا روی کسی حساب ویژه باز نکنم. از کسی توقع نداشته باشم و فکر نکنم همه به من بدهکارند. خودم را عامل همه‌ی بدبختی‌های داشته‌ام می‌دانم، همانطور که عامل تمامِ موفقیت‌های زندگی‌ام خودم بوده‌ام. خودم را از کادو پیچ بودن خارج کرده‌ام، از دکوری بودن دور شده‌ام و دیگر برای تعریف کردن‌های الکیِ آشنایان ذوق‌زده نمی‌شوم. هی هر روز اینستاگرامم را چک نمی‌کنم که ببینم چه کسی ازم تعریف کرده یا فلان پستم را دوست داشته یا بهمان حرفم را تایید نموده. سرم را توی لاک خودم فرو برده‌ام. کارِ خودم را می‌کنم. شبیهِ کبکی که سرش را توی برف کرده و همینکه چشمانش را باز می‌کند و سرش را بالا می‌گیرد متوجه می‌شود بهار آمده و تمام برف‌ها آب شده‌اند. شبیه همان موقعی که لبخند می‌زند و از اینکه شکارچیانِ احمق نتوانستند شکارش کنند خدا را شکر می‌کند، اما هیچگاه ممنونِ شکارچی‌ها نخواهد بود. هرگز از احمق‌ها متشکر نخواهم شد، حتی اگر «کبکِ سر تویِ برف‌فروبرده» باشم!


 

۲ نظر ۰۱ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۰۴
کامل غلامی

زیباییِ جسمی بی‌اعتبارترین چیزه! این مدل زیبایی یعنی حدودِ میانگینِ اندام و صورتِ قومِ برتر. تا همین صدسال پیش توی ایران موهای مشکی، گونه‌های برجسته، چشمای خمار و چاقی برای زن اوجِ زیبایی بود. (همون زیباییِ قجری!) چرا؟ چون ایرانیا، مغولان رو توی سلول‌های ذهنشون داشتن. چرا؟ چون در اون زمان مغول‌ها شرقِ جهان رو زیر سیطره‌ی خودشون گرفته بودن و قوم برتر محسوب می‌شدن. اما در دنیای الان، موهای طلایی، چشمای رنگی و لاغری شده مظهرِ زیبایی. چرا؟ چون قوم برتر به سمت اروپایی‌ها شیفت پیدا کرده. جالبه که توی [مثلا] صد سال پیش در ایران چشمای رنگی نشون از بدشگونی بوده و به افرادی که چشماشون رنگی بوده دید خوبی نداشتن! هرچند هنوزم چنین تفکری در برخی مناطق وجود داره. بنابراین صورتِ زیبایِ ظاهر هیچ نیست خب. سیرتِ زیبا بیار

دلم هواییِ مویِ بلند و مشکیِ توست / بگو «به من چه» و کوتاه کن، طلایی کن

از مهدی فرجی

۸ نظر ۲۲ آذر ۹۷ ، ۲۲:۰۰
کامل غلامی

غمگینم. نه از این غمگین الکی‌ها. در غم‌هایت نفس می‌کشم. زندگی می‌کنم. فکر می‌کنم. خیلی فکر می‌کنم. درست شبیهِ خیلی‌ها که به بدهکاری و اخراج از کارشان فکر می‌کنند. شبیه خیلی‌ها که به سیل و زلزله فکر می‌کنند. شبیه خیلی‌ها که به مزه‌ی اولین بستنیِ زمستانی فکر می‌کنند. شبیه خیلی‌ها به تو فکر می‌کنم. هربار که دارم شام می‌خورم به یاد تو می‌افتم. درست است که سه‌بار بیشتر با تو شام نخورده‌ام. هربار که دارم صبحانه می‌خورم فکر می‌کنم به آن روز که با تو صبحانه خورده بودم. هرچند یکبار بیشتر باهات صبحانه نخوردم. وقتی دارم می‌خوابم به تو فکر می‌کنم. هرچند تا حالا با تو نخوابیده‌ام!
شبیهِ قاضی‌ای که به پرونده‌ی پیچیده‌اش فکر می‌کند، به تو فکر می‌کنم. شبیهِ فوتبالیستی که به پنالتیِ خراب شده‌اش توی بازی فینال فکر می‌کند، به تو فکر می‌کنم. به تو فکر می‌کنم و عمیقا غمگینم. نمی‌دانم این غمگینی قرار است چه باری از روی دوشم بردارد. نمی‌دانم اصلا قرار هست غمگین ها باری از دوششان برداشته شود یا نه. آخر غمگین ها از آسمان ها نیز قوی‌ترند.

۴ نظر ۲۰ آذر ۹۷ ، ۲۰:۵۱
کامل غلامی

از اصطکاک تنمون روی پوستِ تنش، یه حسِ عجیبِ حال خوب‌کنی بهمون دست می‌داد. شبیه پرواز در مدارِ استرالیا بود. درسته تا حالا در مدار استرالیا پرواز نکرده بودیم ولی خب فک می‌کنیم باید حس خوبی داشته باشه. یسری هورمون‌های مشخص بود که در اثر این فعل و انفعالات از سلول‌های برون‌ریزمون ترشح می‌شد که باعث می‌شد حالمون خوشگل‌تر شه. باعث می‌شد سختیِ دنیا رو با دیدنش کمتر حس کنیم. یجوری که بشنوه زیر لب زمزمه می‌کردیم «نه ایمون داره، نه دل داره، نه دین داره یارُم». متوجه نمی‌شد. صدامون رو می‌بردیم بالاتر تا بشنوه از «بی‌دلی»‌ش شاکی‌ایم. می‌شنید ولی توجهی نمی‌کرد. اصلا همینجوری بود که روی هورمون‌هامون هی تاثیر می‌ذاشت. هی بی‌توجهی می‌کرد. هی رومون تاثیر می‌ذاشت. هی هورمون‌هامون دچار تزلزل می‌شدن. اساس علم زیست‌شناسی رو می‌تونست تغییر بده با این رفتاراش. چرخه‌ی کربس و فرمول‌های مسخره‌ی مندل و کلِ علم ژنتیک رو زیر سوال برده بود. گردنمون از مو باریک‌تر بود پیشش. از گردوخاکِ زیرِ فرش پیشش کمتر بودیم. ینی نمی‌دید اصلا ماهارو ولی خب بودیم. حضور داشتیم. همینکه بودیم هم برامون ارزش داشت. بالاخره که می‌دید. نمی‌دید؟ جل و پلاسمون رو جمع کرده بودیم تا با ته مونده‌ی سوادِ زیست‌شناسی‌مون بریم به جنگِ خنده‌هاش. همه می‌دونستن تبانی کردیم که ببازیم. خودمون می‌خواستیم ببازیم تا ببره و خنده‌شو ببینیم. همه‌ش فیلم بود به قرآن. ولی اون وقتی بُرد، نخندید. اومد جلومون وایساد و جوری با چشاش نگامون کرد که قلبمون  - از همین اولِ دهلیز تا تهِ تهِ بطن چپمون - رو عجیب سوراخ کرد. جوری خیره شد بهمون که کُپ کرده بودیم. احسن‌الخالقین جلوش لنگ می‌نداخت حضرت عباسی. شایسته نبود بیاد دم پرِ ما حقیقتا. ولی خب اونم دیوونه بود. لنگه‌ی خودمون. جفتمون کروموزم‌هامون دست‌کاری شده بود. کم‌وزیاد بودن. هنوز جلومون وایساده بود. خندید. یهو خندید. دوباره قلبمون شروع شد سوراخ شدن. حسِ پرواز بر مدار استرالیا بهمون دست داد. یادِ نظریه‌ی داروین افتادیم. یادِ فسیل‌ها افتادیم. یادِ اون لحظه افتادیم که «همه چیز به اذن خدا از بین می‌رود و دوباره زنده می‌شود» ما دوباره زنده شده بودیم. اما بر مدارِ استرالیا نه. ایندفعه بر مدار خنده‌هاش.

.

.

.

.

عکاس را نمی دانم

۴ نظر ۱۹ آذر ۹۷ ، ۱۳:۰۹
کامل غلامی

دستانش شبیهِ بالِ نهنگ بود. مثل یک دریاچه‌ی بنفش رنگ. او باعث می‌شد تمام تلاشم را بکنم تا شبیه کسی شوم که می‌خواهد؛ اما نمی‌دانم باید چه شکلی می‌شدم تا شبیه کسی بشوم که او می‌خواهد! حرف زدن با او عجیب و ترسناک بود. شبیهِ چیدنِ خرمالوهای نیمه‌رسیده‌ی باغ‌های پر از نگهبان. شبیهِ خیسیِ درختان بلوط. شبیه معاشقه‌ی خرس‌های وحشی. به او که فکر می‌کردم صدای بُریدن درختان جنگل را یکی پس از دیگری می‌شنیدم. که کارگرهای مهاجر در یک غروب مرطوب، با عجله آن‌ها را بار می‌زدند. او دقیقا همان کسی بود که باید می‌بود. دقیقا همان حسی را به تنم انعکاس می‌داد که هیچ‌چیزی تا کنون این‌کار را نکرده. صدایِ خزیدنِ مارها را دوست داشت ولی صدای باران را نه. همین‌ها باعث می‌شد هر کاری کنم نتوانم بفهمم باید چه شکلی می‌شدم تا شبیه کسی بشوم که او می‌خواهد. آری! او بیشتر از همه شبیهِ نهنگ بود. زیبا. غول‌آسا. دست‌نیافتنی

.






عکاس را نمی دانم.



این مطلب توسط کامل غلامی نوشته و در وبلاگ بارگزاری شده است.mr-raymon.blog.ir

 

این تصویر کاور موسیقی hands از گروه روسی iday است.






عکاس را نمی دانم.

این مطلب توسط کامل غلامی نوشته و در وبلاگ بارگزاری شده است.mr-raymon.blog.ir
۳ نظر ۱۳ آذر ۹۷ ، ۲۲:۳۷
کامل غلامی

گرم میشوم. داغِ داغ. شبیهِ اگزوزِ خاورهایی که تنههای درخت را از جنگل قاچاق میکنند. داغ شبیهِ سقفِ فلزیِ دکهی کبابیِ پشت شهرداری. شبیه همان لحظه که وسطِ سالنِ تاریکِ سینما دستانت را گرفته بودم و نبضت را حس میکردم. گرم میشوم توی این اتاقکِ سردِ یخ بسته که میخواهد سلول به سلول، تنم را منجمد کند. گرم میکندم دستانت که با هر بار گرفتنش خونم به جوش میآید. درِ اتاق را باز میکنم تا سرمایِ دیوارهاش را به دیگران هدیه کند. داغِ داغ میشوم. به نقطهی جوش میرسم که تبخیر شوم در تو. دستانت را بگیرم تا یادم برود بیماریات. که برایم اصلا اهمیت نداشته باشد که بیماریات مسریست. لابهلایِ چروک خوردگیِ دستانت به گونههایت فکر میکنم. به چروکِ گوشه چشمت. به موهای تل نداشتهات. فکر میکنم تا گرم شوم در این خاطرات یخزده. تا عطرت فرو برود در استخوانهایم. تا رگبهرگ بیمارترم کند این خاطراتِ مسری. که داغ شوم. داغ شبیهِ آش خوردنهایمان توی پارک شهر. شبیهِ داغیِ نیمکتِ فلزیاش. دستانت را که میگیرم گرم میشوم. به جوش میآیم و تبخیر میشوم. و اصلا برایم مهم نیست که تو رویِ تختِ بیمارستان افتادهای و زجر میکشی یا رویِ مبل خانه نشستهای و هندوانه میخوری. اصلا برایم مهم نیست که بیماریات مسری ست یا خندههایت.

.

.

عکس: Melissa Sloan

.

.

.

.

۰۸ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۵۹
کامل غلامی

خواستیم بهش بگیم بیاد بشینه پیشمون تا نگاش کنیم. رفت. فک کنیم دلیلِ مستدلیِ نداشت که بشینه پیشمون تا نگاش کنیم. خواستیم دنبالش بریم و بهش بگیم اینارو. بگیم درسته که ما شاید فلسفه ملسفه نخونده باشیم و ادبی مدبی بلد نباشیم حرف بزنیم. همیشه هم بابت اینا ضرر کردیم تو زندگیمون؛ ولی خب اونم که نباید اونقد بندِ اسم و کلمه به کلمه و واج به واج میبود. اصلن حتی اگه معلم ادبیاتم بود و توی کنکور همه سوالایِ سخت سختِ واج و تکواژ رو هم درست میزد، وقتی یه نگاه به سینهی نازکِ استخونی و قلبِ چروک خوردهی کم خونمون مینداخت کلا به شهریار میداد همه قانون و دستور زبان پارسی رو. میدونی اصلن؟ همین شعر خودش یجورایی مورد داره بنظرم. ینی یخورده تویِ مسیرِ دلبهدل راه داشتنها میاد سنگ پرونی میکنه. خواستیم بهش بگیم بیاد جلو رومون بشینه تا ببینه که بی اون شبیهِ هیچ شدیم. هیچِ هیچ. حتى از اون سایهى هیچ هم، هیچتریم! خواستیم بگیم اون صبورىاى که شما بلدى رو ما بلد نیستیم. اون تحملى که شما بهش امید دارى در وجودِ ما نیست. خواستیم بگیم اصلن هرچی غم و تلخی و دل فشردگى داره بیاره بریزه روى سرمون. غرغرهاشو بیاره خالى کنه روى تنِ استخونىمون. خواستیم بگیم جفا نکنه که طاقت نداریم. خواستیم بگیم حتى توى بىفروغترین روزا هم امیدِ جفت چشماىِ کمرنگمون به دیدنِ گونههای پررنگشه. به نفس کشیدنِ بویِ پوستِ رنگِ پوست پیازیشه. خواستیم بگیم اصلن بیاد تا واج به واج «آمدن» رو براش هجی کنیم. براش صرف کنیم که «نروی، نروم، نرویم» بیاد تا ببینه ادبیات رو از بر شدیم توی کنجِ خلوتمون. که حافظ شدیم توی مناجاتهامون. که منزوی شدیم توی تنهاییهامون. خواستیم بگیم بیاد تا براش بخونیم «هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود / در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست»

.

.

.

عکاسِ عکس؟

.

.

.

۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۰۹
کامل غلامی

قبرِ خودم را کندهام. و برای خودم فاتحه نفرستادم. شبیهِ پدری شدهام که هیچ چیز برایش مهم نیست. پدری که روزها به کار فکر میکند و شبها با مخلوطی از بویِ عرق و سیگارِ روی بالشش به خواب میرود. هیچ چیز برایم ذرهای اهمیت ندارد. که خزر را دارند حراج میکنند. که دارد خاک بر سرمان میشود. که شدهایم شبیه فتحعلیشاه، و ترکمنچایها دارند تکرار میشوند. که چند وجب از خزرمان را دادند رفت. همان خزری که بخشِ ایرانیاش کثیفترین خزرِ جهان است. که فقط منتظریم یک جوی ایجاد شود تا دهانمان را باز کنیم و زرِ مفت بزنیم و بعد از دوماه هم همه چیز فراموشمان شود. که هنوز هم داریم به تاریخ میبالیم. که هنوز هم داریم زرِ مفت میزنیم. میبالیم به لوحهای شاید افسانهایمان. برایم دیگر ذرهای اهمیت ندارد. که تَکرار کردیم تا «به عقب برنگردیم». که سبز و بنفش و قهوهای دیگر برایم مهم نیستند. که دیگر برایم مهم نیست 9میلیارد دلار کجا گم شده. که چرا سهمیهی کنکوریها را به لجن کشیدهاند. که شاید همین خزر، شروعِ چندتکه شدنمان باشد. اینها را که میبینم دیگر ذرهای دستانم نمیلرزد و حالم بد نمیشود و موهایم نمیریزد. برایم ذرهای اهمیت ندارد که آلبوم محسن چاووشی مجوز نگرفته. که میخواهد سفر کند از ایران. که شاید دیگر نیاید. تاریخ و جغرافیا و موسیقی و هنر دیگر ذرهای برایم اهمیت ندارد. «پونز»ی کثیف شدهام که رویِ دیوارِ سفیدی چسبیده شده و هی هر روز با خودم تکرار میکنم «حالم این روزا حالِ خوبی نیست». شبیهِ پدری که عرقگیرش دیگر بوی عرق نمیدهد. بوی سیگار نمیدهد. پدری که عرقگیرش بویِ اشکهایِ دخترش را گرفته.

.

.

.

.

.

«عکاس را نمیشناسم»

.

.

.

۲ نظر ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۵
کامل غلامی

ما بودیم. اونم بود. جفتمون بودیم. همدیگه رو هم خیلى دوست داشتیم اتفاقا. چندماهی می‌شد که شده بودیم یارِ غار و رفیق‌تر از رفیق‌های توی بوستانِ سعدی. واسش شعر می‌خوندیم. واسمون می‌خندید. واسش غیرتی می‌شدیم. واسمون قهر می‌کرد. واسش کتاب می‌خریدیم. واسمون دفترچه یادداشت می‌خرید. داشت خوب می‌گذشت. البته خب نمکِ دعواهامونم کم نبودها. دیگه داشت به مرزِ بحرانی می‌رسید که کلا قطع شد. نه اینکه خودش بخواد. مام که نمی‌خواستم. خر بودیم مگه؟ ولی یهو پیش اومد. دیگه دعوا نگرفتیم باهم. دیگه واسش شعر نمی‌خوندیم. دیگه واسمون نمی‌خندید. دیگه قهر نمی‌کرد. دیگه واسش کتاب نمی‌خریدیم. یه ماهی گذشت. دیدیم داریم بد غریبه می‌شیم با هم. معذوریت داشت از حضور فیزیکی پیشمون. ینی اون یه شهر دیگه بود. مام یه شهر دیگه کلا. ولی عاشقیت که این چیزا حالیش نبود. ینی اگه حالشیم بود خودشو می‌زد به نفهمی. به تنگ اومده بودیم. از بچگی همین‌جوری بودیم. انگاری تنمون رو با عذاب کشیدن شسته بودن توی زایشگاه. استخونمون نرم شده بود بس فشار رومون بود. تازه داشتیم بو می‌کشیدیم. تازه داشتیم مرمزه‌ش مى‌کردیم که سفره رو جمع کرد. جمع کرد تا بهمون اثبات کنه حق با کیه. تا اثبات کنه ما زاده‌ی غم بودیم. نه اینکه مُد باشه‌ها. نه. ما غم داشتیم. واقعی. حقیقتی که گلومونو گرفته بود و پوستِ تنمون رو آب می‌کرد.به والله اگه این بلا سر یکی‌تون میومد کمرتون می‌شکست. به خدا که نمی‌تونستین بلند شین از جاتون اگه اینجوری له می‌شدین. اینکه ما یکم پوست کلفتیم و توی صورتِ بی حسمون نمود نداره رو بذارین پایِ پوشیده شدنِ صورتمون از مردونگی. وگرنه مام گریه می‌کنیم. مام ناراحت می‌شیم. فقط فرقمون اینه که این گریه‌ها زیر ریش و سیبیل‌هامون قایم می‌شن. تا دیده نشن. ما غمگینیم. خیلی غمگین. و فکرم کنیم با همین غم تنمون رو می‌شورن توی غسال خونه. با همین غم برامون لااله الا الله می‌خونن. با همین غم خاکمون می‌‌‌کنن.

 

+ عکاس؟

۴ نظر ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۰
کامل غلامی