آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است


توى این چند روز که نبودیم توى مجازى داستان زیاد داشتیم توى واقعى! خوب و بد زیاد داشت.
اولِ نبودنمون وصل میشد به داستانِ فیلترینگ و انگشتِ بدجا! و اعتمادهاى بیش از اندازه! بعد از اینکه تلگرام فیلتر شد ما فقط با یه فیلتر شکن میومدیم. انصافا هم خوب بود. واسه همین گفتیم حالا که داره باهامون راه میاد خب چه کاریه که بریم یه فیلتر شکن دیگه دانلود بکنیم؟ همین هست ازش حمایت میکنیم دیگه.
که چند روز پیش زد و از کار افتاد. از شانس مزخرف ما هم اپ استور فیلتر شد و نمیشد هیچ فیلتر شکنى دانلود کرد. 
خلاصه رفتیم یه موبایل فروشى و اوکى کردیم و به سلامت جان به در بردیم.

نتیجه: اعتماد چیز خوبیه، ولى در حدش. اعتماد کاذب از بى اعتمادى بدتره. میشه عین تلگرام بى فیلتر شکن (ورژن جدید زنبور بى عسل)

بعدشم که درگیر خوابگاهمون شدیم.
یادم رفت بهتون بگم که چند وقتى هست رفتیم خوابگاه (رشت) و به خیل عظیمِ خوابگاهیون پیوستیم و ساعت خوابیدنمون هم زیاد شده انصافا! اوایل هفته رو در معیت عزیزان سپرى میکنیم و آخر هفته میایم خونه. کلا این چند وقت علاقه خاصى به دردسر درست کردن براى خودم پیدا کردم. جذابیت هاى قشنگى داره انصافا. زندگى با همینا خوب و خوشه به هر حال

بعدشم که راست و ریست کردنِ وظایفمون توى دانشگاه یود تا تحویل بدیمش و تمام
تا یکم راحتتر زندگى کنیم. هرچند راحت زندگى کردن بهمون نیومده!


۲ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۲۹
کامل غلامی


امروز صبح از جشنواره ى یک هفته اى سیمرغ برگشتیم. توى این جمله غم زیاده. اندازه ى بارِ سنگین یه سفر طولانى به شهرى که اصلا دوسش ندارى. اندازه ى افتادن توى یه فضاى بسته و دگم بعد از تجربه کردنِ آزادى هایى با قید و در برخى موارد بى قید!
متولى برگزارى جشنواره وزارت بهداشت بود و من توى بخش ترانه توى این جشنواره شرکت کرده بودم. ترانه م به اندازه اى قوى بود که انتظار مقام داشته باشم ولى روز اختتامیه، جشنواره انگشت وسطش رو گرفت سمتم و درحالیکه داشت پوزخند تلخى میزد بهم فهموند که حالا حالاها باید بدویى!
همون روز که نتایج اومد اونقدر اعصابم خرد شد که تصمیم به انصراف از حضور توى همه جشنواره ها و فعالیت هاى فرهنگى  گرفتم. ولى همینجور که ساعت ها گذشت، دستم رو زیر چونه م گرفتم و به خودم گفتم "اینا همون چیزیه که توى تاریخ بهش میگن درس عبرت، همون که اگه ازش درس بگیرى تهش یه چیز خوب از آب در میاد. همونکه میتونه اسمتو موندگار کنه"
تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم، بیشتر بخونم و بیشتر تجربه کسب کنم. اونم نه فقط توى ترانه.
روزاى خیلى خوبى سپرى شدن و حالا رسیدم به نقطه صفر! به شروع کار. به جایى که باید وایساد و بند کفشا رو محکم تر کرد و توشه هاى گذشته رو برداشت و قدم گذاشت به آینده.
من بند کفشمو واسه هر هدفى که محکم ببندم باید بهش برسم. چه یک سال بعد، چه ١٠ سال بعد. بالاخره باید برسم. این بندِ کفشا بیخودى محکم بسته نشدن


۷ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۳۹
کامل غلامی

کاپیتان

قرار بود توى این زندگى فقط یه هم تیمىِ ساده باشه؛ ولى شد کاپیتان. شد همونکه بهمون یاد میده از کدوم جناح حمله کنیم تا قشنگ تر گل بزنیم. شد همونکه بازوبندِ قرمز رنگِ کاپیتانى رو روى بازوى چپش میبنده و رگِ گردنش واسه بازى هاى حساس باد میکنه. همه ى بازیا حساسن البته. آره خب. بازى ها حیثیتى ان. اونم توى شرایطى که ما صفرِ صفر بودیم. هیچى نداشتیم توى زندگى مون جز یه دست لباسِ عرق کرده ى تیم تهِ جدولى مون. ولى همینکه کاپیتان اومد، تاکتیک عوض شد. کشیدمون یه گوشه و زل زد توى سفیدىِ چشمامونو و بهمون گفت قانوناى فیزیک شاید اینجا زیاد به کارمون نیاد ولى یه قانون اثبات شده ى ریاضى هست که میگه دو تا صفر با هم میشن بى نهایت. راستم میگفت! گفت مهم نیست الان چند چندیم. اینکه از الان قراره چند چند باشیم مهمه. اینکه باید به توپ ببندیم دروازه حریفو. اینکه باید دنیاشون بشه غوغاکده.


از وقتى کاپیتان اومد توى بازى، شدیم یه تیمِ قوى. یه ترکیبِ بى نهایت. اومدیم صدرِ جدول


۶ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۴۷
کامل غلامی



میدونى؟ شدیم شکلِ ‌ «هر چی یه حکمتی داره». حکایتمون مثِ اون کارخونه آبمیوه سازیه‌س که همه میوه‌هاش فاسد شدن. هر چى هم شکر و اسانس و رنگ و کوفت و زهرمارم که بزنى بهش درست بشو نیست. مثلِ مزه آدامس موزیاىِ بعد از سیگار که در توانشون نیست تلخىِ سیگارو بگیرن. مثل بارونى که از ابراى کثیف میاد وخیابونارو کثیف‌تر می‌کنه. حکایت همون پسریه که یه کلیه‌ش رو هدیه داد به دخترى که دوسش داشت ولى وقتى رفت خواستگاری‌ش جواب منفى شنید. شبیه تلخیاى تهِ خیار گلخونه‌اى‌هاىِ پشت حیاط خلوت. شبیه قابى که هیچ عکسى حاضر نیست توش جا بگیره. شبیه لباسى که فقط به درد مراسم ختم پدرِ همسایه می‌خوره و بعدش باید بره تهِ کمد. شبیه خودکار رنگیایى که هیچ جا استفاده نمی‌شن و فقط جامدادیت رو پُر می‌کنن. که از دور قشنگ دیده بشن. حتى توى حکایتِ ما صدا دهل از دور هم قشنگ نیست. خش داره. میره روى اعصاب و نمیذاره اصلا بفهمى کجایى و دنیا دست کیه. ولى خب هر چى یه حکمتى داره دیگه. قبول دارى؟



۱ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۴۶
کامل غلامی