آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است



توى مسیرِ رشت به لنگرود بودم، نزدیکاى لاهیجان دیدم یه سرباز وایساده بغل خیابون. تنها بودم و گفتم بذار سوار شه تا لنکرود برسونمش. نشست توى ماشین. ازش پرسیدم "بچه لنگرودى؟" گفت "نه. لاهیجان. لنگرود سربازم. پنج ساله!" صداى ضبط رو کم کردم و پرسیدم "اضاف خوردى؟" گفت "آره، بخاطر درگیرى، یبارم تبعید شدم آستارا. سه بار درگیر شدم. با ٢تا سرگرد و یه سرتیپ. سرتیپه بى دلیل گاز اشک آور زد توى صورتم، منم با چشماى بسته، دست انداختم که خورد توى صورتش و دماغش شکست. واسه سرتیپه هم گلنگدنو کشیدم و سمتش گرفتم"
تکیه داده بود به شیشه ى ماشین. دستش یدونه تسبیحِ سفید رنگ بود. گفت "اینم پنج ساله باهام سربازه. اولا طلایى بود. رنگش رفت. شد سفید ..."



۳۱ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۴۱
کامل غلامی



خواهرم ٧ سال از من کوچک تر بود. داشت خودش را براى آزمونِ ورودى استعدادهاى درخشان آماده مى کرد. علاقه اش به مدرسه ى به اصطلاح "طرح کنکور" برایم قابل درک نبود. چه معنى میداد خودت را به آب و آتش بزنى تا در آزمونى قبول شوى، بعد وارد مدرسه اى شوى که از همان اوایل دبیرستان باید درس ها را کنکورى میخواندى و تست هاى سخت و عجیب و غریب حل مى کردى و تا ساعت ٤بعدظهر توى مدرسه مى ماندى و تازه، پول هم مى دادى. درکش نمى کردم که این حجم از سختى را با چه هدفى تحمل مى کند. شاید تنها دلیلش رتبه ى برتر شدن توى کنکور بود. قطعا تنها دلیلش همین بود! به نظرش احترام مى گذاشتم و هیچوقت براى این موضوع نقدش نمى کردم و اتفاقا روزهایى که کم مى آورد یا در درسى درصدش کم مى شد، به او روحیه مى دادم و هوایش را داشتم. معتقد بودم هر کس میتواند مسیرِ مورد علاقه اش را خودش انتخاب کند و ما حقى نداریم که بخواهیم جلویش را بگیریم. و خواهرم موفقیتش را در کنکور و تست و آزمون هاى آزمایشى میدید. یک روز که داشت تست میزد، وارد اتاقش شدم و آبمیوه و کیکى را که موقع آمدن برایش خریده بودم روى میزش گذاشتم. نمى خواستم توى اتاق بمانم و مزاحم درس خواندنش بشوم، ولى صحنه اى که دیدم، مغزم را داغ کرد و قلبم را فشرد و نگذاشت بى اعتنا باشم و به راحتى از آن بگذرم. خواهرم روى صندلى نشسته بود و درحالیکه دو دستش را روى گیجگاهش گذاشته و فشار میداد، با چشمانى بسته اشک مى ریخت. موهاى کوتاهش رنگ باخته بودند و دستانش مى لرزیدند. گفته بود براى اینکه موهایم اذیتم نکنند و هى حواسم پرتشان نشود کوتاهشان مى کنم. و این کار را هم کرده بود. من هم با همان استدلالِ قبلى مخالفتى نکرده بودم. هرچند تهِ دلم از این کار غمگین بودم. کنار چارچوب در ایستادم و حالش را پرسیدم. پرسیدم که علت اشک ریختنش چیست. فکر مى کردم چه اتفاقِ بزرگى رخ داده که خواهرم اینطور گریه مى کند. نتیجه ى پیگیرى ها و سین جیم کردن هایم مشخص شد. او در آزمونى که روز قبل در مدرسه برگزار شده بود، نتوانست نمره ى مناسبى کسب کند و درصدش از بقیه ى دوستانش کمتر شده بود. نفس راحتى کشیدم و خوشحال شدم! خوشحال بودم که اتفاق بدى نیفتاده است. نزدیکش شدم و دستم را گذاشتم روى شانه اش. حسِ غمگین ولى قشنگى تمام وجودم را پُر کرد. با خودم گفتم حالا نوبت توست که کارت را شروع کنى. حالا نوبت توست که برادرى ات را ثابت کنى. با دست چپم اشکش را پاک کردم و با لبخند خیره شدم به چشمانش. لب هاى کمرنگش آویزان بود و ابروهاى برنداشته اش غمگینى اش را چند برابر مى کردند. دستانش بیش از حد گرم بودند و این از نظرم غیرطبیعى مى نمود. دستانش را محکم تر گرفتم و گفتم:
"اصلا نمیخوام حرفى بزنم تا به انجام کارى مجبورت کنم . خودت میدونى که هیچوقت نخواستم از روى احترام یا رودربایستى کارى رو انجام بدى که دوست ندارى. ولى مطمئن باش میشه بیخیالِ این فرمولا شد و کمى هم زندگى کرد. میشه بدونِ ١٣ ساعت درس خوندن هم موفق شد و از زندگى لذت برد. میشه از منجلاب این تستا و فرمولا و نکته هاى بى سروته که تمومى هم ندارن بیرون کشید و کمى با آرامش نشست و قسمت جدید گیم اف ترونز رو دید. نمیشه؟"
همانطور که دستانش را گرفته بودم این حرف ها را روى لبانم مى راندم، تلاش مى کردم که جمله هایم را طورى بگویم تا علاوه بر اینکه کمى بیخیالِ تست و کنکورزدگى شود، انگیزه اش هم براى درس خواندن تحلیل نرود. دوست داشتم از کسانى بگویم که واقعا موفق بوده اند ولى شیمى را ١٠٠ نزده اند. کسانیکه در زندگى به هر چه میخواسته اند رسیده اند ولى نه با موبه مو خواندن و جمله به جمله حفظ کردنِ صفحاتِ زیست. بلند شدم و گفتم "پاشو بریم یه دورى بزنیم یکم هوا بخورى حالت عوض شه."
لبخند روى لب هاى کمرنگش نقش بست. چشمانش برق سابقش را به دست آورده بودند. دستانش را به آرامى از دستم بیرون کشید و رفت تا لباسش را عوض کند. ساندیس و کیکِ روى میز را برداشتم و شروع کردم به خوردن! قبل از اینکه از اتاق خواهرم خارج شوم، خودکار قرمزش را از روى میز برداشتم و روى برنامه ى هفتگى اش که به دیوار چسبیده بود نوشتم : کنکور یه برهه از "زندگى"ه، جورى از این برهه عبور کن که وقتى برگشتى و بهش نگاه کردى به غیر از تستهاى استوکیومترى و تاریخ ادبیات و لغت و گرامر، کمى هم "زندگى" کرده باشى.



#کامل_غلامی



۱۵ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۴۲
کامل غلامی




تاریخ تکرار مى شود و مایى که عادت کرده ایم از تاریخ  عبرت نگیریم،  دوباره شاهد اتفاقاتى خواهیم بود که چند سال قبل، با همان تم و همان سبک و سیاق تکرار شده اند. در اسفند ۱۳۷۶، اتوبوسى که حامل دانشجویانِ شرکت‌کننده در مسابقات ریاضی دانشجویی بود از اهواز راهی تهران شد. در حادثه‌ای که پیش آمد، اتوبوس به دره سقوط کرد. شش دانشجوی ریاضی دانشگاه شریف ،که اغلب از برگزیدگان المپیادهای ریاضی ملی و بین‌المللی بودند، جان باختند. دخترى از این سانحه جان سالم به در برد که بعدها نامش و نشانش بر قله هاى رفیع علم ریاضى درخشید و اوج گرفت. مریم میرزاخانی.
و حالا، در دهم شهریور ٩٦ یعنى پس از گذشت ٢٠ سال از آن اتفاق تلخ که قطعا ضررها و آسیب هاى جبران ناپذیرى را بر پیکره ى علم ریاضى کشورمان وارد کرد، شاهد اتفاقى دقیقا به همان شکل هستیم! اتوبوسى حامل دانش آموزان هرمزگانی در داراب واژگون مى شود.
 حادثه اى که در ساعت 03:58 بامداد در محور داراب - بندرعباس اتفاق افتاد. و تا کنون منجر به کشته شدن ۱۱ نفر و مصدوم شدن  ۳۳ نفر از سرنشینان اتوبوس شد. خبرها حاکى از آن است که متاسفانه احتمال افزایش فوتی ها وجود دارد.
علت این اتفاق را که بررسى میکنیم به واقعه اى تکرارى تر مى رسیم: خواب بودن راننده اتوبوس در حین رانندگى!  خواب آلودگى اى که علاوه بر گرفتنِ جانِ خود، تمام امید و آرزوهاى کودکانى را به گور برد که مى توانستند شاید مریم میرزاخانى هاى دیگرى باشند. خواب آلودگى مسئولانى که اگر کمى گذشته را سرلوحه کار خود قرار مى دادند، وضعیت به چنین مسیرى کشیده نمى شد. خواب آلودگى مردمانى که تاریخ را دوست ندارند و جاى عبرت گرفتن از آن تنها به چندهزارسال فرهنگ آریایى مینازند و رگ گردنشان فقط براى گفتنِ همین حرف ها باد مى کند!
بیاید بلند شویم و صورتمان را با آب سرد، خوب بشویم تا خواب آلودگی هایمان از بین برود. که تاریخ، بى رحم تر از این حرف هاست.



۱۰ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۰۴
کامل غلامی


  "رسید مژده که ایّام غم ..." ‎همه‌ش کشکه!
‏‎غمى که واسه توعه تا همیشه همرامه
ببین که زخمِ تنم با نمک قوى‌تر شد
‏‎همیشه رد نمک رو تمومِ زخمامه

خبر رسید که این عشقِ زهرمارىِ تو
کشیده شد به لجن پیش چشم خاطره‌هات
‏‎براى من که اصن خاطرت عزیز نبود!
‏‎براى تو که چقد لکه داره رابطه‌هات!

همیشه حقِ تو بوده که عاشقت باشن
‏‎به اسمِ عشق براتم که کم نمیذارن
‏‎"ز مهربانىِ جانان طمع مبر حافظ"
‏‎که گرگ‌ها واسه هر کارشون هدف دارن

‏‎چه سودهاىِ عجیبى که بُردن از وضعم
‏‎ رفیق هاى نجیبى! که سنگِ رو شیشه‌ن
‏‎"چه جاىِ شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است"
‏‎که خوبیاىِ منم آخرش ضرر میشن!

‏‎بیا عزیزِ دلم حرف ارزشى نزنیم!
‏براى اینکه برام ارزشى ندارى تو
‏‎برو عزیزِ دلم! تو عزیزِ اونایى
‏‎برو ادامه بده صحبتاىِ کاریتو!

‏‎نمون کنارِ من این روزهاى مسخره رو
‏‎برو! اگر چه که رو گونه‌هاى تو اشکه
‏‎غماى تلخ همیشه قوى ترم کرده
‏‎"رسید مژده که ایام غم ..." همه‌ش کشکه!


#کامل_غلامی


۰۸ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۰۴
کامل غلامی




تازه به خانه ى جدیدى اسباب کشى کرده بودیم. هنوز نتوانسته بودم خودم را به شرایط خانه و درودیوارش وفق دهم. در خانه ى قبلى مان قسمت هایى را مشخص کرده بودم و همیشه در همان جاها کارهایم را انجام میدادم. مثلا هنگامى که میخواستم تلویزیون نگاه کنم، فقط روى مبلِ تک نفره ى سمتِ راستِ تلویزیون، زیرِ چراغِ کوچکى که رنگ آبى داشت، لم میدادم.  یا موقع نهار خوردن، روىِ صندلىِ قهوه اى رنگى که رو به کابینت هاى خوشرنگ خانه بود مى نشستم. توى اتاق، تنوع بیشترى براى خودم قائل شده بودم و دو مکان انتخاب کرده بودم. یکى براى مطالعه و درس خواندن و دیگرى براى استراحت. مطالعه هایم را روى میزى انجام میدادم که روبه رویش دیوارى پُر بود از عکس افراد مشهور، با پس زمینه ى روزنامه هاى انگلیسى. چارلى چاپلین، چگوارا، على شریعتى، نیچه و ... بخشى از اعضایى بودند که هر روز موقع مطالعه چهره شان را نگاه مى کردم. استراحت هایم را هم در فضاى کوچکى که بین میز مطالعه و کتابخانه ام قرار داشت و دقیقا در ابعاد اندازه ى خودم بود، انجام میدادم. با بقیه ى بخش هاى خانه چندان ارتباطى نداشتم و برایم غریب مى نمودند. هیچوقت نشد که توى حال و زیرِ بادِ پنکه کمى استراحت کنم. هیچوقت نهارم را روى صندلى هاى قرمز رنگِ آن طرفِ اُپن نخوردم. هیچوقت نتوانستم کتاب هایم را در اتاق دیگرى بخوانم. کم کم به این شرایط عادت کرده بودم و ترک عادت موجب مرض بود. ولى حالا شرایطى پیش آمده بود که باید این عادات را (همه شان را) بطور ناگهانى ترک مى کردم. چاره اى نداشتم جز فراموش کردن. گاهى وقت ها بهترین کارى که مى شود کرد، فراموشى است. اتاقِ خانه ى جدید را برانداز کرده بودم و داشتم سعى میکردم شرایطِ مورد نظرم را روى بخشِ خاصى پیاده کنم. سخت بود. احساس راحتى نمى کردم. ولى راهى جز این برایم وجود نداشت. باید تصورات هندسى خودم را مى آوردم وسط و مشخص مى کردم هر بخش از خانه براى چه کارى و چه وسیله اى مناسب است. تلویزیون را در گوشه ى سمت چپِ حال و روبه راهرویى که به حیاط پشتى مى رسید گذاشتم. مبل را دقیقا روبه تلویزیون قرار دادم بطوریکه مبل تک نفره آن سمت راست تلویزیون باشد. آن خانه ى جدید کابینت خوشرنگى داشت. به همین خاطر تصمیم گرفتم صندلى ها را رو به کابینت بچیدم. کم کم همه ى بخش هاى خانه داشت تکمیل مى شد. به خودم که آمدم دیدم نحوه ى قرار دادن اشیاء و وسایل چقدر شبیه خانه قبلى شده است. میز و کتابخانه و مبل و تلویزیون و صندلى و ... همه و همه همانطور چیده شده بودند که در خانه ى قبلى وجود داشتند. حتى منظم تر. با خودم فکر کردم و از اینکه چطور بدون هیچ هماهنگى اى چیدمان خانه قبلى را روى همین خانه پیاده کرده بودم متعجب بودم. فکر مى کردم باید طراحى و اجزاى خانه ى قدیمى را فراموش مى کردم ولى حالا که به خانه ى جدیدم نگاه میکنم دقیقا همان خانه قبلى توى ذهنم تصویر مى شود.  انگار که خانه قبلى را کَنده و آورده باشى اش دقیقا در مکانِ خانه جدید جاگذارى کرده باشى.
آنجا بود که فهمیدم آدم ها هیچوقت، هیچ چیز را فراموش نمى کنند. بلکه آنها فقط تظاهر میکنند به فراموشى



۰۷ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۰۷
کامل غلامی



یه سیب زمینى
بزرگترین چیزى که میتونه توى زندگیش بشه
چیپس سرکه نمکیه!



۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۱۱
کامل غلامی

 
 

1. علت اصلىِ گرفتنِ نتایج ضعیفِ تیم استقلال، سرمربى اش است!
2. اگر رئیس جمهور فلان کار را مى کرد کشور به چنین وضعى نمى افتاد
3. فلان شهردار از وقتى آمده کلى بدهى بالا آورده است
4. باید فلانى بیاید تا تیم را جمع کند
5. براى حل مشکلات کشور فلان شخص مناسب ترین گزینه است
6. شهردارى را باید داد دست فلانى و ...

فرقى ندارد موضوع بحثمان چیست. ورزشى، سیاسى یا اجتماعى. ما عادت کرده ایم همه ى مشکلات را بیندازیم گردنِ یک نفر و با انتقاد کردن از او، خودمان را خالى کنیم و در عین حال که هیچ پیشنهادى براى بهتر شدن وضعیتِ موجود نداریم، بگردیم دنبالِ عملکردهاى مسئولِ مربوطه و او را زیر نقد ببریم.
این داستان از گذشته هاى خیلى دور در تنِ تاریخ کشورمان بافته شده و همیشه و همه جا، مسائل و پدیده هاى اجتماعى را با دیدِ شخصى نگاه کرده ایم. و به این نکته توجه نکرده ایم که مشکلات اجتماعى، درمان هاى اجتماعى مى طلبد و مشکلات فردى، درمانى فردى.
بیاید یک مثال ملموس بزنیم. فرض کنید در شهرى ظلم  و ستم شدیدى وجود دارد. اولین کارى که میکنیم این است که بیاییم و شخصِ شهردار را زیر سوال ببریم و او را براى داشتنِ جامعه اى ظالم نقد کنیم، در ادامه براى حل آن مشکل(به زعم خودمان) شخصِ دیگرى را انتخاب و جایگزین آن فرد مى کنیم. بدون آنکه بدانیم و مطمئن باشیم آن شخصِ انتخاب شده آیا واقعا در بندِ مبارزه با ظلم هست یا نه.
 این اتفاق قطعا کمکى به رفع مشکل موجود (ظلم) نمى کند. چرا؟ چون در شهرى که ظلم در آن بیداد مى کند، تا زمانى که نیامده ایم و ریشه ى ظلم و تفکر ظالمانه را عوض نکرده ایم، هر تغییرى که در بطن جامعه ایجاد مى شود (از بالاترین عنصر تا پایین ترین عنصر)، نمى تواند تضمین کننده ى رفع مشکلِ ظلم در آن جامعه باشد.
به دیگر سخن ما در طول تاریخ چندین ساله ى کشورمان هرگز با خودکامگى مبارزه نکرده ایم، بلکه با خودکامه جنگیده ایم. و در نتیجه ى چنین نبردى، جایگزین شدنِ یک خودکامه ى دیگر بجاى خودکامه ى قبلى ست! میبینید؟ خودکامگى را از بین نبرده ایم. ظلم را از بین نبرده ایم.
در کتابی با عنوان "جامعه شناسى خودکامگى" در این خصوص بطور صریح صحبت شده و عنوان گشته که این رفتارها و تفکرات از سالیان دور در کشور وجود داشته است. یعنى از دوران ضحاک ها و کاوه ها. ما هیچوقت با تفکراتِ ضحاک مابانه مبارزه نکرده ایم. کاوه آمد و دادخواهى کرد و ضحاک را به نقد کشید ولى آیا توسلِ او به فریدون و انتخاب او براى جایگزینىِ ضحاک، خود نمى توانست شروعى بر پرورش ضحاکى دیگر باشد؟ فریدون جانشین ضحاک شد ولى آیا تضمینى وجود داشت که تفکر خودکامگى در بطن جامعه به قوت خود باقى نماند؟
حالا داستانِ سرمربى و شهردار و فلانى و فلانى هم همین است. ٤ سال با یکى سرمیکنیم، بدون اینکه بدانیم دقیقا از جانش چه مى خواهیم، بعد که میبینیم آنجور که باید نیست (اتفاقا این را هم نمیدانیم که دقیقا چطور باید باشد!) مى رویم و توى انتخابات به کسِ دیگرى راى میدهیم. و ٤ سال بعد دقیقا همین سیکل تکرار مى شود. این عوامل دست به دست هم داده اند تا  هیچکداممان حتى از حقوق اولیه ى اجتماعى مان نیز آگاه نباشیم و در مواقعى که حقمان است و باید اعتراض کنیم، سکوت مى کنیم ولى در شرایطى که کاملا بى حقیم گلویمان را پاره میکنیم و جوگیرانه تارهاى حنجره مان را زخمى مى نماییم! قطعا آگاهى از حقوق اولیه، آگاهى از نوع اعتراض، آگاهى و تمایز بین خودکامه و خودکامگى کار سخت و دشوارى نیست و میتوان با کمى مطالعه به آن دست یافت.

هرچند ما در جامعه هیچگونه "دوشوارى" نداشته ایم و داریم به خوبى و خوشى زندگى مان را میکنیم!

۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۱۳
کامل غلامی

 

اگر روزی از روزها بلاگر بودید، اگر هنوز بلاگر هستید، اگر بلاگر نیستید ولی بلاگرها را دوست دارید، دست بجنبانید که برای شما برنامه ویژه‌ای داریم.
می‌خواهیم چه کار کنیم؟
کاری کنیم کارستان! کاری کنیم که نگذاریم وبلاگ، این عزیز روزهای خوب دور، لابلای شلوغی شبکه‌های اجتماعی تنها و کمرنگ شود. که حفظش کنیم. که نگذاریم همینی هم که هست از دست برود. که مبادا روزی برسد و یادمان نیاید وبلاگ چه بود و بلاگر که بود و بلاگفا کجا...
چطور؟
قرار بر این است که کتابی تهیه کنیم از پست‌های بلاگرها به اسم "کتابلاگ". نوشته‌های مجازی بیایند روی کاغذ. کتاب چاپ شود و حتی اگر همه چیز خوب پیش برود، به نمایشگاه هم برسد. یا للعجب!
چه کاری از شما ساخته است؟
 پنج نفر از ما بلاگرها با اشتیاق منتظریم تا شما بروید بگردید و پست‌های دوست‌داشتنی خودتان یا دوستانتان را برای ما بیاورید. ما تک تک آنها را می‌خوانیم. از صافی می‌گذرانیم. خوبترین‌هایشان را انتخاب می‌کنیم و می‌فرستیم برای قسمت خوب و هیجان‌انگیز ماجرا که همان چاپ نوشته‌هاست به اسم بلاگر :)
چطور با ما پنج نفر برای معرفی پست‌های دوست‌داشتنی در ارتباط باشید؟
خیلی ساده!
تلگرام را باز کنید و آی‌دی ما پنج نفر را سرچ کنید. شما که با ما همکاری کنید، ما از ذوق به پهنای صورت می‌خندیم. باور ندارید؟ امتحان کنید :)
محسن فراهانی @mohsen_6711
ری‌را آشوری @Riraashoori
ثریا شیری @Soraya_shiri
مهشاد هاشمی @PinkApple1
و
رضا گرجی (مهاد)  09127626439

 


براى کمک بهمون میتونین هر متنى که ازم خوندین و خوشتون اومده رو به یکى از آیدى هاى بالا بفرستین
۰۱ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۱۵
کامل غلامی