آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کامل غلامی» ثبت شده است

 

همیشه باید یک دلیل محکم داشته باشم تا از کسی ببُرم و یا از او متنفر شوم. به همین راحتی‌ها کسی را از قلبم دور نمی‌اندازم. و شاید این؛ خیلی هم خوب نباشد. شاید بهتر بود مثل خیلی‌ها دکمه‌ی «کات»ِ بعضی روابط را می‌زدم و خودم را زیاد درگیرش نمی‌کردم. ولی بعضی چیزها خیلی راحت تمام نمی‌شوند. یعنی دوست نداری که تمامشان کنی. پشت بعضی ارتباط‌ها یک‌چیزهایی هست که نه آشکار می‌شوند و نه می‌توانی نشانشان بدهی و نه حتی می‌توانی با خودت تکرارشان کنی. بیشترینش اشک‌ها و لبخندهاست. جزیٔیاتِ کمرنگ که با نخی باریک به هم وصل شده‌اند. نمی‌شود نادیده گرفتشان و دور انداختشان. «ایلهان برک» می‌گفت «ولی من هرگز کسی که به خاطرم گریه کرده بود را، ترک نمی‌کردم‌.»

 

۵ نظر ۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۲
کامل غلامی

 

بیشترش نور بود. خورشیدِ صبح که پاشیده می‌شد به گردن و شانه‌ام و مرا برای رسیدن به مقاصدی که ناچارن کم هم نبودند؛ همراهی می‌کرد. مثلِ عینکِ آفتابیِ دخترِ خوش‌لباسی که از روبه‌رو دیده بودمش و نمی‌دانستم پشت آن عینک دارد کجا را نگاه می‌کند و معذب بودم که بهش نگاه کنم یا نه و نگاه نکردم و بعد هم سریع پشیمان شدم که کاش نگاه می‌کردم. بیشترش اندوه بود. مثلِ آن دو مردی که کنارِ بیمارستان خصوصیِ صدر، در پیاده‌رو زیراندازی انداخته بودند و خوابیده بودند و احتمالن هم بیماری در چند‌ده‌متری‌شان روی تخت بیمارستان افتاده بود. مثلِ بازنشسته‌هایی که روبه‌روی وزارت نفت صف کشده بودند و پلاکاردهای اعتراضی توی دستشان بود و سن‌شان حداقل سه برابرِ سربازهای نیروی انتظامی‌ای بود که جلوشان ایستاده بودند. بیشترش عصبانیت بود. شبیه آن‌هایی که توی صفِ تعویض دفترچه‌ی تامین اجتماعیِ شعبه‌ی ۱۹ ایستاده بودند و صف آرام‌تر از یک لاک‌پشتِ حامله حرکت می‌کرد و مردمِ ماسک به چهره توی هم می‌لولیدند و به هم ویروس مدرن می‌مالاندند و به آن خانمِ جوانی که موهایش را رنگ گذاشته بود شکایت می‌کردند که چقدر کُند است. یا مثلِ آن راننده‌ی ۲۰۶ی که نزدیک‌های میدانِ پاستور شیشه‌ی عقبش را شکانده بودند و آمده بود توی ترافیک و هوار می‌زد و زنش هی جلوی دهانش را می‌گرفت تا ساکتش کند. بیشترش دلخوری بود. مثل آن پسرِ نوجوانی که توی آبمیوه‌فروشی سکوتی اعتراض‌آمیز کرده بود و جواب مادرش را نمی‌داد که پرسیده بود آب‌هویج می‌خورد یا آب‌طالبی و بعد هم که از ترس پدرش خواست چیزی بگوید الکی گفته بود شیرکاکایٔو! بیشترش تنهایی بود. شبیه من که روی کاناپه دراز کشیده‌ام و دارم به این فکر می‌کنم که شام چی درست کنم و فیلم چی ببینم و فردا صبح برای رفتن به بیمارستان لباس چی بپوشم و چرا اصلن دارم این‌ها را می‌نویسم. بیشترش همین بود. تا خورشید غروب کرد و نور از پشت گردن و شانه‌هایم خزید بیرون. حالا باید شانه‌هایم را تا فردا صبح گرم نگاه دارم.

 

 

۲ نظر ۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۹:۳۵
کامل غلامی

 

گفت «من حامله‌م». این جمله رو جوری توی صورتمون پرتاب کرد که انگاری گفته باشه «من پفک می‌خوام». همینقد بی‌حس و کمرنگ. دستاشو سُر داده بود توی مانتوی گشادش و ترس از چشاش ریخته می‌شد روی لب‌های خاکستری‌ش. نمی‌فهمیدیم چه مرگشه. نمی‌دونستیم چرا کِرخت شده. بی‌حس شده. شده بود شبیهِ قرآن‌خونای سرِ قبر که هیچ غمی توی دلشون نیست ولی واس خاطر کس‌وکارِ میّت بایس ناله سر می‌دادن و پولشو می‌گرفتن. خواستیم جلوش عادی جلوه کنیم تا یجوری کم کنیم از این مصیبت. مصیبت؟ بچه‌دار شدن که مصیبت نبود. ولی اون توفیر داشت انگاری. مصیبت زده بود و ده بسته کلونازپام هم نمی‌تونست کانال چهارش رو عوض کنه. حرفی نزدیم. می‌دونستیم حرفای مارو پاچه‌ی شلوار کار آقاش هم حساب نمی‌کنه؛ گفتیم چرا خودمون رو یخ کنیم روی آب. ترسیده بود. اینو از دستای استخونیش که می‌لرزید زیرِ زمختیِ مانتوش می‌فهمیدیم. بد مکافاتی بود احوالش. ترسیده بود جوریکه سگ سایه‌ی خودشو ببینه و بشاشه توی خودش. گفت «می‌ندازمش». این جمله رو هم شبیه «من پفک می‌خوام» کوبوند توی صورتِ گُر گرفته‌مون. خواستیم چند قابلمه فحشِ آبدار قطار کنیم و ببندیم به کلیه‌ش تا مزه‌ی دهنش رو بفهمه. پشیمون شدیم. مثل اون روزی که کله‌مون رو به خاطرِ دخترِ موفرفریِ سرِکوچه کچل کردیم و یه ماهِ آزگار طاسی‌مون شده بود تیترِ یکِ مف‌خورای متلک‌اندازِ محل. دختره هم رفت با اون پسر کاکل‌داره که باباش دوتا ماشین زیر پاش بود. پشیمون شدیم و هیچی نگفتیم. از دور دستمون رو گرفتیم سمتِ شکمش و بهش نزدیک هم نشدیم. شبیهِ زن و شوهرای شبکه یک بود رفتارمون. دلمون واسش می‌سوخت. مگه چند سالش بود؟ مگه چندبار سرخاب سفیداب کرده بود؟ اون هنوز وقت نکرده بود حتی موهاشو رنگ کنه؛ حالا باید می‌افتاد دنبال پیرزنای طشت به دست که بچه‌شو بندازه. باهاش هم‌داستان شدیم. یه گوهی خورده بود دیگه. گوه خوردن مگه چندتا نقطه داره که می‌خواستیم بشینیم و نقطه‌هاشو بشماریم و نصیحتش کنیم. نشمردیم. نکردیم. رفتیم باهاش. یارو پیرزنه نه گذاشت نه برداشت اول قیمت رو کرد. گرونم بود ناکس. یه نیم‌نگاهی به دختره انداختیم؛ جوری که بهش بفهمونیم شیپیش‌ها توی جیب‌مون ختمِ منیژه‌خانم گرفتن. فهمید. دستاشو از جیباش سُر داد بیرون و یه حلقه از النگوهاشو انداخت جلو پیرزنه. از سرشم زیاد بود. باهاش می‌شد سه‌تا بچه ۷ ماهه انداخت. پیرزنه با چشاش که انگاری یه گله سگ بسته بود توش اشاره کرد که بریم بیرون. ملتفت شدیم که ماموریت شرو شده. رفتیم از مغازه‌ی بغلی یه پاکت بهمن گرفتیم و دوتا کمپوت. کمپوت واسه مریض خوبه چون. داشتیم می‌زدیم بیرون که چشمون افتاد به قفسه‌ی کناری. گفتیم «مشتی دوتام پفک بده که حسابمونو صاف کنی؛ خم نشی واسه چارصد تومن کمرت رگ‌به‌رگ شه. حوصله‌ی بیمارستان نداریم خداوکیلی.» حالمون از هر چی زایشگاه و دکتر زنان و صدای نق زدن بچه‌س شده بود حلیم کرمونشاه. نادخِ نادخ. کاش زندگی فیلم هندی بود و آمیتاپاچان نجاتمون می‌داد.

 

۳ نظر ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۳۸
کامل غلامی

 

به چشم‌هام نگاه نکن. غمگین‌اند. به رویم نیاور که چشم‌هام غمگین‌اند. که نگاهم غمگین است. این‌ها را می‌دانم؛ ولی وقتی به رویم می‌آوری انگار توی معده‌ام اسید می‌جوشد. انگار دارند دست‌هام را توی یک سطلِ بزرگِ قیرِ مذاب می‌اندازند. انگار دایی‌جانم دیگر به کار نمی‌آید. نمی‌خواهم چیزی بگویی. خیلی وقت‌ها اینطور است. باور کن. نیازی به گفتن نیست. از روز روشن‌تر است. مشخص است. واضح است. به همان وضوح که همه می‌دانند آبِ جوش آدم را می‌سوزاند. به همان وضوح که همه می‌دانند کتاب خواندن خوب است. که غم خوب است مثلِ شادی. که لبخند زیباست حتی دروغکی. که اوضاع گُه‌مرغی است ولی تمام می‌شود. به همان وضوح که همه می‌دانند چشم‌هام غمگین‌اند. اما با همین چشم‌های غمگین می‌خواهم خوشبختی را ببینم. تو را.

 

 

۳ نظر ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۶
کامل غلامی

 

در فیلم «گتسبی بزرگ» یکجایی نیک می‌گوید «ما نمی‌تونیم گذشته رو تکرار کنیم». راست می‌گفت. گذشته - و هر آنچه تویش غوطه‌ور بوده، با همه‌ی آدم‌هاش - تاریخ انقضایش رد شده و آدم هر کاری هم بکند نمی‌تواند دوباره به آن بازگردد. حتی اگر همان فضا را ایجاد کند، همه‌ی آن آدم‌ها را برگرداند، و هی تلاش کند مثل قبل باشند. باز هم نمی‌شود. یک چیزهایی وقتی تمام می‌شوند؛ واقعن تمام شده‌اند و تلاش برای دوباره داشتن‌شان بیهوده که چه عرض کنم، مضر است حتی. ما نمی‌توانیم گذشته را تکرار کنیم. و حتی اگر هم این کار را بکنیم ضرر خواهیم دید؛ چون چیزی که تاریخ انقضایش گذشته آدم را مسموم می‌کند!

 

 

۱ نظر ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۱۴
کامل غلامی

 

می‌گفت «پسرِ عزب کراهت داره توی خونه راست‌راست راه بره. بایس زنش بدین» هنوز از این اعتقادات مزخرفش دست نکشیده بود. البته نمی‌شد غیر از این انتظار داشت از پیرزنی که توی ۱۶ سالگی شوهر کرده و همه‌ی بچه‌هاش را قبل از ۲۰ سالگی به خانه‌ی بخت فرستاده بود. خانه‌ی بخت؟ او خوشبخت بود؟ نمی‌دانستیم. هیچکدامم‌مان نمی‌دانستیم یک پیرزنِ تنها که شوهرِ آلزایمری‌اش را دو سال است از دست داده و هر صبح ساعت پنج از خواب برمی‌خیزد و هنوز نهار را به اندازه‌ی دو نفر درست می‌کند و از چاه آب برمی‌دارد و شامش همان باقی‌مانده‌ی نهار است و بلافاصله پس از غروب آفتاب می‌خوابد؛ خوشبخت است واقعن. ولی بود. اینطور نشان می‌داد. گله‌ای نداشت از هیچ‌چی. خوشبخت بود و این‌ها هیچ ربطی به این نداشت که زود ازدواج کرده و در داماد کردن پسرها و عروس کردن دخترهایش موفق بوده. نمی‌دانست دلار چیست. نمی‌دانست بورس چیست و قرارداد بیست‌وپنج ساله چه سود و ضرری دارد. اینستاگرام را نمی‌توانست تلفظ کند حتی. اصلن در مخیله‌اش نمی‌گنجید که یک نفر در این‌سوی جهان می‌تواند تصویر کسی در آن‌سوی دنیا را ببیند. تلویزیون را یک جعبه‌ی جادویی می‌خواند که از برکاتِ اسلام بوده شاید. خیلی چیزها از این دنیای مدرن بود که نمی‌دانست و شاید همین ندانستنش بود که حس خوشبختی به او می‌داد. چسبیده بود به سنت‌ها و اعتقاداتی که از مادرش به ارث برده و نصف روزش را با نماز و تسبیح و ذکر می‌گذراند. او هیچ‌چی از دنیایی که تویش زندگی می‌کرد نمی‌دانست؛ جز اینکه باید صبح‌ها بیدار شود و برای دونفر غذا درست کند و حواسش باشد که پسرهای همسایه موهایش را نبینند. او احساسِ خوشبختی می‌کرد و خوشبختی‌اش مدیون همه‌ی آنچه نمی‌دانست بود

 

 

۲ نظر ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۱۳
کامل غلامی

 

 

دارم عادت می‌کنم. به غذای سرد خوردن. به غذای سرد را چندین بار خوردن. به غذا نخوردن حتی. دارم به همه‌چیز عادت می‌کنم. شبیه آن معلمِ بازنشسته که به انسولین‌هایش عادت کرده. عادت کرده و دیگر دردش هم نمی‌گیرد. اما درد دارم. عادت کرده‌ام ولی درد دارم. این یکی دیگر نسخه‌ی پیشرفته‌ی مازوخیستی مسخره است. عادت کردن و درد کشیدن و خوش نبودن باهاش. شبیه آقا یونس که به حبه‌های تریاکش عادت کرده و دیگر مثل قبل سرخوش نمی‌شود از خوردنشان. عادت کردن مخرب‌ترین اتفاق است. هیجان را از بین می‌برد. همه‌ی آن ذوقی را که تجربه‌ی اتفاق‌های اول دارد، از بین می‌برد و بدن را سِر می‌کند. بدنم سِر شده و حتی به این هم عادت کرده‌ام. به سِر شدگیِ ماهیچه‌های کم‌حجمم. به غمگینیِ نگاهم. به شادیِ بعد از گلِ تیم محبوبم. دارم عادت می‌کنم و نمی‌دانم این؛ چقدر خوب نیست. شاید هم خوب باشد اصلن. نمی‌دانم. خیلی چیزها نمی‌دانم. مثلن نمی‌دانم وقتی به غم عادت کردم چگونه می‌توانم غمگین‌تر شوم و اشک بریزم. اشک برای سبک شدن. برای رها شدن. برای غمگین شدنی پیچیده‌تر. امیدوارم به اشک ریختن عادت نکنم. اشک آخرین سلاح است چون. آخرین موهبتِ این انسانِ پیچیده‌ی غم‌گسار.
 

 

۲ نظر ۱۱ تیر ۹۹ ، ۲۳:۱۴
کامل غلامی

 

من یه سربازم که
بغضشو ترانه کرد
با تفنگِ دشمن
ارتشی ویرونم
که مسیرو وا کرد
تا بجنگه دشمن!

خنده‌ی تو جنگه
جنگِ تحمیلی که
چند سالی غم داشت
صورتِ من واسه
خوب‌تر خندیدن
خیلی چیزا کم داشت

پس بخند و حالا
زندگی رو مثلِ
پادگان غمگین کن
پس بخند و حالا
سینه‌‌مو میدونِ
چندصدتا مین کن

برجکِ تکراری
قرص و شب‌بیداری
نسخه‌ی فرمانده‌س
بهمنِ دود شده
عمرِ نابود شده
نسخه‌ی فرمانده‌س

این ترانه داره
رو ستونِ پنجم
بال و پر می‌گیره
یک نفر بغضش رو
مثلِ یه فرمانده
باز سر می‌گیره

خواب می‌ری مثلِ
نمِ باروتی که
تو خشابِ من بود
سال‌ها بیدارم
توی دنیایی که
قرصِ خوابِ من بود

بغض من باروته
زود شلیکم کن
اسلحه‌م آماده‌ست
تویِ فکرت بودن
با لباسِ خاکی
فک نکن که ساده‌ست!

تو بزرگی واسم
دور شو از این دژ
باز کوچیکم کن
بغض من بارونه
زود شلیکم کن
زود شلیکم کن

 


[شاید یک یادگاری از روزهای مسخره‌ی خدمت اجباری]‌

 

 

۱۱ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۵
کامل غلامی

 

برای رومینا:

 

 


غیرت‌و از رو اسم من بردار
اگه پایانِ قصه این باشه
اگه «چون مَرده حرفشو بشنو»
یا که «چون ایستاده می‌شاشه!»‌

روزها و شباش عینِ همه
«بیخیالش عمو»! همینه همه‌ش
بیخیالِ حقوقِ اولیه‌ش
توی دستات یه مشت مینه همه‌ش

گفتی ناموس خطِ قرمزته
مثلِ «جنسی» که اسمِ تو روشه
سهمِ ناموسِ تو همینه فقط:
[روسری‌شو به زور می‌پوشه]

گفتی «ناموس» خطِ قرمزته
حیف! ناموس‌ته تو این کابوس
غیرتِ نم‌کشیده‌تو جم کن
خطِ قرمز تویی، تو، «بی‌ناموس»!

اعتقاداتِ تخمیِ ماها
مثل طاعونه، اینو فهمیدیم
«عادت ماهیانه»‌مون اینه
که بگیم کل شهرو گاییدیم!

خونه رو عینهو جهنم کن
حرفای خوبتو به خلق بزن
تو که عشق و هوس برات هیچه
پس بشین روی تخت و جلق بزن!

لفظ «ناموس» هم که پوچ شده
غیرتت مثلِ خطِّ ممتد نیست؟
حالا که زندگی پر از لجنه
دیگه کابوس اونقدم بد نیست!

 

 


[بابت بی‌ادبی‌هام تنها کاری که می‌تونید بکنید اینه که بگذارید و بگذرید! مرسی]



۵ نظر ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۳۶
کامل غلامی

 

من یه آدمم. واقعیِ واقعی. نه فیلمم نه عروسک. یه آدمِ واقعی‌ام. بابت همه‌ی حرف‌های بدی که می‌زنی ناراحت می‌شم. اگه بازوم رو زیادی فشار بدی دردم می‌گیره. بهم بی‌محلی کنی غصه‌م می‌شه. منو بزنی گریه می‌کنم. من یه آدمم. اگه منو بکُشی واقعن کشته می‌شم. به چشمام نگاه کن. هم‌رنگِ خورشیده. موقعِ غروب. غروبِ یک روزِ تعطیل. نارنجیه؛ مثلِ یه پرتقالِ خونیِ پرآب. دستام رو ببین. شبیهِ بالِ نهنگه. یه نهنگِ غمگین که وقتی گریه می‌کنه دریا بزرگ‌تر می‌شه. ببین لب‌هام رو. مزه‌ی چوب می‌دن. مزه‌ی براده‌های چوب که تو شیشه‌ی مربای آلبالو ریخته باشنش. چوبِ یه درختِ قدیمی وسطِ جنگلای آفریقا. من یه آدمم. یه آدمِ واقعی. اگه منو بکشی کشته می‌شم. با همه‌ی خورشیدها و پرتقال‌ها و نهنگ‌ها و دریاها و چوب‌ها و جنگل‌هایی که تومه کشته می‌شم. واقعیِ واقعی

 

 

۴ نظر ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۵۷
کامل غلامی