غمها مثلِ شراب نیستند
وقتی بزرگتر میشدم حس خوبی داشتم. اینکه هی روی صورتم موهای کمپشت و نرمی شروع میکردند به رشد کردن و نشان میدادند قاطیِ آدمبزرگها شدهام، حسِ شکستهای بچگانهی دبیرستان از ذهنم پاک میشد. نمیدانستم این «آینده» که باید میآمد و در نتیجهاش من را بزرگ میکرد، قرار است چطور باشد. خبر نداشتم در ازایِ پیوستن به آدمبزرگها باید چه چیزهایی از دست میدادم و چه چیزهایی به دست میآوردم. راستش، آن موقعها اصلن برایم مهم نبود این چیزها. دوست داشتم حتی اگر شده غم و غصههای بزرگسالی را تحمل کنم تا از نهال بودن فاصله بگیرم و درختی شوم که میوه بدهد. یا سایه داشته باشد. مفید باشد به هر حال. فکر میکردم غمها دورهی مشخصی دارند و میآیند و اذیت میکنند و میروند بالاخره. هیچ چیز ماندگار نیست. حتی اندوه. اما اشتباه میکردم. حواسم نبود که بعضی چیزها حتی اگر بروند هم، ردی از خود برجای میگذارند. یادم نبود که وقتی درختی آسیبی میبیند و یا رویش ضربهای زده میشود و یا وقتی با چاقویی بر بدنش خط میاندازند (حتی اگر یادگارهای خوب خوب نوشته باشند) هیچگاه آن رد از بین نمیرود. درخت بزرگ میشود، رشد میکند و دوباره برگ و میوه میدهد، اما آن ضربه هیچوقت از تنش پاک نمیشود. باهاش رشد میکند، بزرگ میشود و تا آخر عمر نشانی از آن باقی میماند. غمها مثلِ شراب نیستند. آنها با گذشت زمان بهتر نمیشوند. بزرگتر میشوند و نامردتر.
بزرگتر که می شوی یاد می گیری که میان غم های قدیمی، جایی برای غم های جدیدتر باز کنی!