آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۴۰ مطلب با موضوع «هشتگ کامل غلامی | یادداشت» ثبت شده است




تازه به خانه ى جدیدى اسباب کشى کرده بودیم. هنوز نتوانسته بودم خودم را به شرایط خانه و درودیوارش وفق دهم. در خانه ى قبلى مان قسمت هایى را مشخص کرده بودم و همیشه در همان جاها کارهایم را انجام میدادم. مثلا هنگامى که میخواستم تلویزیون نگاه کنم، فقط روى مبلِ تک نفره ى سمتِ راستِ تلویزیون، زیرِ چراغِ کوچکى که رنگ آبى داشت، لم میدادم.  یا موقع نهار خوردن، روىِ صندلىِ قهوه اى رنگى که رو به کابینت هاى خوشرنگ خانه بود مى نشستم. توى اتاق، تنوع بیشترى براى خودم قائل شده بودم و دو مکان انتخاب کرده بودم. یکى براى مطالعه و درس خواندن و دیگرى براى استراحت. مطالعه هایم را روى میزى انجام میدادم که روبه رویش دیوارى پُر بود از عکس افراد مشهور، با پس زمینه ى روزنامه هاى انگلیسى. چارلى چاپلین، چگوارا، على شریعتى، نیچه و ... بخشى از اعضایى بودند که هر روز موقع مطالعه چهره شان را نگاه مى کردم. استراحت هایم را هم در فضاى کوچکى که بین میز مطالعه و کتابخانه ام قرار داشت و دقیقا در ابعاد اندازه ى خودم بود، انجام میدادم. با بقیه ى بخش هاى خانه چندان ارتباطى نداشتم و برایم غریب مى نمودند. هیچوقت نشد که توى حال و زیرِ بادِ پنکه کمى استراحت کنم. هیچوقت نهارم را روى صندلى هاى قرمز رنگِ آن طرفِ اُپن نخوردم. هیچوقت نتوانستم کتاب هایم را در اتاق دیگرى بخوانم. کم کم به این شرایط عادت کرده بودم و ترک عادت موجب مرض بود. ولى حالا شرایطى پیش آمده بود که باید این عادات را (همه شان را) بطور ناگهانى ترک مى کردم. چاره اى نداشتم جز فراموش کردن. گاهى وقت ها بهترین کارى که مى شود کرد، فراموشى است. اتاقِ خانه ى جدید را برانداز کرده بودم و داشتم سعى میکردم شرایطِ مورد نظرم را روى بخشِ خاصى پیاده کنم. سخت بود. احساس راحتى نمى کردم. ولى راهى جز این برایم وجود نداشت. باید تصورات هندسى خودم را مى آوردم وسط و مشخص مى کردم هر بخش از خانه براى چه کارى و چه وسیله اى مناسب است. تلویزیون را در گوشه ى سمت چپِ حال و روبه راهرویى که به حیاط پشتى مى رسید گذاشتم. مبل را دقیقا روبه تلویزیون قرار دادم بطوریکه مبل تک نفره آن سمت راست تلویزیون باشد. آن خانه ى جدید کابینت خوشرنگى داشت. به همین خاطر تصمیم گرفتم صندلى ها را رو به کابینت بچیدم. کم کم همه ى بخش هاى خانه داشت تکمیل مى شد. به خودم که آمدم دیدم نحوه ى قرار دادن اشیاء و وسایل چقدر شبیه خانه قبلى شده است. میز و کتابخانه و مبل و تلویزیون و صندلى و ... همه و همه همانطور چیده شده بودند که در خانه ى قبلى وجود داشتند. حتى منظم تر. با خودم فکر کردم و از اینکه چطور بدون هیچ هماهنگى اى چیدمان خانه قبلى را روى همین خانه پیاده کرده بودم متعجب بودم. فکر مى کردم باید طراحى و اجزاى خانه ى قدیمى را فراموش مى کردم ولى حالا که به خانه ى جدیدم نگاه میکنم دقیقا همان خانه قبلى توى ذهنم تصویر مى شود.  انگار که خانه قبلى را کَنده و آورده باشى اش دقیقا در مکانِ خانه جدید جاگذارى کرده باشى.
آنجا بود که فهمیدم آدم ها هیچوقت، هیچ چیز را فراموش نمى کنند. بلکه آنها فقط تظاهر میکنند به فراموشى



۰۷ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۰۷
کامل غلامی




ساعت حدودا ١٠ شب بود و منم خسته و کوفته بعد از سروکله زدن با ١٣-١٤ نفر از بچه ها براى انتخاب رشته کنکورشون، اومدم ایستگاه تا ماشین بگیرم برم خونه. توى ایستگاه ماشینى نبودو مجبور شدم از تاکسى هاى بى سیم استفاده کنم. یه پراید نقره اى که یه خطِ کمرنگِ زرد روى کاپوت جلو و عقبش خودنمایى میکرد، تنها تاکسى اى بود که میدیدم. رفتم جلو و سلام دادم. ازش پرسیدم که چقد میگیره تا منو ببره خونه. گفتم دانشجویى حساب کن. اونم قبول کرد. نشستم توى ماشین و شروع کردیم به حرکت. از نوع لباس پوشیدنش متوجه شدم که یا معلمه یا سپاهیه یا بسیجى. یه پیرهنِ سفیدِ آستین بلند پوشیده بود با شلوار مشکى. ته ریشِ خاکسترى رنگى داشت و موهاش رو خیلى ساده شونه کرده بود. ازم پرسید "این وقتِ شب از دانشگاه رشت میاى؟" گفتم "نه. از همین لنگرود میام. زمان انتخاب رشته کنکورى هاست و تا دیروقت میمونیم تا انتخاب رشته شونو انجام بدیم. " همینکه حرف از کنکور و مدرسه شد، حس کردم داغ دلش تازه شده. شروع کرد به دردودل کردن. ١٥ سال توى آموزش و پرورش کار کرده بود. بخاطر یکسرى ازمسائل اومده بود بیرون تا بقیه عمرش رو با راننده تاکسى بودن طى کنه. از دوران خاتمى گفت، تا احمدى نژاد، از احمدى نژاد گفت تا روحانى. از اینکه هیچکدوم از رئیس جمهورها قدمى که بتونه کمک کننده باشه واسه آموزش و در عین حال پرورشِ دانش آموزا برنداشتن. از اینکه حجمِ مطالبِ به درد نخورِ کتابهاى درسیمون زیاده. از اینکه هیچوقت روى روانشناسىِ معلمین مدارس کار نشده و بهشون آموزش داده نشده. از اینکه سعى کن گولِ این حذب و اون ارگان و اون انجمن رو نخورى. از اینکه اونى که عالمه قدرتمنده واسه همین خودتو درگیر سیاست نکن. از اینکه توى این دوران باید با علم خودت، در مقابل جهل بجنگى. از اینکه سعى کن وقتى به منصبى رسیدى و چند نفر زیر دستت کار کردن، جورى باهاشون برخورد کنى که احترام گذاشتنشون بهت بخاطر احترام برانگیز بودنِ خودت باشه، نه از روى ترس. سعى کن جامعه شناسى بخونى. روانشناسى بخونى. بشناسى جامعه ت رو. بشناسى اطرافیانت رو.
از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه حرکت کردم. داشتم به این فکر مى کردم که بعضى آدما تعلیم توى خونشونه. مهم نیست معلم باشن و سرِ کلاس یا راننده باشن توى تاکسى



۲۳ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۱۷
کامل غلامی




بنیتا، دخترى که ... چطور بگویم؟!
بعد از دزدیدن ماشین، وقتى میبینند دخترى هشت ماهه توى ماشین است او را در بیابان هاى اطراف پاکدشت رها مى کنند. دخترِ هشت ماهه تحملِ گرما را ندارد. از تشنگى مى میرد. به این کلمات خوب دقت کنید: تشنگى / کودک هشت ماهه / گرما / عطش / یزید / شمر / انسانیت / یادِ چه چیزى مى افتید؟ خیلى آشناست. نه؟

بنیتا! دیروز، روز دختر بود. همه براى دخترها استورى گذاشتیم. گل خریدیم. تبریک گفتیم. از روزهایى حرف زدیم و امیدوار بودیم که دختران جورى که میخواهند زندگى کنند ...
اصلا چه دارم مى گویم؟! این حرف ها براى دخترى که حتى ٤ ماه از یک سال را هنوز ندیده (و نخواهد دید) چه اهمیتى دارد؟! چرا اینطور شده ایم؟ اصلاى توى مخیله ام نمى گنجد ... نمى گنجد ...



۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۰
کامل غلامی



آیا غمگینىِ زندگى در فرانسه و افغانستان یکى است؟ آیا بالاخره در کوچه ى ما هم عروسى مى شود؟ لایه ى اوزون کجاست؟ آیا پسرانِ شمالِ تهران به دخترانِ جنوب تهران حسودى مى کنند؟ گل هاى قرمز خوشبوترند یا گل هاى زرد؟ فالِ حافظ چرا گران شده؟ آیا آنان که مى دانند با آنان که نمى دانند برابرند؟ آیا شب ها که ما میخوابیم، پلیس ها نمى خوابند؟ ببخشید خانم! مى شود کمى آن طرف تر بایستید؟ بوى عطرتان دارد اذیتم مى کند. آیا پوشش هر کس مخصوص خودِ اوست؟ چرا ریحانه هر چه مى پوشد به او مى آید؟ چرا جنس فروخته شد پس گرفته نمى شود؟ آیا مى شود در نگاه اول کسى را به قتل رساند؟ چرا وقتى کسى میمیرد دیگر تکان نمى خورد؟ چرا فوتبال ٩٠ دقیقه است؟ چرا اسب ها ایستاده مى خوابند؟ آیا اقیانوس اطلس، آرام نیست؟ چرا ماهى ها از نهنگ مى ترسند؟ آیا روده گنجشک ها به بوىِ انسان حساس است؟! چرا ماشین ها ٤ چرخ دارند؟ چرا دندان ها سفید رنگ اند؟ چرا هنگامِ مسواک زدن، به چشم هاى خودمان خیره مى شویم؟ خرس هاى سفید در قطب جنوب خوشبخت ترند یا خرس هاى قهوه اى توى جنگل؟ آیا ریحانه حق دارد موهایش را کوتاه کند؟ آیا واقعا ماها از ٤٦ کروموزوم تشکیل شده ایم؟ چرا وقتى خرتان از پل مى گذرد، بیخیال مان مى شوید؟ آیا گل هاى عاشق به همدیگر انسان هدیه مى دهند؟ شما که از حقوق بشر حرف مى زنید، چرا آدامستان را توى سطل آشغال نمى اندازید؟ آیا مى شود ریحانه از همان مسیرى که رفته است بازگردد؟ چرا من مادرم را اینقدر دوست دارم؟ چرا خاورمیانه اینجورى است؟ چرا محسن وقتى رفت سربازى مَرد نشد؟ چرا ریحانه پاستیل را از من بیشتر دوست دارد؟چرا بعضى از دوستانم به هم فحش مى دهند؟ چرا وقتى من سوال مى پرسیدم، آقاى فردوسى پور مى خندید؟ چرا بابا همیشه اصرار دارد من را قانع کند که اشتباه میکنم؟ چرا فکر مى کنید که من عاشق ریحانه شده ام؟ چرا نمک شور است؟ آیا واقعا یک روزِ خوب مى آید؟! آیا بزرگ که شدیم میتوانیم بیرون از انبارى سیگار بکشیم؟
ببخشید! چرا بِرّوبِر به من خیره شده اید و به مزخرفاتم گوش میکنید؟!


۰۷ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۴
کامل غلامی



وقتى مناسبتى رخ مى دهد و همه جا پُر مى شود از حرف ها و صحبت هایى پیرامونِ آن، نوشته گاه دانم! فعال مى شود و کم کم شروع مى کند به ترشحِ یکسرى کلماتِ آغشته به تفکراتم. نمیدانم این بیمارى نامش چیست؟ یا اصلا بیمارى هست یا نه؟ ولى به هر حال به آن مبتلایم. حالا هم رسیده ایم به #روز_دختر و خب باز فعالیتِ آن بخشِ مغزم بیشتر شده و دارد اذیتم مى کند. نمى خواهم جلویش را بگیرم. من به آزادى بیان کاملا معتقدم!
شاید کلیشه اى ترین بحثِ روزِ دختر این باشد که "چرا روزِ پسر نداریم؟" مى بینید؟ خیلى راحت بلدیم داستان را دقیقا بر عکس کنیم و از اصل خارج شویم. این جمله را که مى شنوم یادِ داستانى مى افتم:
زنگ جغرافى بود. معلم داشت از چند نفر سوال شفاهى مى پرسید. یکى از این سوالات این بود که "شرایط اقلیمى و موقعیت جغرافیایى و زبان رسمىِ کشور افغانستان را توضیح دهید" یکى از دانش آموزان شروع کرد به جواب دادن: " (افغانستان) کشورى است که در همسایگى ایران قرار دارد. (ایران) داراى زبان فارسى است و رنگ پرچمش به سه رنگِ سبز و سفید و قرمز است و بیشتر مردم مذهب شیعه دارند و داراى ٣٢ استان است و فلان رود و فلان دریا دارد. (ایران) ... !" همینجور ادامه داد تا ته! البته حرف بى ربطى هم نزده بود! ولى نمیدانم چرا معلم گوشه ى اسمش یک علامت منفى گذاشت و گفت "برو باباتو مسخره کن!"
ما هم داستانمان همین شکلى است. اصلِ قضیه را در دست داریم ولى همیشه به حاشیه هایش بیشتر توجه میکنیم. درست است که در روزِ دختر تبریک ها و هدیه گرفتن ها رواج دارد و خیلى هم چیز خوبى است. ولى آیا هیچوقت تلاش کرده ایم دقیقا نقشِ دخترهایمان در جامعه را مشخص کنیم؟ آیا شده در خصوص آموزش هاى متنوعِ رفتارى و اجتماعى و جنسى برنامه ى درستِ و مناسب برایشان در نظر بگیریم؟ آیا شده جورى باهاشان برخورد کنیم که بفهمند اصلا تفاوتى بینِ مرد و زن از منظرِ حضور در اجتماع وجود ندارد؟ (حرفش را خیلى میزنیم. ولى هدفم عملى است که انجام میدهیم) آیا شده از ترحم هاى بى جا دست بکشیم و اجازه بدیم دخترى خودش با علایق خودش، مسیرى که خودش مشخص کرده را طى بکند؟ چرا دخترانِ قهرمانمان به چند مورد خاص محدود مى شوند؟ چرا دخترانمان را به داشتنِ حداقل ها تشویق میکنیم واظهار میداریم که آنان با این داشته ها خوشحالند؟ چرا همیشه با بستن و پرده کشیدن رویش میخواهیم از خودمان فرار کنیم؟ چرا دخترى را که در حالِ دوچرخه سوارى است مسخره میکنیم؟ چرا دخترى که در حال رانندگى کردن است را با بوق زدن هاى بى مورد آزار مى دهیم؟ چرا همیشه به جاى کتاب هدیه دادن، به دختر لواشک و پاستیل و اینجور چیزها هدیه مى دهیم؟ چرا درس خواندن دختران را به تمسخر مى گیریم؟ چرا فکر مى کنیم دانشگاه محلى است براى ازدواج دختر؟! و بدتر از همه چرا همه اینها را با شوخى و طنز به زبان مى آوریم؟؟
چرا و چرا و چرا
سوال ها زیادند ولى جوابى که براى اکثر اینها پیش مى آید و مایه ى تاسف بیشترى است این است که "چرا دارى الکى جو مى دهى و بزرگ نمایى میکنى؟" یعنى دقیقا همان داستانِ کلاس جغرافى. اصلِ داستان را ول کرده ایم و نویسنده را متهم به جوگیرى و چاپلوسى میکنیم!
انتقاد کردن، مخالفت کردن و دادخواهى هیچوقت نشانه روشن فکر بودن، نبوده. حرف هایى که زدم صرفا جوابى فیزیولوژیک بود به ترشحاتِ کلماتى که در ابتدا در موردشان صحبت شد. شاید کورسوى امیدى باز شود براى بهتر شدنِ اوضاع.



۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۱
کامل غلامی




از همان ابتدا که موجِ «حرفت رو ناشناس به من بزن»ها مثلِ ملخ افتاد به جانِ مزرعه ى مجازى مان (همان مزرعه ى آبى رنگ!) هیچوقت به سرم نزد که من هم از این قابلیت استفاده کنم و از دوستانم بخواهم حرف هایشان را به من بگویند بدون اینکه بفهمم چه کسى هستند. شاید فکر کنید علتش این بوده که از «مواجه شدن با خودِ واقعى ام از دیدِ دوستان» مى ترسم یا میخواهم از خودم فرار کنم، ولى واقعیتش این است که اصلا بحثِ این حرف ها نیست! اصلا. بیایید کمى دقیق تر شویم روى داستان. وقتى شما با استفاده از یک لینک، میتوانى پیامى به کسى بفرستى و هر چه بخواهى را بنویسى و طرفِ مقابلت نداند چه کسى هستى، و حتى نداند مردى یا زن( اصلا مهم است مرد باشد یا زن؟) نسبت به متن ارسال شده ذره اى احساس مسئولیت نخواهى داشت. مى توانى بى ارتباط ترین حرف ها را بزنى و هیچ ردى از خودت بر جاى نگذارى.

و من نمى خواهم حرفِ ناشناسِ بى هویت کسى را گوش کنم. نمى خواهم به حرف کسانى گوش کنم که حتى جرات ابراز حرفهایشان را ندارند(ابرازِ حرف بصورت واقعى و به اصطلاح «فیس تو فیس»!) . نمیخواهم درگیر یکسرى متن هایى بشوم که مطمئنم (البته شاید هم مطمئن نباشم) هدفى دوستانه ندارند و نمى خواهند کمکى به بهتر شدنِ اوضاع کنند. چون انتقادِ دوستِ واقعى واضح و مشخص است و از اینکه دارد با حرف هایش به تو کمک مى کند احساس غرور میکند، نه حس گناه که بخواهد از هویتش فرارى باشد. مطمئنا ما آدم ها همه پیچ هایمان سفت و محکم نیست و گاهى اوقات از دستمان در مى رود و اشتباه میکنیم. که قطعا هم باید این اشتباهات بهمان گوشزد شود. ولى مهم است اینکه آن طرفِ خط، کسى که میخواهد اشتباهاتمان را بهمان گوشزد کند، آنقدر مطمئن و محکم باشد که بیاید روبه رویمان بایستد(یا اگر خسته مى شود روى صندلى بنشیند) اشتباهاتمان را بهمان بگوید. اگر ناراحتى اى دارد بازگو کند. آن وقت است که من مى توانم تصمیم بگیرم که کارِ اشتباهم (از دیدِ او، نه از دیدِ یک لینک ناشناس) نیاز به عذرخواهى دارد یا نه. و اگر دارد عذرخواهى انجام بشود. آن وقت نوبتِ او (نه یک لینک ناشناس) مى رسد که عذرخواهى مرا بپذیرد یا نه.
به من پیام ناشناس ندهید. چون حرفِ کسانیکه جرات و جسارتِ رودررو انتقاد کردن را ندارند، برایم ذره اى اهمیت نخواهد داشت.


۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۲
کامل غلامی


چند وقتی میشود بدونِ من به خرید میروی .. مانتوهایی میپوشی که نه من انتخاب کرده ام و نه دوستشان دارم .. در عکس های سلفی ات جایم را داده ام به خرس پاندایِ سفیدی که چند ماه پیش در روز تولدت خریده بودمش .. چند وقتیست که بدونِ من نفس میکشی .. بدونِ من میخابی .. بدون من بیدار میشوی .. و اینها اصلا چیز خوبی نیست ... چند وقتیست که من دیگر هوایت را ندارم، نگرانت نمیشوم و اصلا نمیدانم کجایی ... دیگر موهایم را شانه نمیزنم و همیشه پیراهن صورتی رنگی که تو ازش متنفر بودی را تنم میکنم . از وقتی رفته ای برای خودم یک عطر تلخ خریده ام -یادم می آید که ظاهرا به عطر حساسیت داشتی- این ها هم نشانه ی خوبی نیستند ... در میان اینهمه نشانه ی بد، باز هم دلم را خوش کرده ام به پیامهای واتس آپمان که زمانی میشد بزرگترین احساسها را پشتشان دید .. حالا من واتس آپم را حذف کرده ام و آخرین بازدید تو هم از آن مال ِ دوماه پیش است ...


۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۶:۱۷
کامل غلامی

داشت برای پرستار تعریف میکرد "خانم پرستار، اون موقع که من جوون بودم واسه خودم کسی بودم. اینجوری نبود که با یه بارون سرما بخورم و با یه سرماخوردگی سرُم! اون موقع ها که تا زانو برف میومد ما میرفتیم برف ها رو جمع میکردیم و بهشون شکر میزدیم و میخوردیم. ولی الآن چی ... الآن خیلی ضعیف شدم ، بعد از اینکه شکم هفتم رو زاییدم ضعیف شدم. این بچه آخریه خیلی اذیتم کرد. آخرشم مُرده به دنیا اومد ... اسم بچه هام دقیق یادم نیست ، ولی مهدی رو یادمه. همون که وقتی 18 سالش بود با موتور رفت زیر تریلی و در جا فوت کرد. اسم بقیه بچه ها یادم نمیان ... شاید اصلا دیگه بچه ای نداشتم. ولی حاج آقا تو آخرای عمرش یه چیزایی بهم گفته بود. میگفت یکی از دخترام رفته اتریش یا سویس -  دقیق یادم نیست - میگفت نهمین نوه ات هم به دنیا اومد ولی نمیتونیم ببینمیش اشک تو چشاش جمع شد و دیگه هیچی نگفت ... انقدر هیچی نگفت تا دق کرد و مُرد" پرستار از زیر تخت پتوی سفیدی را بیرون می آورد: "خدابیامرزتشون، ولی من حواسم به شما هست ... ناراحت نباشین ... میخواین زنگ بزنم با یکی از بچه هاتون حرف بزنین ؟" پیرزن اشکش را از گوشه ی چمشش پاک میکند، چانه اش را میخاراند و با تعجب سوال میکند " بچه؟! من که بچه ای ندارم!"



۱۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۱۵
کامل غلامی


دو تا گروه از آدما خیلی هوای هم رو دارن
نیسانی های تو خیابون
آخوندهای تو مسجد


۰۵ دی ۹۳ ، ۰۷:۳۷
کامل غلامی


دختره با اون مغزش از مصاحبه ی دانشگاه الزهرا رد شد ،
چون نتونست 5تا از سران عامل فتنه ی 88 رو نام ببره!



۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۸:۰۸
کامل غلامی