آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

پرستار

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۱۵ ب.ظ

داشت برای پرستار تعریف میکرد "خانم پرستار، اون موقع که من جوون بودم واسه خودم کسی بودم. اینجوری نبود که با یه بارون سرما بخورم و با یه سرماخوردگی سرُم! اون موقع ها که تا زانو برف میومد ما میرفتیم برف ها رو جمع میکردیم و بهشون شکر میزدیم و میخوردیم. ولی الآن چی ... الآن خیلی ضعیف شدم ، بعد از اینکه شکم هفتم رو زاییدم ضعیف شدم. این بچه آخریه خیلی اذیتم کرد. آخرشم مُرده به دنیا اومد ... اسم بچه هام دقیق یادم نیست ، ولی مهدی رو یادمه. همون که وقتی 18 سالش بود با موتور رفت زیر تریلی و در جا فوت کرد. اسم بقیه بچه ها یادم نمیان ... شاید اصلا دیگه بچه ای نداشتم. ولی حاج آقا تو آخرای عمرش یه چیزایی بهم گفته بود. میگفت یکی از دخترام رفته اتریش یا سویس -  دقیق یادم نیست - میگفت نهمین نوه ات هم به دنیا اومد ولی نمیتونیم ببینمیش اشک تو چشاش جمع شد و دیگه هیچی نگفت ... انقدر هیچی نگفت تا دق کرد و مُرد" پرستار از زیر تخت پتوی سفیدی را بیرون می آورد: "خدابیامرزتشون، ولی من حواسم به شما هست ... ناراحت نباشین ... میخواین زنگ بزنم با یکی از بچه هاتون حرف بزنین ؟" پیرزن اشکش را از گوشه ی چمشش پاک میکند، چانه اش را میخاراند و با تعجب سوال میکند " بچه؟! من که بچه ای ندارم!"



۹۳/۱۰/۱۱
کامل غلامی

کامل غلامی

یادداشت