آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشت» ثبت شده است



اصلن نمیفهمیدم دنیاش رو. مثل همون خبرنگارایى که صحبتهاى مورینیو توى مصاحبههاش رو نمیفهمن. هى گسسته میشدیم که یکم توى فاز خودش و علاقهمندیاش قدم برداریم ولى هى دورتر میشدیم از این فازه. نه اینکه نخوایمها،نه. بلد نبودیم. خب آخه کسى بهمون یاد نداده بود چهجور میشه دلِ اینجور آدما رو به دست آورد. حافظهمونم که اندازه جلبک بود و بعدِ آشناییمون باهاش به موجودات تکسلولى تقلیل پیدا کرد. هیچى یادمون نمیموند. ساعتمونو زنگ میذاشتیم که حواسمون باشه یادش باشیم. که حواسمون باشه هر ساعت بهش پیام بدیم و احوالشو بپرسیم و از اینکه داره توى دلتنگى سر میکنه غممون بشه و سعى کنیم یه کارى کنیم یه نموره خوشحالتر بشه توى این دورهزمونهى لاکردارِ نامروت.
البته اونم کم حواسش به ما نبودا. الحق که حواس
جمع بود. آمار کل فالوورهاى اینستامونو داشت. پروفایل همهى ممبراى کانالمونو چک کرده بود. یهجورى حواسش بهمون بود که کاناوارو وسطِ دفاعخطىهاى اینتر هم اینقد به خط حمله تیم مقابل حواسش نبود. ساعت خواب و بیدار شدنمون توى روزاى مختلف هفته رو نوشته بود توى Note گوشیش و هر وقت میدید بیداریم و پیام نمیدیم می‌اومد خِرِمون رو میچسبید. البته این قضیه یخورده باعث رنجشمون هم شده بود. مشکلِ اون Noteـه این بود که زماناى سپرى شده توى مستراح و اینجورجاها رو نمیتونست مورد عنایت قرار بده و محاسبه کنه. چوبشو هم ما بایس میخوردیم. اصلا از وقتى که باهاش آشنا شدیم مستراح رفتنامونم تحت تاثیر قرار گرفت! کم میرفتیم. سریع هم میومدیم بیرون. جالبیش هم اینجا بود که معده و رودهمون بطور سیستماتیک با این قضیه کنار اومده بودن و یه روزم «اخ» نگفتن به این جفاهایى که بهشون شده. نمیدونستیم عاشقیّت روى سلولهاى روده هم تاثیر میذاره. ولى انگارى میذاره. انگاری خیلی چیزا هست که عاشقیّت میتونه روشون تاثیر بذاره. شبیه برگِ برنده میمونه. شبیه تعویضهای دیقهی 88ِ مورینیو که میاد و نتیجهی بازیو عوض میکنه. شبیه تکل از پشتهای موفقِ کاناوارو که یه گل رو به جون میخره. درسته خیلی دقیق نمیفهمیدیم دنیاش رو ولی از وقتی آلارم گوشیمونو به اسمش عوض کردیم و یه آهنگِ لایت گذاشتیم روش دنیا برامون قشنگتر شده. انگاری سه هیچ ازش جلوییم و بازی هم رسیده به دیقه ی 90




۶ نظر ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۸
کامل غلامی


اسمت


از همون شب اسمشو حک کردیم بالا بازومون که هر وقت ببینیمش توى دلمون ذوق کنیم و روى هوا اسمشو بلند بلند تکرار کنیم و دوسش داشته باشیم. از همون شب یهو خواستیم هرجا که میریم باشه پیشمون. که هرجا میشینیم بشینه کنارمون. یهو تصمیم گرفتیمو رفتیم آرایشگریِ بغل ایستگاه تاکسی، منتظر موندیم تا مشتریاش کاراشونو انجام بدن و ببرتمون پشتِ مغازه و برامون اسمش رو خال بندازه بالا بازومون. یه اسپری لیدوکائین زد از بالای شونهمون تا سرِ قوزکِ بازمونو نشست پایِ دستگاه خال. پرسید «اسمش؟» گفتیم «اسمِ کی؟» گفت «اسمِ پدرِ پسرِ شجاع! دِ خو اسمِ همون دلبری که دلتو برده ناکجا دیگه پسر. نگو که میخوای یادگاری واسه ننهت درج کنی رو این پوستِ استخونیت؟!» همینجور بازومون توی دستش بود و منتظر بود که اسم مبارک از دهنمون بیاد بیرون. هی فک میکردیم که چی بگیم، چی نگیم. غیرتمون اجازه نمیداد جلو اونهمه آدم اسمشو داد بزنیم و نوکِ نجس دستگاه خال بخواد اسمشو حک کنه روی بازویِ استخونیمون. مِن و مِنهامون داشت زیاد طول میکشید که کفری کرد آرایشگره رو. گفت «ببین! جلو مغازه مشتریا نشستن بایس موهاشونو بدم دستِ باد. علاف کردی مارو برا یه وجب اسم گفتن. بدو دِ لاکردار» بدون اینکه معطل کنیم گفتیم «کاپیتان». خیره شده بودیم به بازوی استخونیمونو و بلند داد زدیم «بنویس کاپیتان» از اونور صدایِ خش دارِ یکیو شنیدم که گفت «زیدانه یا کارلوس؟» بعد قهقهشون پاشیده شد توی صورتِ گُر گرفتهمون. گفتیم «نه! فوتبالیست نیست اصلن. بنویس کاپیتان»  صدای قهقهی توی آرایشگاه توی حلزونیِ گوشمون میپیچید که زدیم از چارچوب درش بیرون. بازومون داغ شده بود. یه نموره هم می ‌سوخت لاکردار. ولی میارزید. الان دیگه هرجا بخوایم بریم کاپیتان باهامونه. وقتی میخندیم پخش میشه توی صدای خندههامونو خندهمون رو خوش رنگتر میکنه. وقتی از توی خیابون میخوایم رد شیم سفت میچسبیم به بازومون، تا اول کاپیتان رد شه بعد خودمون. هر وقت هم که دلمون میگیره خیره میشیم به کاپیتان که کنارِ  بازوی استخونیمون آروم گرفته و بهمون خیره نگاه میکنه. همیناش قشنگن دیگه. حالا کاپیتان اندازه زیدان یا کارلوس فالوورِ اینستا هم نداشت، نداشت. مهمه مگه؟




۶ نظر ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۳۷
کامل غلامی



تازه از آزمون جمعبندی برگشته بودم و لپ تاپم را روشن کرده بودم تا کمی وبلاگ‌های دوستان را نگاه کنم و پاسخ کامنتها را بدهم که مادرم وارد اتاق شد و برگه‌ای روبه‌رویم گرفت و پرسید "خودکار این رنگی داری؟" سرم را از روی کیبورد برداشتم و به برگه نگاه کردم. امتحان نهایی یکی از درسهای دانش‌آموزان مادرم بود که صبح امروز داده بودند و مادرم می‌خواست تصحیحش کند. گفت "انقد اشتباه داره که به زور 5 میشه! می‌خوام یکم براش  بنویسم که حداقل بتونه قبول بشه." نوشته های روی برگه‌ی امتحانی با خودکار عادی نوشته نشده بودند و به نظر می رسید دانش آموز از خودنویس برای امتحانِ املا و نگارشش استفاده کرده. از بین خودکارهایم یک خودنویس بیرون آوردم و خطی روی برگهی کنار دستم کشیدم تا ببینم رنگش شبیه خودنویسِ استفاده شده‌ی آن دانش‌آموز هست یا نه. نبود! نه اینکه خیلی فرق داشته باشد، ولی شبیه ش هم نبود. ناچار به مادرم گفتم همین را بردارد و سوال‌هایی که جوابشان کوتاه‌اند را پاسخ بدهد تا خیلی هم ضایع نباشد. مادرم نشسته روی ایوان و دارد به زور ادایِ خطِ دانش‌آموزِ تنبل ِ باکلاسش را در می‌آورد و هزار بار فحش نثارش می‌کند که مگر مجبوری یا مغز خر خورده ای که با خودکار بیک امتحان نمیدهی.


نکته اخلاقی: اگر احساس می‌کنید که ممکن است در امتحان هایتان نمره قابل قبولی نگیرید، از خودکار بیک جهت آزمون دادن استفاده کنید.



۱۶ نظر ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۳۵
کامل غلامی

داشت برای پرستار تعریف میکرد "خانم پرستار، اون موقع که من جوون بودم واسه خودم کسی بودم. اینجوری نبود که با یه بارون سرما بخورم و با یه سرماخوردگی سرُم! اون موقع ها که تا زانو برف میومد ما میرفتیم برف ها رو جمع میکردیم و بهشون شکر میزدیم و میخوردیم. ولی الآن چی ... الآن خیلی ضعیف شدم ، بعد از اینکه شکم هفتم رو زاییدم ضعیف شدم. این بچه آخریه خیلی اذیتم کرد. آخرشم مُرده به دنیا اومد ... اسم بچه هام دقیق یادم نیست ، ولی مهدی رو یادمه. همون که وقتی 18 سالش بود با موتور رفت زیر تریلی و در جا فوت کرد. اسم بقیه بچه ها یادم نمیان ... شاید اصلا دیگه بچه ای نداشتم. ولی حاج آقا تو آخرای عمرش یه چیزایی بهم گفته بود. میگفت یکی از دخترام رفته اتریش یا سویس -  دقیق یادم نیست - میگفت نهمین نوه ات هم به دنیا اومد ولی نمیتونیم ببینمیش اشک تو چشاش جمع شد و دیگه هیچی نگفت ... انقدر هیچی نگفت تا دق کرد و مُرد" پرستار از زیر تخت پتوی سفیدی را بیرون می آورد: "خدابیامرزتشون، ولی من حواسم به شما هست ... ناراحت نباشین ... میخواین زنگ بزنم با یکی از بچه هاتون حرف بزنین ؟" پیرزن اشکش را از گوشه ی چمشش پاک میکند، چانه اش را میخاراند و با تعجب سوال میکند " بچه؟! من که بچه ای ندارم!"



۱۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۱۵
کامل غلامی