آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۲۸ مطلب با موضوع «سربازخونه» ثبت شده است

ژنرال اشک‌هایت را نمی‌فهمید. خنده‌هایت زیر خاموشیِ ساعت ۹شب خفه می‌شد. شبیه نظامی‌ها که راه می‌رفتی راحت‌تر نتیجه می‌گرفتم که اصلا به درد این کار نمی‌خوری. گرمایت غلیظ‌تر از آنی بود که زیرِ پوتین‌های خشکِ مشکی‌مان تاب بیاورد. شاید هم فقط اینطور وانمود می‌کردی تا بویِ باروت‌های اسلحه روی سینه‌هایت سنگینی نکند. کلاغ‌هایی که چند سالی‌ست رویِ درختِ بلوطِ پیرِ پادگان غارغار نمی‌کنند می‌دانند که عشق حالا خلاصه شده در یک احترامِ نظامیِ تمام‌عیار روی تخت‌های آهنیِ آسایشگاه! چشم‌هایت را که شلیک می‌کنی، همه‌مان می‌میریم. روی شانه‌ات سیم‌خاردار‌های خرمایی رنگی ریخته شده که صبحانه‌ام را آنجا می‌خورم. دقیقا روبه‌روی پیشانیِ خاکی رنگت. نگهبان‌ها قبل از اینکه حتی روحشان هم از چیزی باخبر بشود دقیقا پیش از هر پست با بوی تنت بیهوش می‌شوند. قبل از اینکه گونه‌هایت را به میدان مین تبدیل کنی به یاد بیاور که یک نفر لابه‌لای دستانت انتحاری شده. یک نفر که پشتِ سنگرِ سینه‌هایت شقیقه‌اش را نشانه گرفته. یک نفر که در فکرِ خودکشی‌ست. و سربازها همه می‌دانند که این خودکشی کل پادگان را نابود می‌کند. وقتی اسلحه‌ات را مسلح می‌کنی هیچ سربازی دیگر عاشق نمیشود. و شهر پر از معشوقه‌های بی‌عاشقی خواهد شد که بی‌خطرتر از اسلحه‌های بی‌باروت‌اند. شبیه نارنجک‌های بی‌چاشنی که فقط به درد تمرین‌های شبانه می‌خورند! و می‌دانی که: شب‌ها صدای گلوله همیشه بلندتر از روز شنیده می‌شود.



۲ نظر ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۴۰
کامل غلامی

رویِ دیوارِ دستشوییِ پادگان نوشته بود «عریان‌ترین چهره جمهوری اسلامی رو اینجا مشاهده می‌کنین»
در خصوص اینکه چرا توی دستشویی نوشته بود بحثی نیست (بحث مفصلی هست در واقع. که فعلا مجالش نیست). در خصوص اینکه چه چیزی گفته هم صحبت خاصی وجود نداره.

فقط خواستم بگم «سلام»

۲۸ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۳۵
کامل غلامی

.

.

.

.

.

رایمون تنها رفیقی بوده که پنج سال منو تحمل کرده. این دو ماه یکم هواش رو داشته باشین | فعلا

سربازی

۱۰ نظر ۳۰ آذر ۹۷ ، ۱۸:۲۰
کامل غلامی

زندگی‌م رو به افلاک دادم کم­­ کم. دارم می‌رم تویِ غارِ خودم. اینستا که دی‌اکتیو شد و رفت. توییتر لاگ ­اوت شد. فیسبوک تعطیل شد. واتس آپ لاگ اوت شد. همین تلگرامی هم که مونده نود درصدش برای بچه­­­­ های نشریه ست که به کمکم نیاز داشتن و قطعا نمی­تونستن شماره سوم رو خودشون جمع کنن. وگرنه اونم کنار گذاشته می شد. توی دفترچه یادداشتم، توی تاریخ 16 آذر نوشتم «از امروز باید برم توی غارِ خودم» و با این کارها سعی کردم برم توی غار خودم. کتاب روی کتاب گذاشتم برای خوندن. فیلم دانلود کردم واسه دیدن. واسه منی که یه مدت 8 صبح از خونه می زدم بیرون و 8 شب میومدم خونه، موندم توی خونه توی کلِ 24 ساعت شده بود یه وظیفه. خب البته سخت بود. هی یادش میفتادم و با فاصله ی 70 کیلومتریِ بینمون نمی شد این عطش رو برطرف کنم. هی کتاب میخوندم و یادش میفتادم. فیلم می­دیدم و یادش میفتادم. می­خوابیدم و یادش میفتادم. عشق عجب چیزیه واقعا. اونم عجب کاپیتانی بود. یه دوهفته­ ای توی غارِ خودم سر کردم و وبلاگ رو جدی ­تر گرفتم و نوشتم و خوندم و فیلم دیدم. داره تموم میشه این دو هفته. شاید فردا آخرین روزش باشه. بعدش یه سفرِ دو روزه به تهران و بعدشم که شب یلدا و بعدشم اعزام به بابل. نمی­دونم چه چیزی انتظارم رو می­کشه. نمی­دونم اصلا اونجا کجاست. ولی اصلا نگران نیستم. به قولِ علیرضا تهِ تهش خاموشیِ 8 شب و چهار تا پامرغی رفتنه دیگه. تموم می­شه میره.

۸ نظر ۲۶ آذر ۹۷ ، ۲۲:۳۵
کامل غلامی

توی فیلم «رخ دیوانه»

اونجایی که مسعود می‌گه

«مارو یاد پادگان ننداز دیگه، احوالمون گُه‌مرغی شد!»

چقدر ساعد سهیلی رو قشنگ درک کردم.

مثل اینکه اینو از زبونِ خودم گفته باشه.

 

 

 

 + تنها چهار روز دیگر تا اعزام

شاید براتون مهم باشه که هفته بعد قراره روی کدوم برجک نگهبانی بدیم.

خواستیم بگیم راهی شدیم بابل

سپاه، آموزشگاه المهدی بابل | ۱ دی ۹۷

 

 

۶ نظر ۲۶ آذر ۹۷ ، ۱۸:۳۶
کامل غلامی

من توی زندگیم دچار انتخاب‌های سختِ زیادی نشدم. فک کنم تهِ انتخابِ سختم بین دوتا گزینه، انتخاب رشته کنکورم بود که یه شهرِ نزدیک و سطحِ پایین رو به شهرِ دور و سطح بالا ترجیح دادم. هر چی به آخرا نزدیک می‌شدم از این انتخاب خوشحال‌تر شدم و حالا توی شرایطی قرار گرفتم که مطمئنم انتخابی که کردم درست بوده. هرچقدر که این شهر، کوچیک و مزخرف و کم‌امکانات بوده باشه. ولی واسه «کامل غلامی»ِ ۱۹ ساله‌ی اون‌زمان، بهترین گزینه بود.

الان و بعد از گذروندنِ دوره‌ی ۴ ساله‌ی دانشگاه دوباره باید انتخاب کنم. «یه شهرِ دور و بزرگ، با آدمای عجیب و غریب و آسمونِ دودگرفته ولی پر از موقعیت شغلی» اینورِ انتخابم هست و «یه شهرِ نزیک نقلیِ بارون زده»، اون‌طرف منتظرمه. توی این شهرِ نزدیک شغلی که انتظارمو میکشه یکی از شغل‌هاییه که دوسش دارم. سال‌ها توی حیطه‌ش فعالیت کردم. و حس می‌کنم استعدادش رو هم دارم. ولی شغلِ شهرِ بزرگ و دور رو نمی‌دونم چقدر دوست دارم. نمی‌دونم چقدر می‌تونم تحملش کنم و نمی‌دونم چجوری می‌شه دوسش داشت اصلا.

من اونقدر آدمِ احمقی هستم که نخوام بین دو گزینه گیر کنم. امیدوارم اونی که انتخاب میشه، اونی باشه که ۴ سال دیگه بیام از خوبیاش بگم براتون

۰۶ آبان ۹۷ ، ۱۸:۱۲
کامل غلامی

توی مسیرِ برگشت به خونه بودم که پسر یکی از راننده سرویس‌های دانشگاه بهم زنگ زد. چیکار می‌تونست داشته باشه؟ به لطف آهنگ گوش‌دادنای توی مسیر، هندفری توی گوشم بود و دکمه سبز رو کشیدم سمت راست تا ببینم چی می‌گه. بعدِ سلام و احوال‌پرسی، از پست آخرِ اینستام گفت و گفت «درست تموم شد دیگه؟ سرباز وطن شدی» یجوری می‌خواست به شوخی دلداری بده ولی خب توانش رو نداشت گمونم. بعد از تعارف‌هایی که اصلا ازشون خوشم نمیاد، رفت سرِ اصل مطلب. می‌گفت هفته اول آبان عمل داره و سوالاش در مورد بی‌هوشی و بی‌حسیِ موقع عمل بود. می‌ترسید! می‌گفت از اینکه موقع عمل سروصدا باشه ترس دارم. یچی باید بزنن که نشنوم صداهارو. مسافرهایی که کنارم نشسته بودن معذبم می‌کردن تا درست‌تر بهش توضیح بدم. بهش اطمینان دادم که هواشو خواهند داشت و اگه ببینن بی‌قراری میکنه، بهش آرام‌بخش می‌زنن. قرار شد آمار بگیرم و ببینم اگه کسی از بچه‌ها اون روز توی اتاق عمل هست هواشو داشته باشه. اون، هفته اول آبان روی تخت بیمارستان دراز کشیده و شاید داره درد می‌کشه و من هفته اول آبان توی راهروهای نظام وظیفه چرخ خواهم زد و قطعا درد خواهم کشید.


۲۲ مهر ۹۷ ، ۱۸:۱۱
کامل غلامی

توی این هوای [دو نفره طور!] من چرا باید دغدغه‌م نظام وظیفه و سربازی باشه؟ :(

۲ نظر ۱۷ مهر ۹۷ ، ۱۸:۰۸
کامل غلامی