آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۲۸ مطلب با موضوع «سربازخونه» ثبت شده است

اکنون که دارم این مطلب را می‌نویسم، ۳۰ روز است که سربازم! ۳۰ روز است که شب‌ها ساعت ۲۱ می‌خوابم و صبح‌ها ساعت ۵ با نورِ خیره‌کننده‌ی چراغ‌های آسایشگاه بیدار می‌شوم. از سربازی نوشتن برای من کار خیلی راحتی نیست. شاید حتی سخت‌ترین کار باشد! این لغت را باید زندگی کرد. لمس کرد و چشید تا بفهمیم وقتی از سربازی حرف می‌زنیم، دقیقا از چه چیزی حرف می‌زنیم. نه اصلا! برجک را از ذهنتان بیاورید بیرون. روزهای سربازی‌مان هیچ سنخیتی با برجک و تنهایی و پامرغی و اینجور نوستالژیک‌ها ندارد. نوستالژی‌هایی که همه‌ی فامیل - بلا استثنا - آن را تجربه کرده‌اند و از نابه‌سامانی‌اش می‌نالند. اما «هنوز» به سراغمان نیامده. [که خب پس از گذشت چند هفته تنمان به تنش خورد!] راستی دقیقا نمی‌دانم از چه چیزِ سربازی و سرباز بودن بنویسم. اگر بخواهم خیلی روراست باشم و صحبت‌های فلسفی و بنیادینِ این حوزه را مطرح نکنم، احتمال می‌دهم ادامه‌ی خدمتم را باید در یکی از جزایرِ سه‌گانه‌ی خلیج فارس بگذرانم! اگر هم بخواهم خیلی اوکی فیلینگ بنویسم و از خوبی‌ها و خصایص نیک‌ش بگویم خب الکی حرف مفت زده‌ام! تنها چیزی که الان - یعنی حالا که روی طبقه‌ی دومِ تختِ فلزی آسایشگاه نشسته‌ام و آنکاردِ تختم را تصحیح می‌کنم و منتظرم تا زمانِ شامگاه فرا برسد - می‌دانم این است که من؛ افسر وظیفه با کد ۲۴ از گروهان ۳، قرار است چند هفته دیگر این شهرِ نم‌دارِ خیس را ترک کرده و به جایی بروم که نمی‌دانم کجاست.

 

۱ اسفند ۹۷ - بابل، مازندران

 

 

 

بعدن نوشت: این مطلب رو از سررسیدی که با خودم برده بودم آموزشی برداشتم. خاطرات روزانه‌ی ۵۷ روز آموزشی توش ثبت شده و توی این فکرم که کم‌کم منتشرشون کنم. شاید به مرور و توی وبلاگ و کانال و شاید یکجا و در قالب فایل PDF

 

 

 

۹ نظر ۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۸:۵۳
کامل غلامی

توی بهداری پادگان برای کمیسیون دو بخش وجود داره. یک/ کمیسیون بدوی: برای گرفتن استعلاجی‌هایی که بیشتر از ده روز هستن. دو/ کمیسیون ۱۳۴: برای گرفتن خسارت در نتیجه‌ی ضربه و جراحت و ...

چند روز پیش یکی از سربازهای بخش فرهنگی اومد و درخواست کمیسیون ۱۳۴ داد. پاش بخاطرِ ضرب‌دیدگی توی فوتبال بدجور آسیب دیده بود. خودش نمی‌دونست این کمیسیون اصلا چیه و وقتی ازش پرسیدم که از کجا و توسط کی مطلع شده، چیز جالبی گفت. گفت فرمانده‌شون گفته بیاد و درخواست کمیسیون بده تا بتونه خسارت بگیره. و پولی که از کمیسیون میگیره رو نصف نصف تقسیم کنن با هم. حدودا ۵ میلیون میشد خسارت اون آسیب‌دیدگی.

+ دارم با خودم فکر می‌کنم که خوردن این لقمه‌ها چقدر راحت شده.

۴ نظر ۰۲ تیر ۹۸ ، ۲۰:۴۱
کامل غلامی


از وقتی که پست دادن‌هامون توی برجک تموم شد و تقسیم شدیم و به لطفِ رشته‌ی دانشگاهیمون، بهداریِ پادگان رو زدن پشتِ قباله‌مون یه ماهی می‌گذره. بهداری جای خوبیه. ینی در بیابان لنگه کفش هم نعمت است به هر حال. می‌دونین که چی میگم؟ یکی از بهترین فایده‌های اینجا اینه که همه بهت وابسته‌ن! از سرداری که دماغش فین‌فین میکنه و باید چارتا آمپول و سرم بخوره تا برگرده به حالتِ قبل و به بقیه زور بگه تا سربازی که غیبت کرده و به زور رفته از یه ننه مرده‌ای گواهیِ استعلاجی گرفته و افتاده به پات تا دکتر استعلاجی‌شو تایید کنه. از آشپزهایی که بیمه بهشون تعلق نمی‌گیره و مجبورن دارو رو آزاد بخرن ولی وقتی با سربازهای اینجا اوکی باشن میشه از چار ورق قرصِ ناپدید شده صرف‌نظر کرد! از اون حاج‌آقایی که تسبیح‌ش رو بیسوچاری توی دستش می‌چرخونه و چون اعتقاد داره «ثواب داره» یه ماه در میون میاد حجامت تا سرباز نشده‌هایی که می‌خوان به هر ضرب و زوری گواهیِ معافیت از خدمت بگیرن. از همه‌و همه‌ی اینا. و جالبیش اینه که بچه‌های اینجا تقریبا به هیشکی وابسته نیستن. تهش شاید آخرِ خدمت به نیروی انسانی وابسته باشن. که اونم باید بیان تا اضاف‌خدمت‌هاشونو ببخشن و گیروگوری توی پرونده‌شون بود برطرف کنن.

دیشب رفتیم آشپزخونه. با حسن. که از قدیمی‌هاست و ۴-۵ ماه دیگه میره از اینجا. رفتیم و نشستیم روی میزِ سالن غذاخوریِ آشپزخونه و گرم صحبت شدیم با آشپزها. همه‌مون سفید پوشیده بودیم. ما روپوش به اقتضای «بهداری بودنمون» و اونا پیرهن و شلوار و چکمه‌ی سفید واس خاطرِ «آشپز بودنشون». دیگ‌های بزرگِ پخت برنج رو که می‌دیدم توی مغزم دنبالِ یه جایی می‌گشتم که بتونم اینجا رو باهاش مقایسه کنم. اما چیزی پیدا نمی‌کردم. تا حالا جایی نبوده که ۷-۸ تا دیگِ بزرگ داشته باشه که با لوله‌های قطوری به مخزنِ آبِ جوش وصلن و توی کمتر از یک‌ساعت و نیم کل برنج رو دم میارن. ینی من تاحالا ندیده بودم.
یادم رفته بود که واسه چی اومده بودیم. اما حسن خوب یادش بود: بردنِ غنیمت! گفته بودم که. یکی از موهبت‌های بهداری‌عه! چند ورق قرص و مواد ضدعفونی کننده در عوضِ هندونه و پنیر و روغن و تخم‌مرغ. گمونم مبادله‌ی منطقی‌عی بوده باشه! به عدالت و انصاف و اینجور چیزها معتقدیم‌ها. ولی خب آدم بعضی وقتا وارد جریانی میشه که مجبوره همه چیو به دایی‌جانش بگیره! مام فعلا توی این مرحله‌ایم. غنیمت‌ها رو برداشتیم و برگشتیم بلوکِ خودمون. امشب بهمون ماکارونی دادن. ماکارونی که چه عرض کنم. خمیرِ سویا بود! گمونم تخم‌مرغ‌ها باید زودتر از چیزی که فکر می‌کردیم مورد استفاده قرار بگیره! حالا که دقیق‌تر میشم می‌بینم واقعا می‌ارزید. چارتا ورق سیتریزین و لوراتادین، به جایِ شامِ چارشنبه‌شبمون. یه مبادله‌ی کاملا عادلانه!


۴ نظر ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۱۵
کامل غلامی

امروز از حفاظت فیزیکیِ پادگان تسویه‌حسابم رو گرفتم و تموم شد! باورتون میشه برای گرفتنِ ۳ تا امضا، ۲ هفته‌ست درگیرم؟ باورتون بشه! آسایشگاهِ بهداریِ پادگان فضایِ عجیبی داره. گمون می‌کنم برای اولین باره که دارم رمانتیک بودن رو حس می‌کنم! می‌دونم بین بوی الکل و خون و سرنگ با رمانتیک بودن فاصله‌هاست، ولی من دارم حسش می‌کنم. یه مزه‌ای داره شبیهِ لهجه‌ی خسته‌ی شمس لنگرودی توی غروبای قرمز رنگی که عطرِ چای دارچینی میدن.
 
 
 
۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۵۳
کامل غلامی
 
تمامِ زورم را زده بودم به موقع به پادگان برسم. آدم‌حسابی‌ها می‌گویند جمعه برای اهل خانه است. شاید آدم‌حسابی نبودم که ساعت ۵ صبحِ جمعه توی بارانِ شدیدِ تهرانِ کم‌باران به صندلی‌های اتوبوس‌واحد پناه آورده بودم. شاید هم مجبور بودم. خواب و بیدار نفهمیدم چطور تا ایستگاه مترو رسیدم. اما وقتی با کرکره‌یِ کشیده‌ی‌ مترو مواجه شدم دوباره یادم افتاد که جمعه برای آدم حسابی‌‌ها برای اهلِ خانه است. شاید نگهبان مترو آدم‌حسابی بود. اورکتِ نظامی‌ام خیس خیس شده بود و بویی شبیه انباریِ نم‌دارِ خانه‌ی مادربزرگ می‌داد. از ترسِ دژبانی و اضاف خوردن گوشی‌ام را با خودم نبرده بودم. حوصله‌ام داشت سر می‌رفت.مجبور شدم به آدم‌های توی ایستگاه نگاه بیندازم. یک‌سومِ جمعیتِ منتظر، سرباز بودند. با لباس‌های پلنگیِ رنگ‌ووارنگ. با موهای کوتاه شده‌ی عموما شوره‌دار. با صورت‌هایِ سوخته‌ی آرایش نکرده. با ساکِ همیشه رویِ کولشان. وقتی‌ آن‌ها را می‌دیدم آرامشم بیشتر می‌شد. هم‌جنسم بودند. هم‌سنم بودند و شاید هم‌دردم. هی همه‌اش ساعتم را نگاه و توی ذهنم حساب و کتاب می‌کردم که ببینم چه ساعتی به پادگان می‌رسم. آیا تاخیر می‌خورم و بعد همین تاخیر خوردن‌ها تهش باعث بدبین شدنِ فرمانده‌ی دژبانی می‌شود و بیشتر و سخت‌تر کوله‌ام را می‌گردد؟ نمی‌دانم از چه می‌ترسیدم. نه گوشی با خودم داشتم و نه سیگار. اما از اینکه بخواهند کوله‌ام را بازرسی کنند می‌ترسیدم. برایم توهینِ بزرگی بود. انگار بیایند روبه‌رویت بایستند و بگویند «تو هنوز نمی‌دونی چی باید حمل کنی و چی نه. اینجا بهت یاد می‌دیم!» 
از خط واحد و مترو و تاکسی‌هایی که تلاش می‌کردند هرجور شده هزار تومان بیشتر ازم بگیرند گذر کردم و رسیدم به دژبانی. دفترچه‌ام را دادم و منتظر ماندم تا بازرسی بدنی شوم. پاسبخش دژبانی گفت «برو. حال ندارم»! این برای اولین بار بود که متهم به سیگار جابه‌جا کردن نمی‌شدم! در هفته‌ای که فرمانده به خاطرِ ماموریت، توی پادگان نبود و آرامش عجیبی بین بچه‌ها وجود داشت، این یکی حقیقتا عجیب چسبید. شاید همیشه هم جمعه نباید برای اهلِ خانه باشد.
 
 
 
۳۰ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۳۱
کامل غلامی

قرار بود برویم میدانِ تیر و تیراندازی کنیم. فرمانده همان حرفی را که هنگام رژه بهمان گفته بود، تکرار کرد‌. روی تپه‌ی گِلیِ کوچکی ایستاده بود و درحالیکه بارانیِ سبزِ زیتونی رنگش را دو دستی چسبیده بود که باد نبَرَد، با ته‌لهجه‌ی مازندرانی‌اش گفت «بچه‌ها به سیبل زل نزنین! خیره نشین به سیاهیِ وسطِ سیبل. چشاتون خطا می‌کنه. ممکنه تیرتون بخوره به پشت تپه‌ها و کلا از مرحله حذف شین» توی رژه هم همین را بهمان گفته بودند. به خصوص به کسانی که کد ۱ بودند و قد بلندترین نفرِ گروهان و یکجورهایی شاخص برای نفرات بعدی. می‌گفتند اگر به یک‌جا خیره شویم ممکن است سرمان گیج برود و کنترلمان را از دست بدهیم و بخوریم زمین. و خب با اسلحه زمین‌خوردن بین یک جمع ۴۰۰ - ۵۰۰ نفری عمیقا اتفاقِ زجرآوری بود.
بعدها سعی کردم این رفتار را در زندگی‌ام حفظ کنم. سعی کردم به اهدافم خیره نگاه نکنم. زوم نکنم روی یک هدف و موقعیت تا بقیه‌ی موقعیت‌ها را از دست بدهم. من به شدت آدمِ زودخسته‌شونده‌ای هستم. زود با هر شرایط مسخره‌ای کنار می‌آیم، چون توان و حوصله‌ی جنگیدن‌های الکی را ندارم. اما باید هر جور شده به خودم ثابت می‌کردم که کی آقای اینجاست. باید برای هدف‌های حداقلی‌ام که شده انرژی می‌گذاشتم. باید هدف حدودی‌ام را پیدا می‌کردم روی دور و برش زوم می‌کردم و به سراغش می‌رفتم. اینجوری نه سرگیجه می‌گرفتم و نه تیرهایم به خطا می‌رفت.

۱ نظر ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۳۶
کامل غلامی

در طول ۲ ماهی که توی آموزشیِ پادگان به معنایِ واقعی زندگی می‌کردم با آدم‌های مختلفی حشر و نشر داشتم. با کارآفرینی که لفظِ قلم حرف می‌زد و عمیقا دلسوز بود تا قصابِ شوخ‌طبع و حاشیه‌درست‌کنی که نمی‌شد حرف بزند و ما خنده‌مان نگیرد. از کسانی که در فعالیت‌های فرهنگی‌ای چون چاپ و نشر و یا تولید پادکست و .. فعالیت داشتند تا دیزاینرِ خانه و استادِ نرم‌افزارهای کامپیوتر و ...
این‌ها را برای چه می‌گویم؟ بگذارید کمی جلو برویم کم‌کم به اصل قضیه می‌رسیم‌. دقیقا آن صحنه در ذهنم نقش بسته است: توی حسینیه و در صفِ نمازهای اجباری(!) بودیم که دیدم سربازِ کناری‌ام دفترچه‌ی کوچکِ آبی رنگی را از جیب اورکتش بیرون آورد و شروع کرد به انگلیسی نوشتن تویش. فاصله‌مان کم بود و صفحات دفترچه قابل دید بودند. کل دفترچه به زبان انگلیسی و خط شکسته نوشته شده بود. ظاهرا او خاطراتِ دوران خدمتش را به زبان انگلیسی توی دفترچه‌اش می‌نوشت. چنین اشخاصی کم توی آن دوماه به پستم نخوردند. جوانانی که مجبور بودند برای «مرد» شدن، دو سال از بهترین زمان‌های عمرشان را پوتین به پا اینور و آن‌ور بروند و واضحا شاهدِ از بین رفتنِ زمانشان آنطور که عمیقا دوستش ندارند، باشند. جوانانی که پیش از ورود به این‌جا زندگیِ پر جنب‌وجوش و مفیدی را می‌گذراندند و برای خودشان کارو کاسبی و شخصیتی داشتند، اما به محض ورود به خدمت با ادبیاتی تحقیر‌آمیز «بی‌برنامه» و «پسرک بخور و بخواب» خطاب می‌شدند. کسانی که «مجبور» بودند ۵ صبح از خواب بیدار شوند و همه‌ی کارهای «اجباری»ِ محوله را با بی‌میلی تمام انجام بدهند و ساعت ۹.۵ شب به «اجبار» بخوابند، چون ظاهرا «مرد» شدن اینطور میسر می‌شد. کسانی که فکر و توانایی‌شان بیشتر از نگهبانی‌های مسخره‌ی «اجباری»ِ بی‌نتیجه‌ای بود که یک نوجوان یا جوان ۱۸ - ۱۹ ساله نیز از پسش بر می‌آید. اما این «اجباری» بود که برایشان تصمیم می‌گرفت و اصلا هم ابایی نداشت که آن خاطره‌نویسِ به زبانِ انگلیسی هفته‌ای یک بار دستشویی‌های پادگان را بشوید. چون بالاخره آنجا باید تمیز می‌شد. این «سربازی» بود که اصلا برایش اهمیتی نداشت بی‌برنامه بودن، بلاتکلیفی، فعالیت‌های بیهوده و شدیدا بی‌نتیجه روی جوانانی که در گذشته برنامه‌ی مشخص و اهداف کوتاه و بلند مدت داشته‌اند چقدر می‌تواند حرص‌درآر و تنفر برانگیز باشد و این‌ها چقدر روی روح و روان آنان که می‌خواستند «مرد» شوند تاثیرگذار است. شنیدن سخنان دستوری برای جوانی که به اصطلاح غرور جوانی دارد و می‌خواهد «مرد» بشود، دردناک است. دقیقا به اندازه‌ی متلک‌های موتورسواران توی شهرها. و وقتی این دستورها و سخنان به تحقیر می‌گرایند عملا چیزی از «مرد»ی که مد نظر قرار گرفته باقی نمی‌ماند. بحث و صحبت در خصوص این «اجباری» محدود به یک موضوع و دو موضوع و چند ساعت و روز نیست. به قولِ یکی از سربازها «دو سال باید اسلحه‌ی ۴-۵ کیلویی رو حمل کنیم. حقیقتا بدتر از اینو اونور کردنِ یه بچه‌ی ۵ کیلویی توی شکم توی ۹ماهه!» «مرد» شدن در چنین فضایی که همه‌چیزش جابه‌جاست و ملاک و شاخص درستی برایش متصور نیستند، شاید کار احمقانه‌ای باید. اما خب چه می‌توان گفت. حالا که همین «مرد» شدن نیز «اجباری»ست.
راستی روز «زن» مبارک!

+ هدف مقایسه نبوده ولی اگر از این نوشتار توی مغزتان این دو جنس را منصفانه مقایسه می‌کنید، خوشحالم کرده‌اید.

۹ نظر ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۰۴:۲۸
کامل غلامی

حسِ عجیبِ مزخرفی داشت امروز. اصلا فکرش را نمی‌کردم روزی که ۲۵ سال پیشش نافم را بریدند و تحویلِ مادر دادندم، روی برجکِ سردِ آهنیِ مسخره‌ای طی بشود که هیچ از تولد نمی‌فهمد. ۲۵ سال! یعنی ربعِ قرن! ۲۵ سال است که می‌خندم و راه می‌روم و کتاب می‌خوانم و به همه‌ی کسانی که از زندکی می‌نالند روحیه‌ی الکی می‌دهم و برایشان آرزوی موفقیت‌های غیرمعمول می‌کنم. ۲۵ سالی که تا اینجایش بدک نگذشت. هرچند امروز می‌توانست خیلی متفاوت‌تر از امروزی که بود طی بشود. نمی‌دانم می‌توانست چقدرخوب و خوش باشد اما حداقل این را مطمئن هستم خیلی بهتر از براده‌های آهنیِ این حجمِ مکعبیِ سرد می‌توانست باشد‌. اتاقکِ سخت و خشنی که مجبورمان کرده یک اسلحه‌ی ۴-۵ کیلویی را روی دوشمان حمل و از پشتِ شیشه‌ی گردوغبار گرفته‌ی مسخره‌اش بیرون را دیده‌بانی کنیم. مکعبی که حتی امکانِ قدم زدن و خندیدن و کتاب خواندن را ازمان گرفته. تکه آهنی که سرمایش را سخاوتمندانه به سربازِ پستی‌اش تقدیم می‌کند! اما زهی خیال باطل که فکر کند ما کم آورده‌ایم. ما مردِ گریه کردن‌های مسخره و درد کشیدن‌های الکی و غصه خوردن‌های پی‌درپی نیستیم. نبوده‌ایم هیچوقت. مطمئنیم چیزی از این روزهای مسخره‌ی مزخرف در تاریخ ماندگار نخواهد شد. نهایتا هم انگشت وسطمان را توی همین برجک جا می‌گذاریم! ماها عقیده داریم که «با گریه هیچ دردی از ما دوا نمیشه» پس حالا حالاها بچرخ تا بچرخیم.


 

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۴۵
کامل غلامی

دفترچه سربازی

حقیقتش این است که اصلا نمی‌خواهم الکی آه و ناله کنم و بگویم «وای! سربازی فلان است و بهمان است و دارند پدرمان را در می‌آورند و خیلی نامردی‌ست» حتی اگر واقعا پدرمان را در آورده باشند و حتی اگر حقیقتا نامردی بوده باشد. اهلِ «از کاه کوه ساختن» نیستم. الکی هم این‌ها را نمی‌نویسم که تهش بیایند بگویند «وای! طفلی چقدر بدبخته!» نه خداوکیلی. این‌ها را می‌نویسم تا بعدها که قرار است درحالیکه هزینه‌ی پاستایِ کافه‌ی گران‌قیمتِ پایتخت را از توی کیف پولی که کارت‌های مختلفی تویش هست پرداخت کنم، حواسم به یکی از کارت‌ها بیشتر از بقیه باشد: همان کارتی که در آن با لباس نظامی و موهایِ کم‌پشتِ کوتاه شده و بدون عینک به لنز خیره شده‌ام.
تا یادم بماند همان روزهایی که مجبورمان کردند به خاطر کمبود سرباز روی برجک برویم و یک روز در میان و در هر پست ۴ بار و هر بار هم ۲ ساعت در یک اتاقکِ آهنیِ سردِ دورافتاده از همه چیز که از نزدیک‌ترین برجک کمِ کم ۵۰۰ - ۶۰۰ متر فاصله دارد، پست بدهیم، وضعیتی چنان حال‌به‌هم‌زن بر احوالم مستولی بود که اصلا نمی‌شد این‌ها را نکویم و ثبت نشوند! همان روزهایی که مجبور بودم با پسربچه‌های ۱۹ - ۲۰ ساله‌ی تحصیل نکرده‌ی عموما بی‌درکِ مشخص از زندگی، پشتِ نیسانِ آبیِ مخصوص تعویض پست‌ها بنشینم و به سطح دغدغه‌ی از کمر به پایینشان گوش کنم و توی دودِ خفه‌کننده‌یِ سیگارکشیدن‌های قایمکی‌شان نفس بکشم. می‌نویسم تا یادم نرود شعر خواندن‌های بلندبلندِ روی برجکِ سردِ ساعت ۲-۳ شب را، وقتی هیچ کاری برای انجام دادن به ذهنم نمی‌رسید و حتی نور آنقدر کم بود که هیچ‌چیزِ درست و موجهی برای دیدن پیدا نمی‌کردم. تا تمامِ این چند روزی که خارج از برنامه بد گذشت را در سلول‌های خشکِ مغزم بالا و پایین کنم و یادم نرود این من بودم که همه‌شان را تحمل کردم. تا حواسم جمع باشد که من قوی‌تر از چیز‌هایی‌ام که خارج از برنامه و به شکلی ناجوان‌مردانه به سمتم هجوم می‌آورند و توان و تخصص و سواد حداقلی‌ام را نادیده می‌گیرند و من را همسانِ سربازهای صفرِ بی‌سواد یا کم‌سوادِ عموما بی‌درکی قرار می‌دهند تا باور کنم دنیا هنوز دست چه کسانی‌ست! تا هرگز نخستین پستِ روی برجکِ شماره ۵ را فراموش نکنم که می‌گفتند این برجک جن دارد و قبلا یک نفر نصفه شب پیرزنی تویش دیده و خودکشی کرده. و سوراخ‌های روی دیوار‌های آهنگی‌اش این شایعه را قوت ببخشند. که یادم نرود چقدر در آن شب بر بر خود اخ و لعن فرستادم که دفترچه‌ی لامذهبِ نظام وظیفه را اینقدر زود پست کرده‌ام. تا یادم نرود اسن روزها دارند چطور می‌گذرند. که خسته‌ام کرده‌اند. عمیقا خسته‌ام. منی که خیلی جاهای واقعا خسته‌کننده را دوام آورده بودم اینجا عمیقا خسته شده‌ام. که شاید این دو سه روز مرخصی کمی خستگی‌ام را در کند.
نه! من هرگز اهلِ شکایت نبوده‌ام. با این چیزها هم به زودی کنار خواهم آمد. اما هیچوقت این روزها را فراموش نمی‌کنم. حتی اگر قرار باشد صدای خنده‌هایم را از پشتِ اتاقکِ آهنی در ارتفاع چند متری خفه کنم. حتی اگر قرار باشد اشک‌هایم را کنترل کنم تا رویِ صورت سردم جاری نشوند و تبدیل به قطره‌های سردی نشوند که یخ زدن را در وجودم سرعت می‌بخشند. من به زودی به همه‌ی این فلاکت‌ها عادت می‌کنم. اما هیچوقت از یاد نخواهم بردشان. همه این‌ها دارند قوی‌ترم می‌کنند.

۶ نظر ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۰۹:۴۲
کامل غلامی

۵۶ روز جایی زندگی کردیم که زیاد بهمون خوش نگذشت. و حالا باید ۱۶ - ۱۷ ماه جایی باشیم که نمی‌دونیم قراره بهمون خوش بگذره یا نه. ینی اصلن هیچ تصویرِ ذهنی‌عی ازش نداریم. مثل اون ۵۶ روز. فرقشون البته زیاده. این ۱۶ - ۱۷ ماهه ولی اون نهایتا ۲ ماه بود. توی اون ۵۶ روز ۲ تا چیز از خدا خواستیم که عمیقا دوست داشتیم بشه. یکی‌ش خیلی زود نتیجه‌ش اومد و فهمیدیم نمیشه. خیلی غصه‌مون شد. اعصابمون خرد شد. بدتر بود از سینه‌خیز رفتن‌های روی گل و لایِ تپه‌ی پادگان. بدتر از قِلت‌خوردن‌هامون از روی همون تپه‌ها. بد بود خلاصه این چند روز. از اونجایی که «گفتن از غم، غم رو کم نمی‌کنه» پس چندان بهش نمی‌پردازیم. ولی شماها بدونین که اینی که الان هستیم، اونی نیست که واقعن هستیم. تمارض کردیم تا دنیا پر رو نشه. الانم تهِ درخواستامون اینه که دومین خواسته‌مون محقق بشه. ینی خیلی دوست داریم بشه. میشه برامون دعا کنین که بشه؟

عکس مربوطه به یکی روزهای آخرِ بودن توی پادگان. روی یکی از تپه های بالای آسایشگاه. که مزخرف ترین تمرین ها و تنبیه ها رو شاهد بودیم و هر بار که وارد این تپه می شدیم می دونستیم دهنمون باید سرویس شه. زیاد هم واردش شدیم. صب و شب و ظهرم فرقی نداشت. خوب بود که گذشت. از این تپه و کلاس تاکتیک و این عکس متنفرم.

.

.

.

۹ نظر ۳۰ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۳۹
کامل غلامی