آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

هوا کم کم تاریک میشد و زمستان بیش از پیش سرمایش را به رخ میکشید. برف کلاهش را تا نزدیک پیشانی اش پایین آورد و دستانش را به هم مالید تا از شدت سرما بکاهد. درختان برای فرار از سرما یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و ماه از آسمان برای خودش پتویی میساخت. در سکوت محضی که حکمفرما بود، صدای نفس های پدر را می‌شنیدم که در نور کم سوی چراغ نفتی برای سگ محافظ آقای غفاری لانه درست میکرد ...

+ این داستان رو واسه مسابقه ی داستان نویسی ای که رامبد جوان تو اینستاگرام برگزار کرده بود نوشتم (اینجا)

۰۸ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۴۴
کامل غلامی

 

 

 

 

 

 

 

رفتی تا از دیــوونه بازی دست بـرداری

سربـرنگردوندی ببینی دوستــــم داری

راهی که میری سرده، تلخه، مثلِ کابوسه

کابوس میبینم و تـــو تا صبح بیداری ...

 

| کامل غلامی



۰۱ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۲۹
کامل غلامی

زهرا را روبه روی ساندویچیِ محمدرضا دیده بودم. کنار بانک ملی... سر ظهر بود و چون وقت کافی برای خانه رفتن نداشتم آمده بودم ساندویچی. زهرا در صف عابربانک ایستاده بود و منتظر تا نوبتش بشود. ساندویچم را خوردم، بلند شدم و به سمت بانک حرکت کردم. در حال رد شدن از کنارش بودم که چشمم به دستهایش افتاد. دستهای نازک و کشیده و سفیدی که کارت عابربانک را گرفته بود و از سر بیحوصلگی باهاش بازی میکرد. ناخودآگاه ایستادم و به دستهایش خیره شدم. همینطور کم کم به سمت زهرا جلو آمدم تا داخل صف قرار گرفتم. قبل از زهرا پیرمردی نوبت داشت که انگاری نمیتوانست از عابر بانک پول بگیرد. رو کرد به زهرا و از او درخواست کرد تا برایش این کار را انجام دهد. زهرا لبخندی زد، کارت پیرمرد را گرفت و رفت جلوی دستگاه. از پیرمرد پرسید "حاج آقا چقدر پول بگیرم؟ رمزتون چنده؟" پیرمرد گفت "150 تومن دخترم" بعد برگه ای را به زهرا داد که رمز رویش نوشته شده بود. زهرا با همان دستهایش برگه را گرفت و داشت درخواست های دستگاه را وارد میکرد. جلوتر آمدم ، آن انگشت های لطیف اصلا به دستگاه زمخت عابر بانک نمیآمد! اصلا آن دستها برای این کار ساخته نشده بودند. دلم میخواست من هم کارتی در میآوردم و از زهرا درخواست میکردم تا برایم پول بگیرد . زهرا را بجای هر خانمی که بشود به دستهایش خیره شد گذاشتم . مثلا به جای آن خانم بداخلاقِ داخل کتابخانه که هر وقت کتابی تحویلش میدادم میتوانستم چند دقیقه به دستهایش خیره شوم ... یا خانم دکتری که موقع نسخه نوشتن با دستهایش بازی میکرد و حرف میزد. یا حتی بجای استاد زبانمان که هر وقت روی تخته چیزی مینویسد بشود به دستهایش خیره شد. این دست ها آنقدر مقدس بودند که بشود عاشقشان شد ...
 حالا من چند ماهی است ناهار را با محمدرضا توی ساندویچی اش میخورم و به جای پول نقد چندین کارت عابر بانک داخل جیب پالتو ام دارم ...



۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۴۴
کامل غلامی



همیشه رفیق اونی نیست که پشت یه نیمکت تو مدرسه باهاش میشینی و تقلب بهش میرسونی و تو زنگ تفریح لقمه اش رو باهات تقسیم میکنه، اونی هم نیست که بعضی وقتا ته کوچه با اجر دروازه بسازین و باهاش گل کوچیک بازی کنی، یا حتی کسی که چار ساله داره باهات میاد باشگاه فوتسال. ازش دریبل زدن یاد گرفتی و چند باری بین پاهاش تونل باز کردی! رفیق همه ی اینا هست و همه ی اینا رفیق نیست! گاهی وقتا تو این دنیای مجازی، پشت این مانیتور و لابه لای دکمه های کیبورد یه کسایی بهت چشمک میزنن که بعدها ممکنه بشن یکی از همین رفیقای ناب واقعیت ... کسایی که میشه باهاشون چند ساعتی رو خندید و خوش بود.

| دیروز غروب
| رشت
| هوای بارونی

رایمون
و
| پدرام
| زکیه
| نازنین
| مهسا

۲۴ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۴۳
کامل غلامی


خسته از رقص بندری در خواب

دختـری بـا دو چشم بـارانـی

بعـد شلیک هستـه هـای اتم

صحبت از یک حقـوق انسانی

 

خسته از عکس لخت پرسنلی!

خسته از رنگ مشکی مـــویت

خسته از کـافـه هــای دوزاری

در کنــــارِ رفیـقِ پُـــررویـت !

 

خسته از قرص و اشک و خوابیدن

اشک سردی که تویِ چشمت بود

مثـل کابـــوس بین یک رویــــا

نــام مـــردی کنـار اسمت بود

 

خسته از طعـم تلخ لبهـایت

بعدِ یک هفته شب زناکاری

توی شیب خطر سقوط شدن

خسته از بیست سال بیکاری

 

تویِ قلبِ تو خسته شد دنیــــا

تویِ قلبِ تو یک نفر میسوخت

پــای منبـــر تمام دنیـــا مُــــــرد

شیخ هیزی که کفر ها میگفت

 

خسته از خواب روی تختی که

یک نفــر قبلِ من کنــارش بود

یک نفر قبـلِ من کـه میخندیـد

یک نفر قبل من که "آرش" بود!

 

روبه روی تو خودکشی کردم

بـــا تمام وجـــود لــرزیـــــــدم

خسته بودم تمام آن شب را

تا خودِ صبح تخت خــوابیـدم

 

رو به رویت کشید سیگــاری

بغلت کرد، بوسه زد، خندیـد

چشم بستم دوباره دود شوم

چشم بستم و او تو را میدیـد

 

دخترِ تــو شبیه "آرش" بود!

دخترت تــوی باد میرقصیـــد

دختری که شبیش* را(ه) میرفت

دختری کــه شبیش میخندیـد

 

رهبر حذب بــاد مـا بودیـم

تویِ طوفان عقب عقب رفتیم

تویِ طوفان شب تمام شدیم

ما دکل های خالیِ نفتیم

 

بعد یک عمر تــــازه فهمیدم

خسته بودن دگر دمُده شده

خنده ی تلخ رو به شیطانی

که به سوی بهشت رانده شده!

 

 #کامل_غلامی


*شبیه اش


۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۴۲
کامل غلامی

از اینکه بعضی وقتا مجبورم به چیزهای بدی فکر کنم،
 تا فکرم به چیزهای بدتر نره
 بدم میاد ...

۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۸
کامل غلامی

 

shamdooni


عاشقت که شد ،

دیوانه شد و پژمرد

شمعدانی ای که از پشت شیشه ی پنجره،

چشمانت را می دید



۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۳۵
کامل غلامی

 

 

 

 

 

 

 






دستت را بـه من بده

تویی که هیچـوقت پایت را از زندگی ام بیـرون نکشیـده ای


| کامل غلامی



۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۴۹
کامل غلامی

همیشه از دیدن پیرمرد هایی که پیراهن سفید میپوشند و یقه ی بالای پیراهنشان را باز میگذارند ، احساس بدی بهم دست میدهد. دیدن گلوی چروک خورده و قرمز شده شان حالم را بد میکند. بخصوص وقتی دارند با کسی صحبت میکنند و آنقدر با اشتها حرف میزنند که قطر رگ های گردنشان به اندازه ی شلنگ باغبان های پارک شهرمان میشود!

۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۵۶
کامل غلامی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 





 

 

 

 تمام کودکیم با تو گذشت. تو بزرگ شدی ... درس خواندی و کنکوری دادی. زمانی دانشجو بودی و سر تمام دانشجو ها و اساتید همان بلایی را آوردی که در دوران کودکی بر سر من آمد. ازدواج کردی و حالا به دنبال رنگ مناسب برای سیسمونی دخترت میگردی ... و من هنوز همان پسر بچه ی شش ساله ام که پابه پایت نشست و تماشایت کرد و تماشایت کرد و تماشایت کرد ... و آنقدر تماشایت کرد تا گُل های روی پیراهنت پژمرد ، همان گل هایی که زمانی من آبیاریشان میکردم.


۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۱۹
کامل غلامی