آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است


Kaka Brazil

غروب که می­شد رفقا را جمع می­کردیم تهِ کوچه و چند آجر از خرابه­هایِ کنارِ خانه­ها پیدا می­کردیم و رویِ هم می­گذاشتیم و دروازه­ی آرزوها و امیدهامان را می­ساختیم تا چند دقیقه­ای هم که شده فارغ از غوغای جهان بتوانیم فوتبال بازی کنیم و به ارضایِ غریضه­ی مریضِ فوتبال­دوستمان بپردازیم. پیراهنِ «کاکا» هیچوقت برایم شانس نمی­آورد ولی همیشه همان تک پیراهنِ ورزشیِ تیمِ ملی برزیل را می‌پوشیدم تا کمی به بارِ فنی بازی­هایم اضافه شود. پسر بزرگِ خانه بودم و اکثرِ مواقع خریدهای خانه را در غیاب بابا انجام می­دادم. هر وقت که بعد از خریدهای خانه، پولِ خُردی اضافه می­آوردم از این آدمس­هایی که برچسبِ برگردانِ بازیکنان فوتبال داشت می­خریدم و رویِ جلد کتابهای درسی­ام می­زدمشان. تقریبا عکسِ همه بازیکنان برزیل را داشتم به­جز کاکا. نمیدانم چرا این بشر هیچ­وقت توی هیچ­جایی شانس نمی­آورد. با آن چهره­ی معصوم اصلا شبیهِ فوتبالیست­ها نبود. موهای لَختش از جذابیتش کم می­کرد ولی باز هم دوستش می­داشتم و آن موهای به­ظاهر غیرِفوتبالی ذره­ای از علاقه­ام به او کم نکرده بود.­ روزهای منتهی به جام­جهانی برای­مان سخت ولی جذاب می­گذشت. امتحانات مدرسه روزهای آخرش را طی می­کرد و خستگیِ یک سالِ تحصیلی در کنارِ حاشیههای دیدنیِ جامجهانی دیگر نمی­توانست ما را پای درس و مشق بنشاند. مائده فوتبال را از خیلی از پسرهای توی کوچه­ بیشتر دوست می­داشت. جلدِ رویِ کتاب­های درسی­اش گواهِ این علاقه بود. تمامِ کتاب­ها و دفترهایش را با عکس­هایی از بازیکنانِ فوتبال تزیین کرده بود و دختر بودنش باعث می­شد خیلی خوش­سلیقه­تر از من جلدِ فوتبالی درست کند. او طرفدارِ آلمان بود و 5تا از عکس­های «کلوزه» را رویِ کتاب فارسی­اش چسبانده بود. فارغ از علاقهاش به کلوزه و ادبیات، خوش­شانسی­اش در داشتن عکس­های برگردانِ کلوزه کم­نظیر بود. او از آدامس خوشش نمی­آمد و مشخص بود که تلاشِ خیلی زیادی هم برای داشتن آن برچسب­ها نکرده بود، ولی گاهی وقت­ها اتفاقاتی پیش می­آید که حتی بدان فکر هم نکرده­ای بلکه صرفا یک­بار توی ذهنت دوست داشته­ای اتفاق بیفتد. و مائده جزء کسانی بود که کافی بود فقط یکبار خواستار چیزی باشد. در طول روزهای اخیر به­خاطر امتحانات مدرسه خیلی وقت بود که دسته جمعی فوتبال بازی نکرده بودیم. سه هفته می­شد که لباسِ کاکا را بر تن نکرده بودم و عرق نکرده بودم و بر سرِ خط دفاعمان فریاد نکشیده بودم که بی­خود و بی­جهت دریبل می­خورد و تمام زحماتم توی خط حمله را بر باد می­داد. سه هفته می­شد که دماغِ درازِ کلوزه را مسخره نکرده بودم و حرص مائده را در نیاورده بودم. سه هفته می­شد که گل نزده بودم و پیراهنم را درنیاورده بودم و خوشحالیِ بعد از گل نکرده بودم. ولی به جایِ تمامِ این نداشته­ها آنقدرِ آدامسِ فوتبالی خریده بودم تا طلسمِ نداشتنِ عکسِ کاکایِ برزیلیِ را بشکنم. اما نشد. در تمام این سه هفته، هر روز بدون خستگی به مغازه­ی کنارِ کوچه­­مان می­رفتم و با پولهای خُردی که به مرور جمع کرده بودم آدامسِ فوتبالی می­خریدم. پیگیری و پررویی­ام اعصاب مغازه­دار را هم به­هم ریخته بود ولی خب چه کسی از پول خوشش نمی­آید؟ آن­هم پولی که از فروش آدامس­های بدمزه­ی تقلبی به­دست میآمدند. مغازه­دار گولم نزده بود و آدامسهای تقلبی را به من قالب نکرده بود. روز چهارم که رفته بودم تا مثل همیشه آدامس بخرم در جواب به من گفت که دیگر آدامسِ فوتبالی ندارد. و بعد از اینکه با دست به بسته­ی آدامس­ها اشاره کردم، گفت که آدامس­ها بدونِ علامت استاندارد هستند و اجازه­فروششان را ندارد. آمدم و به­قول خودم زرنگی کردم و گفتم که این آدامس­ها را زیر قیمت و در طولِ روزهایِ برگزایِ جام­جهانی از او می­خرم و به هیچکس هم راجع به این موضوع چیزی نمی­گویم. به حرفم هم عمل کردم. مغازه­دار بسته­های آدامس را زیر میزِ مغازه­اش قایم می­کرد و فقط برای من کنار می­گذاشت. چند روز به همین منوال گذشت و هر روز چند آدامس از او می­خریدم و عکسِ هیچ­کدامشان هم کاکایِ مولختِ کم­حاشیه­ی برزیلی نبودند. انگار کارخانه یادش رفته بود که کاکا هم توی برزیل بازی می­کند و بازیکنِ اصلیِ جام­جهانی­ست. امتحانِ علوممان را که دادیم مائده را توی کوچه دیدم که به سمتم می­آمد. وقتی روبه­رویم رسید کتاب علومش را جلویم گرفت و با حسی که ترکیبی از عصبانیت و ناراحتی بود گفت که یک هفته است هیچ برچسبی به جلد کتاب­ش اضافه نکرده و مغازه­دار دیگر آدامس فوتبالی نمی­فروشد. احساسش را درک می­کردم ولی نمی­خواستم بداند موضوع از چه قرار است. نگاهم را برگرداندم سمتِ دیگر و با حالتی که انگار نبودنِ آدامس­ها برایم بی­اهمیت است گفتم که خب بالاخره یک روزی باید آدامس­هایش تمام می­شد و نمی­شود تا آخر عمر آدامسهای مخصوص جام­جهانی بفروشد. گفتم که جام­جهانی هم همین روزها تمام می­شود و می­گذرد. نمی­خواستم آدامسِ تقلبی بجود. دوست نداشتم برای اضافه شدنِ چندتا عکسِ مسخره از آلمان­ها و کلوزه­ی بدترکیب، حالش بد شود و امتحانات مدرسه­اش را خراب کند. ولی مائده عاشقِ آن برچسب­ها و آلمان بود  و نمی­شد به همین راحتی از فکرش بیرون بیاید. باید کاری می­کردم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. نه مائده اعصابش خُرد بشود و در نبودِ برچسب­های فوتبالی روی جلد کتاب علومش غصه بخورد و نه با جویدن آدامس­ها حالش بد بشود. فکری به ذهنم زد و با خوشحالی آن را با مائده در میان گذاشتم. از آن روز به­جایِ روزی یک آدامس، روزی دو آدامس می­خریدم. بسته­ی نازکِ آدامس­ها را باز و برچسبشان را جدا می­کردم. یکی را برای مائده کنار می­گذاشتم و یکی را روی جلد کتابِ خودم می­چسباندم. عکس­های کلوزه رویِ کتابِ مائده به  7عدد رسیده بودند ولی همچنان کاکا آب شده بود و رفته بود زیر زمین. ناامید شده بودم و خریدِ آدامس­ها را فقط به­خاطر مائده ادامه می­دادم. مائده هر روز خوشحال­تر و زیباتر می­شد و این برایم از هزار تا عکسِ کاکا بیشتر ارزش داشت. بازی­های جام­جهانی به مراحل پایانی خودش نزدیک شده و سخت ولی جذاب شده بودند. برزیل باید آلمان را می­برد تا به فینال مسابقات می­رسید. کاکا فیکس توی میدان حضور داشت ولی کلوزه روی نیمکت نشسته بود. بازی که به پایان رسید، صدایِ فریادهای مائده از تویِ کوچه بلند شد. خوشحال بود. شبیهِ کسی که پیروز شده است جیغ می­کشید و پرچمِ آلمان­ها را لایِ موهایِ خرمایی رنگش به احتزاز در آورده بود. آلمان­ها راهیِ فینال شده بودند و من در حالیکه به جلدِ کتاب­های درسی­ام خیره شده بودم و جایِ خالیِ عکس­های کاکا را رویشان احساس می­کردم با خودم فکر کردم که کاکا علاوه بر من، بلکه برای برزیل نیز خو­ش­شانسی نیاورد.



۳ نظر ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۲
کامل غلامی


گفتم: دلبر یه سوال بپرسم؟
- هیچی نگفت
گفتم:  یادته سالِ اولِ دانشگا؟ شیش هف سال پیش. میدون خراسون. فلافل بندری تُند ... یادته چقد بی ریخت بودی؟! چی شد یهو عاشقت شدم؟ بی ریخت بودی ولی چشات همون موقع هم مشکی بود ... قشنگ بود ... یادته؟ البته از حق نگذریم منم بی ریخت بودم! بی ریخت بودم ... حتی چشامم مشکی نبود! چی شد عاشقم شدی؟ تا حالا بش فک کردی؟ اگه ازم سوال کنی - که هیچوقت تاحالا نکردی - "چی شد که عاشقت شدم؟ " جوابتو توو یه کلمه خلاصه میکنم و میگم "چشات" ولی تو چی؟ تو عاشقِ چیِ من شدی؟ این چشا هم مگه عاشق شدن میخان؟!
میدونی مثِ چی میمونه؟ مثل این میمونه که آدم بره توو یه باغِ پُر از گُلای رنگارنگ، بعد بین اونهمه گل بگرده و بگرده و بگرده یه گلایول سفیدُ انتخاب کنه. بنظرت اون گل رُزه ناراحت نمیشه؟ اصلن خودِ طرف پشیمون نمیشه چرا اون گل رُزه رو انتخاب نکرده؟ معلومه که میشه. عقل میگه که میشه.
فک کنم توو دیونه ای!
عقل نداری ...
جونِ این گلایولی که انتخابش کردی این یه سوالمو جواب بده. چی شد اون روز که رفته بودیم پارک لاله زار و واسه اولین بار قهوه خوردنُ بهم یاد دادی، عاشقم شدی؟  چی شد به این چشای قهوه ی گفتی بله؟
دلبر! میدونم دلت واسه این حرفا قنج میره و لپات گُل انداخته. ولی تا جواب این یه سوالونگیرم امشب خوابم نمیبره. به چشات قسم!
- دلبر از روو میز یه بشقاب برمیدارهُ دوتا سیب سرخ میندازه داخلشُ میاد میشینه پیشم. سرشو انداخته پایین. بهش میگم بخدا دیوونه ای! عقل توو کله ات نیس. حیف این چشا نبود؟
- میخنده.
از توو قفسه های بالاسرش یه کتاب شعر برمیداره. میگرده و صفحه ای که میخادو پیدا میکنه. شروع میکنه به خوندن :
"عقل درسِ حذر از عشق به دل ها میداد
زیر لب گفت دلم :خسته نباشید استاد!*"
میرم توو فکر ... با خودم میگم اگه چشاش نبود، حتما عاشق صداش شده بودم


* تک بیت ازسعید سلیمان پور
#کامل_غلامی
#دلبر_سیب_دارد

طراح کاور: #علیرضا_مواساتی


۲ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۶
کامل غلامی




لوله آب ترکیده!  آشپزخونه شده عینهو وانِ حموم. کم کم آب داره میاد سمتِ حال. کاش خدا رحم کنه و این اتفاق نیفته. این مبل سفیده جهیزیه ی دلبره. اگه اندازه یه شپش روش آب بریزه، لک میشه. اونوقته که فاتحه ام خونده اس! دلبر خونه نیست. رفته خونه نسرین خانم اینا سبزی پاک کنی! شبیه این جن زده ها دور خودم می چرخم و دنبال یه سولاخی میگردم تا آب رو بفرستم سمتش. اما دریغ از یه سولاخ! میپرم توو حیاط و فلکه ی اصلی آبُ میبندم. آبِ کلِ ساختمون یهو قط میشه. صدای نکره یِ پسرِ حسین آقا -میوه فروش محل- رو میشنفم که میگه "کدوم اُزگلی آب رو قط کرده؟! کله ام پُرِ کفه نامسلمون. چشام داره میسوزه" معلومه که رفته حموم و بدجوری گیر کرده اون تو! جوری داد میزنه که هرکی توو راهرو وایساده میشنفه صداشو. سرمو دراز میکنم سمت خونه شونو و داد میزنم " اولا اُزگل خودتی! بعدشم، ظاهرا مشکل از فلکه اصلیه. حالا بگو ببینم چقد آب میخای؟ بگو واست از خونه آب بیارم"
نصف آبِ آشپزخونه میره خونه حسین آقا اینا. خیالم از بابت مبل سفیده راحت میشه. ولی هنوزم که هنوزه آشپزخونه آبداره! توو همین حینه که میبینم از اون ورِ خونه صدا میاد. دلبر اومده. یه دستش یکم سبزی پاک شدس.  اون یکی دستشم یه پلاستیک سیب سرخ.  وضع رو که میبینه چشاش عینهو چی درشت میشه! با عصبانیت از توو پلاستیک یدونه سیب درمیاره و پرت میکنه سمتم. جاخالی میدم! سیب میخوره به پارچ آبی که روی اُپنه. پارچ میشکنه و آبش پخش میشه روی مبل سفیده ی دلبر
مغازه حسین آقا خیلی بزرگه. ولی شبا موقع خواب بوی سیر و پیازش نمیذاره بخوابی. خفه ات میکنه!

#کامل_غلامی
#دلبر_سیب_دارد
طراح کاور: #علیرضا_مواساتی



۱ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۳۸
کامل غلامی


هوا بارونیه. دلبر رفته بیرون خرید. چترش رو هم با خودش نبرده. رفته واسه شام امشب گوجه بخره. گوشیمو برمیدارم بهش زنگ بزنم ولی انگاری در دسترس نیست. نگرانش نمیشم! میدونم دلبر حواسش به خودش هست. تلویزیون رو روشن میکنم. داره فوتبال میده. بایرن سه تا به ولفسبورگ زده. میدونم که بیشترم میتونه بزنه. آخرای فوتباله که دلبر کلیدو میندازه و میاد تو. بجا گوجی با سه کیلو سیب برگشته! با تعجب نگاش میکنمو ازش میپرسم: "دلبر! مگه قرار نبود واسه شام گوجه بگیری؟ سیب چه کارمون میاد؟! نون و سیب بخوریم نصفه شبی؟ فوتبالم که تموم شد" دلبر زُل میزنه توو چشامون .. هیچی نمیگه .. چشاش داره اذیتمون میکنه! دلبر خودش یه پا بایرنه ... مام که دفامون افتضاح!


#کامل_غلامی
#دلبر_سیب_دارد

 

 

رایمون نوشت1 :  راستش توی کمیته تصمیم بر این شد که همچین داستانهای ادامه داری اضافه بشه به بخش های دیگه ی وبلاگ. اعضای این کمیته فعلا منم و آقای رایمون تا صد سال دیگه هم همین دوتا میمونیم! البته اینم بگم برای انجام این حرکت یه رفیق دیگه هم دست به کار شده و شونه به شونه / دس به دس باهامونه. علیرضا مواساتی (اگه یکم قدیم تر باشین در بلاگنویسی کیبورد به دست رو باید بشناسین. این علیرضا همونه) که زحمت طراحی کاور این داستان کوتاها (یا بقول باکلاس ها فلش فیکشن ها) رو دوششه. از همینجا تشکرات را اعلام میداریم که واسش خیلی فسفر سوزوند خدایی

رایمون نوشت2 : نظرتون در موردش چیه؟

رایمون نوشت3 : اگر لایق به کپی است با ذکر نام و همچنین هشتگ کپی بشه :)



۳ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۳۷
کامل غلامی

هوا کم کم تاریک میشد و زمستان بیش از پیش سرمایش را به رخ میکشید. برف کلاهش را تا نزدیک پیشانی اش پایین آورد و دستانش را به هم مالید تا از شدت سرما بکاهد. درختان برای فرار از سرما یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و ماه از آسمان برای خودش پتویی میساخت. در سکوت محضی که حکمفرما بود، صدای نفس های پدر را می‌شنیدم که در نور کم سوی چراغ نفتی برای سگ محافظ آقای غفاری لانه درست میکرد ...

+ این داستان رو واسه مسابقه ی داستان نویسی ای که رامبد جوان تو اینستاگرام برگزار کرده بود نوشتم (اینجا)

۰۸ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۴۴
کامل غلامی

من دونفر رو کُشتم! سه روز پیش ... تو یکی از جنگل‌های شمال ... یه جوون حدودا 25 ساله که هیکل تروتمیزی هم داشت. از وقتی فهمید دنبالشم ، دل تو دلش نبود. واسه اینکه بتونه از دستم در بره، زد به دل جنگل و مثل یوزپلنگ پا گذاشت به فرار ... خیلی سریع بود و عین ماهی از دستم درمیرفت. انقدر ازم فاصله گرفت تا اینکه مجبور شدم از کُلتم استفاده کنم. کلت رو برداشتم و مغزش رو نشونه گرفتم، یه لحظه مکث کردم، انگاری دلم براش سوخت. نشونه ی کلت رو آوردم پایین تر تا رسیدم به پاهاش، تیر رو زدم زیر زانوی چپش ... سرعتش کمتر شده بود ولی نه کمتر از من، بازم سریع میدویید. منم نفس زیاد دوییدن رو نداشتم . واسه همین با یه هدف گیری دقیق پای راستش رو هم زدم! ولی ایندفعه رانش رو نشونه گرفتم. با صدای بلندی گفت "آخ" و مثل یه نره خرس افتاد تو گل و لای جنگل ... مطمئن بودم گیرش آوردم ، آروم آروم رفتم سمتش ... نزدیکش که شدم میتونستم صدای نفس نفس زدنش رو واضح بشنوم ... به پشت افتاده بود و با دستاش خودشو عقب میکشید. روبه روش وایساده و کلت رو از فاصله ی دومتری سمتش گرفته بودم! ترسیده بود ... از ترس نمی تونست حرف بزنه. تو همین گیرودار یه فکری به ذهنم رسید. فشنگ های کلت رو در آوردم و ریختم تو جیبم. کلت رو گذاشتم پشت کمرم و زُل زدم بهش. یکم آروم تر شده بود. شاید فکر میکرد نمیخوام بکُشمش! از جیب کاپشنم چاقو رو در آوردم. یه قدم بهش نزدیک شدم. دستم رو دراز کردم و یقه اش رو گرفتم و چاقو رو گذاشتم بیخ گلوش. با اینکه دوتا تیر خورده بود و خون زیادی ازش رفته بود ولی هنوزم زورش از من بیشتر بود. خیلی تکون میخورد و بخاطر همین تکون های بیخودش چند بار نوک چاقو گردنش رو نوازش داد و چند تا خط زیر چونه اش انداخت. ولی انگار نه انگار ... اندازه 7 تا سگ جون داشت! دیگه حوصله ام رو سر آورده بود. بلندش کردم و چسبوندمش به تنه ی درخت قدیمی ای که اون نزدیک بود. چاقو تو دست راستم بود و با دست چپم یقه اش رو گرفته بودم. تو چشماش ترس فریاد میزد، چشمهای منم جز خون چیزی نمیدید. چاقو رو زدم پهلوی سمت چپش ... صداش در نیومد. دوباره زدم ... بازم زدم! چشاش سفید شده بود ، گلوش خرخر میکرد. تازه داشت دلم خنک میشد! با یه حرکت برق آسا چاقو رو گرفتم به دست چپم و سمت راست شکمش رو پاره پاره کردم. ازش خون جاری شده بود و صورتش شده بود رنگ گچ دیوار. دل و روده اش داشت از شکمش میزد بیرون ، دیگه نایی واسش نمونده بود. منم خسته شده بودم و باید بیخیال میشدم. نوک چاقو رو فرو کردم به تنه ی درخت و با دستام یقه شو گرفتم و انداختمش تو باتلاق کنار درخت ... در عرض چند ثانیه رفت داخل گل و لای باتلاق و ناپدید شد. دست کردم تو جیبم و فشنگارو آوردم بیرون. یکیشون رو با دندونم گرفتم و بقیه اشونو پرت کردم تو باتلاق ... از پشت کمرم کُلت رو درآوردم و فشنگ رو گذاشتم داخلش ... کُلت رو گذاشتم رو شقیقه ام. صدای هوهوی چند تا جغد مادر مُرده کل جنگل رو گرفته بود ، هوا هم کم کم تاریک شده بود. من دیگه تو اون جنگل کاری نداشتم ... ماشه رو چکوندم ...

۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۳
کامل غلامی