آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

«آدامسِ فوتبالی»

شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۲ ب.ظ

Kaka Brazil

غروب که می­شد رفقا را جمع می­کردیم تهِ کوچه و چند آجر از خرابه­هایِ کنارِ خانه­ها پیدا می­کردیم و رویِ هم می­گذاشتیم و دروازه­ی آرزوها و امیدهامان را می­ساختیم تا چند دقیقه­ای هم که شده فارغ از غوغای جهان بتوانیم فوتبال بازی کنیم و به ارضایِ غریضه­ی مریضِ فوتبال­دوستمان بپردازیم. پیراهنِ «کاکا» هیچوقت برایم شانس نمی­آورد ولی همیشه همان تک پیراهنِ ورزشیِ تیمِ ملی برزیل را می‌پوشیدم تا کمی به بارِ فنی بازی­هایم اضافه شود. پسر بزرگِ خانه بودم و اکثرِ مواقع خریدهای خانه را در غیاب بابا انجام می­دادم. هر وقت که بعد از خریدهای خانه، پولِ خُردی اضافه می­آوردم از این آدمس­هایی که برچسبِ برگردانِ بازیکنان فوتبال داشت می­خریدم و رویِ جلد کتابهای درسی­ام می­زدمشان. تقریبا عکسِ همه بازیکنان برزیل را داشتم به­جز کاکا. نمیدانم چرا این بشر هیچ­وقت توی هیچ­جایی شانس نمی­آورد. با آن چهره­ی معصوم اصلا شبیهِ فوتبالیست­ها نبود. موهای لَختش از جذابیتش کم می­کرد ولی باز هم دوستش می­داشتم و آن موهای به­ظاهر غیرِفوتبالی ذره­ای از علاقه­ام به او کم نکرده بود.­ روزهای منتهی به جام­جهانی برای­مان سخت ولی جذاب می­گذشت. امتحانات مدرسه روزهای آخرش را طی می­کرد و خستگیِ یک سالِ تحصیلی در کنارِ حاشیههای دیدنیِ جامجهانی دیگر نمی­توانست ما را پای درس و مشق بنشاند. مائده فوتبال را از خیلی از پسرهای توی کوچه­ بیشتر دوست می­داشت. جلدِ رویِ کتاب­های درسی­اش گواهِ این علاقه بود. تمامِ کتاب­ها و دفترهایش را با عکس­هایی از بازیکنانِ فوتبال تزیین کرده بود و دختر بودنش باعث می­شد خیلی خوش­سلیقه­تر از من جلدِ فوتبالی درست کند. او طرفدارِ آلمان بود و 5تا از عکس­های «کلوزه» را رویِ کتاب فارسی­اش چسبانده بود. فارغ از علاقهاش به کلوزه و ادبیات، خوش­شانسی­اش در داشتن عکس­های برگردانِ کلوزه کم­نظیر بود. او از آدامس خوشش نمی­آمد و مشخص بود که تلاشِ خیلی زیادی هم برای داشتن آن برچسب­ها نکرده بود، ولی گاهی وقت­ها اتفاقاتی پیش می­آید که حتی بدان فکر هم نکرده­ای بلکه صرفا یک­بار توی ذهنت دوست داشته­ای اتفاق بیفتد. و مائده جزء کسانی بود که کافی بود فقط یکبار خواستار چیزی باشد. در طول روزهای اخیر به­خاطر امتحانات مدرسه خیلی وقت بود که دسته جمعی فوتبال بازی نکرده بودیم. سه هفته می­شد که لباسِ کاکا را بر تن نکرده بودم و عرق نکرده بودم و بر سرِ خط دفاعمان فریاد نکشیده بودم که بی­خود و بی­جهت دریبل می­خورد و تمام زحماتم توی خط حمله را بر باد می­داد. سه هفته می­شد که دماغِ درازِ کلوزه را مسخره نکرده بودم و حرص مائده را در نیاورده بودم. سه هفته می­شد که گل نزده بودم و پیراهنم را درنیاورده بودم و خوشحالیِ بعد از گل نکرده بودم. ولی به جایِ تمامِ این نداشته­ها آنقدرِ آدامسِ فوتبالی خریده بودم تا طلسمِ نداشتنِ عکسِ کاکایِ برزیلیِ را بشکنم. اما نشد. در تمام این سه هفته، هر روز بدون خستگی به مغازه­ی کنارِ کوچه­­مان می­رفتم و با پولهای خُردی که به مرور جمع کرده بودم آدامسِ فوتبالی می­خریدم. پیگیری و پررویی­ام اعصاب مغازه­دار را هم به­هم ریخته بود ولی خب چه کسی از پول خوشش نمی­آید؟ آن­هم پولی که از فروش آدامس­های بدمزه­ی تقلبی به­دست میآمدند. مغازه­دار گولم نزده بود و آدامسهای تقلبی را به من قالب نکرده بود. روز چهارم که رفته بودم تا مثل همیشه آدامس بخرم در جواب به من گفت که دیگر آدامسِ فوتبالی ندارد. و بعد از اینکه با دست به بسته­ی آدامس­ها اشاره کردم، گفت که آدامس­ها بدونِ علامت استاندارد هستند و اجازه­فروششان را ندارد. آمدم و به­قول خودم زرنگی کردم و گفتم که این آدامس­ها را زیر قیمت و در طولِ روزهایِ برگزایِ جام­جهانی از او می­خرم و به هیچکس هم راجع به این موضوع چیزی نمی­گویم. به حرفم هم عمل کردم. مغازه­دار بسته­های آدامس را زیر میزِ مغازه­اش قایم می­کرد و فقط برای من کنار می­گذاشت. چند روز به همین منوال گذشت و هر روز چند آدامس از او می­خریدم و عکسِ هیچ­کدامشان هم کاکایِ مولختِ کم­حاشیه­ی برزیلی نبودند. انگار کارخانه یادش رفته بود که کاکا هم توی برزیل بازی می­کند و بازیکنِ اصلیِ جام­جهانی­ست. امتحانِ علوممان را که دادیم مائده را توی کوچه دیدم که به سمتم می­آمد. وقتی روبه­رویم رسید کتاب علومش را جلویم گرفت و با حسی که ترکیبی از عصبانیت و ناراحتی بود گفت که یک هفته است هیچ برچسبی به جلد کتاب­ش اضافه نکرده و مغازه­دار دیگر آدامس فوتبالی نمی­فروشد. احساسش را درک می­کردم ولی نمی­خواستم بداند موضوع از چه قرار است. نگاهم را برگرداندم سمتِ دیگر و با حالتی که انگار نبودنِ آدامس­ها برایم بی­اهمیت است گفتم که خب بالاخره یک روزی باید آدامس­هایش تمام می­شد و نمی­شود تا آخر عمر آدامسهای مخصوص جام­جهانی بفروشد. گفتم که جام­جهانی هم همین روزها تمام می­شود و می­گذرد. نمی­خواستم آدامسِ تقلبی بجود. دوست نداشتم برای اضافه شدنِ چندتا عکسِ مسخره از آلمان­ها و کلوزه­ی بدترکیب، حالش بد شود و امتحانات مدرسه­اش را خراب کند. ولی مائده عاشقِ آن برچسب­ها و آلمان بود  و نمی­شد به همین راحتی از فکرش بیرون بیاید. باید کاری می­کردم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. نه مائده اعصابش خُرد بشود و در نبودِ برچسب­های فوتبالی روی جلد کتاب علومش غصه بخورد و نه با جویدن آدامس­ها حالش بد بشود. فکری به ذهنم زد و با خوشحالی آن را با مائده در میان گذاشتم. از آن روز به­جایِ روزی یک آدامس، روزی دو آدامس می­خریدم. بسته­ی نازکِ آدامس­ها را باز و برچسبشان را جدا می­کردم. یکی را برای مائده کنار می­گذاشتم و یکی را روی جلد کتابِ خودم می­چسباندم. عکس­های کلوزه رویِ کتابِ مائده به  7عدد رسیده بودند ولی همچنان کاکا آب شده بود و رفته بود زیر زمین. ناامید شده بودم و خریدِ آدامس­ها را فقط به­خاطر مائده ادامه می­دادم. مائده هر روز خوشحال­تر و زیباتر می­شد و این برایم از هزار تا عکسِ کاکا بیشتر ارزش داشت. بازی­های جام­جهانی به مراحل پایانی خودش نزدیک شده و سخت ولی جذاب شده بودند. برزیل باید آلمان را می­برد تا به فینال مسابقات می­رسید. کاکا فیکس توی میدان حضور داشت ولی کلوزه روی نیمکت نشسته بود. بازی که به پایان رسید، صدایِ فریادهای مائده از تویِ کوچه بلند شد. خوشحال بود. شبیهِ کسی که پیروز شده است جیغ می­کشید و پرچمِ آلمان­ها را لایِ موهایِ خرمایی رنگش به احتزاز در آورده بود. آلمان­ها راهیِ فینال شده بودند و من در حالیکه به جلدِ کتاب­های درسی­ام خیره شده بودم و جایِ خالیِ عکس­های کاکا را رویشان احساس می­کردم با خودم فکر کردم که کاکا علاوه بر من، بلکه برای برزیل نیز خو­ش­شانسی نیاورد.



۹۷/۰۳/۲۶

نظرات  (۳)

۲۷ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۶ آسـوکـآ آآ
یادش بخیر
چقدر جاش خالیه ..
پاسخ:
اوهوم واقعا
کاکا واقعا همیشه مظلوم  اما در عین حال دوست‌داشتنی بود :)) 
.
الان این داستان واقعی بود یا صرفا یه داستان بود؟ 
پاسخ:
ولی خیلی زیادی مظلوم بود بنظرم -___-
نه واقعی نبود بابا :دی
واقعا چرا پسرا عریضه مریض فوتبال دوست دارن؟  یا اینکه حتما باید ساعت یک ربع به هفت اخبارورزشی ببینن 
من ژن فوتبالم بیان نشده اصن... 
دوبار خوندم داستان و تیکه های قشنگ زیاد داشت ولی تو بلند بالا بیش گم بود انگار شاید چون فوتبالی نیستم گوشت به تنم نشد.... سومین بار خوندم بیشتر خوشم اومد... 
دوست داشتن و واقعی مینویسی.. ملموس... 
پاسخ:
خوبه که فوتبال ^^
بیان نشده :دی
نمیدونم چی شد یهو زیاد شد ایندفعه :دی
مرسی ازت که میخونی