آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کامل غلامی» ثبت شده است

 

 

 

 

 

 

 

رفتی تا از دیــوونه بازی دست بـرداری

سربـرنگردوندی ببینی دوستــــم داری

راهی که میری سرده، تلخه، مثلِ کابوسه

کابوس میبینم و تـــو تا صبح بیداری ...

 

| کامل غلامی



۰۱ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۲۹
کامل غلامی


خسته از رقص بندری در خواب

دختـری بـا دو چشم بـارانـی

بعـد شلیک هستـه هـای اتم

صحبت از یک حقـوق انسانی

 

خسته از عکس لخت پرسنلی!

خسته از رنگ مشکی مـــویت

خسته از کـافـه هــای دوزاری

در کنــــارِ رفیـقِ پُـــررویـت !

 

خسته از قرص و اشک و خوابیدن

اشک سردی که تویِ چشمت بود

مثـل کابـــوس بین یک رویــــا

نــام مـــردی کنـار اسمت بود

 

خسته از طعـم تلخ لبهـایت

بعدِ یک هفته شب زناکاری

توی شیب خطر سقوط شدن

خسته از بیست سال بیکاری

 

تویِ قلبِ تو خسته شد دنیــــا

تویِ قلبِ تو یک نفر میسوخت

پــای منبـــر تمام دنیـــا مُــــــرد

شیخ هیزی که کفر ها میگفت

 

خسته از خواب روی تختی که

یک نفــر قبلِ من کنــارش بود

یک نفر قبـلِ من کـه میخندیـد

یک نفر قبل من که "آرش" بود!

 

روبه روی تو خودکشی کردم

بـــا تمام وجـــود لــرزیـــــــدم

خسته بودم تمام آن شب را

تا خودِ صبح تخت خــوابیـدم

 

رو به رویت کشید سیگــاری

بغلت کرد، بوسه زد، خندیـد

چشم بستم دوباره دود شوم

چشم بستم و او تو را میدیـد

 

دخترِ تــو شبیه "آرش" بود!

دخترت تــوی باد میرقصیـــد

دختری که شبیش* را(ه) میرفت

دختری کــه شبیش میخندیـد

 

رهبر حذب بــاد مـا بودیـم

تویِ طوفان عقب عقب رفتیم

تویِ طوفان شب تمام شدیم

ما دکل های خالیِ نفتیم

 

بعد یک عمر تــــازه فهمیدم

خسته بودن دگر دمُده شده

خنده ی تلخ رو به شیطانی

که به سوی بهشت رانده شده!

 

 #کامل_غلامی


*شبیه اش


۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۴۲
کامل غلامی

 

shamdooni


عاشقت که شد ،

دیوانه شد و پژمرد

شمعدانی ای که از پشت شیشه ی پنجره،

چشمانت را می دید



۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۳۵
کامل غلامی

 

 

 

 

 

 

 






دستت را بـه من بده

تویی که هیچـوقت پایت را از زندگی ام بیـرون نکشیـده ای


| کامل غلامی



۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۴۹
کامل غلامی

من دونفر رو کُشتم! سه روز پیش ... تو یکی از جنگل‌های شمال ... یه جوون حدودا 25 ساله که هیکل تروتمیزی هم داشت. از وقتی فهمید دنبالشم ، دل تو دلش نبود. واسه اینکه بتونه از دستم در بره، زد به دل جنگل و مثل یوزپلنگ پا گذاشت به فرار ... خیلی سریع بود و عین ماهی از دستم درمیرفت. انقدر ازم فاصله گرفت تا اینکه مجبور شدم از کُلتم استفاده کنم. کلت رو برداشتم و مغزش رو نشونه گرفتم، یه لحظه مکث کردم، انگاری دلم براش سوخت. نشونه ی کلت رو آوردم پایین تر تا رسیدم به پاهاش، تیر رو زدم زیر زانوی چپش ... سرعتش کمتر شده بود ولی نه کمتر از من، بازم سریع میدویید. منم نفس زیاد دوییدن رو نداشتم . واسه همین با یه هدف گیری دقیق پای راستش رو هم زدم! ولی ایندفعه رانش رو نشونه گرفتم. با صدای بلندی گفت "آخ" و مثل یه نره خرس افتاد تو گل و لای جنگل ... مطمئن بودم گیرش آوردم ، آروم آروم رفتم سمتش ... نزدیکش که شدم میتونستم صدای نفس نفس زدنش رو واضح بشنوم ... به پشت افتاده بود و با دستاش خودشو عقب میکشید. روبه روش وایساده و کلت رو از فاصله ی دومتری سمتش گرفته بودم! ترسیده بود ... از ترس نمی تونست حرف بزنه. تو همین گیرودار یه فکری به ذهنم رسید. فشنگ های کلت رو در آوردم و ریختم تو جیبم. کلت رو گذاشتم پشت کمرم و زُل زدم بهش. یکم آروم تر شده بود. شاید فکر میکرد نمیخوام بکُشمش! از جیب کاپشنم چاقو رو در آوردم. یه قدم بهش نزدیک شدم. دستم رو دراز کردم و یقه اش رو گرفتم و چاقو رو گذاشتم بیخ گلوش. با اینکه دوتا تیر خورده بود و خون زیادی ازش رفته بود ولی هنوزم زورش از من بیشتر بود. خیلی تکون میخورد و بخاطر همین تکون های بیخودش چند بار نوک چاقو گردنش رو نوازش داد و چند تا خط زیر چونه اش انداخت. ولی انگار نه انگار ... اندازه 7 تا سگ جون داشت! دیگه حوصله ام رو سر آورده بود. بلندش کردم و چسبوندمش به تنه ی درخت قدیمی ای که اون نزدیک بود. چاقو تو دست راستم بود و با دست چپم یقه اش رو گرفته بودم. تو چشماش ترس فریاد میزد، چشمهای منم جز خون چیزی نمیدید. چاقو رو زدم پهلوی سمت چپش ... صداش در نیومد. دوباره زدم ... بازم زدم! چشاش سفید شده بود ، گلوش خرخر میکرد. تازه داشت دلم خنک میشد! با یه حرکت برق آسا چاقو رو گرفتم به دست چپم و سمت راست شکمش رو پاره پاره کردم. ازش خون جاری شده بود و صورتش شده بود رنگ گچ دیوار. دل و روده اش داشت از شکمش میزد بیرون ، دیگه نایی واسش نمونده بود. منم خسته شده بودم و باید بیخیال میشدم. نوک چاقو رو فرو کردم به تنه ی درخت و با دستام یقه شو گرفتم و انداختمش تو باتلاق کنار درخت ... در عرض چند ثانیه رفت داخل گل و لای باتلاق و ناپدید شد. دست کردم تو جیبم و فشنگارو آوردم بیرون. یکیشون رو با دندونم گرفتم و بقیه اشونو پرت کردم تو باتلاق ... از پشت کمرم کُلت رو درآوردم و فشنگ رو گذاشتم داخلش ... کُلت رو گذاشتم رو شقیقه ام. صدای هوهوی چند تا جغد مادر مُرده کل جنگل رو گرفته بود ، هوا هم کم کم تاریک شده بود. من دیگه تو اون جنگل کاری نداشتم ... ماشه رو چکوندم ...

۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۳
کامل غلامی

زمستان،
 یوزپلنگی گرسنه بود
که برای شکار بچه خرگوشی کوچک ،
 حقارت دانه های سفید برف را تحمل کرد.

۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۴۹
کامل غلامی


از خنده های زورکی در نقش یک دلقک

تا ریزش اشکم به روی کاغذ کاربُن

از خوردن سیلی به دست یک دبستانی

تا قتل یک افسر درون باجه ی تلفن

 

از بوف کوری که به دنبال هدایت رفت

هرگز هدایت هم نشد، گم کرد راهش را

تا آسمانی که پُر از سم شد ولی بارید

بارید و بارید و به یغما برد ماهش را

 

از قصه هایی که همیشه از تو می گفتند

تا غصه هایی که تو بر دنیام پاشیدی

از عکس لختت داخل گوشی بی رمزش

- و قطع شد تلفن دوباره تا مرا دیدی -

 

از حس گنگ و لال بعد از هر خودارضایی

تا ضجه های دختری در ایستگاه شهر

از خوردن حق دو ورزشکار ایرانی

تا کُشتن تختی درون باشگاه شهر

 

از تلخی آن روزهایی که زنم بودی

تا طعم تند فلفل قرمز به دندانم

از حبس تعلیقی میان تار گیسوهات

تا آخر دنیا درون میل زندانم

 

کوتاه کردم گیسوانت را و خندیدی

خندیدی و کل جهانم خودکشی کردند

از "دوستت دارم" به ریش من که می بستی

تا نامه هایی که برایت پُست می‌کردند

 

عطر تنش را لای موهای تو گم کردم

با سیم تلفن چند باری خودکشی کردی

اشکم تمام رازهایم را نشان میداد

من عاشق تو بودم و تو عاشقش بودی!

 

از رد شدن های پیاپی پشت کنکورت

تا چشمک نازی که به آن مرد میدادی

از اخم قاضی تا گنه کاری که من بودم

مُهر طلاقت خشک شد، حالا تو آزادی

 

از ریزش بهمن و سونامی چشمانت

تا دفن قلبی که تماما موزه ی درد است

گوشت بدهکار اراجیف لب من نیست

نامردم و نامردی و آن توله سگ مرد است!

 

از سوت ممتد قطار انزلی تا کیش

در فکر تو بستم چمدان را شدم راهی

از آگهی با یک نوار مشکی پر رنگ

تا عکس یک مجرم به روی میز آگاهی

 

از لکه های خون میان ریل راه آهن

تا حس یک قاتل که در چشمان من میدید

کُشتم تو را تا قاتل قلبم خودم باشم

و ضجه های دختری در شهر می پیچید


| کامل غلامی


۱ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۶:۱۴
کامل غلامی

داشت برای پرستار تعریف میکرد "خانم پرستار، اون موقع که من جوون بودم واسه خودم کسی بودم. اینجوری نبود که با یه بارون سرما بخورم و با یه سرماخوردگی سرُم! اون موقع ها که تا زانو برف میومد ما میرفتیم برف ها رو جمع میکردیم و بهشون شکر میزدیم و میخوردیم. ولی الآن چی ... الآن خیلی ضعیف شدم ، بعد از اینکه شکم هفتم رو زاییدم ضعیف شدم. این بچه آخریه خیلی اذیتم کرد. آخرشم مُرده به دنیا اومد ... اسم بچه هام دقیق یادم نیست ، ولی مهدی رو یادمه. همون که وقتی 18 سالش بود با موتور رفت زیر تریلی و در جا فوت کرد. اسم بقیه بچه ها یادم نمیان ... شاید اصلا دیگه بچه ای نداشتم. ولی حاج آقا تو آخرای عمرش یه چیزایی بهم گفته بود. میگفت یکی از دخترام رفته اتریش یا سویس -  دقیق یادم نیست - میگفت نهمین نوه ات هم به دنیا اومد ولی نمیتونیم ببینمیش اشک تو چشاش جمع شد و دیگه هیچی نگفت ... انقدر هیچی نگفت تا دق کرد و مُرد" پرستار از زیر تخت پتوی سفیدی را بیرون می آورد: "خدابیامرزتشون، ولی من حواسم به شما هست ... ناراحت نباشین ... میخواین زنگ بزنم با یکی از بچه هاتون حرف بزنین ؟" پیرزن اشکش را از گوشه ی چمشش پاک میکند، چانه اش را میخاراند و با تعجب سوال میکند " بچه؟! من که بچه ای ندارم!"



۱۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۱۵
کامل غلامی


تو که گیسوانت را لانه ی گنجشک ها کرده ای، جایی برای من هم نگه دار در قلبت

 

 

 

 

 

 

 






 


 

حسودی میکنم حتی به آن گنجشک آواره

 که با عطر خوشِ گیسوی تو آرام می گیرد


#کامل_غلامی




۱۱ دی ۹۳ ، ۰۸:۲۳
کامل غلامی

 

 
















بباف گیسوانت را

من

به یادت

خیال ها میبافم

 |کامل غلامی

 

 

تصویر از اینستاگرام شیوا خادمی




 






۰۵ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۸
کامل غلامی