سیگار رو مثل بقیه نمیکشید. قشنگ میکشید. خیلی قشنگ. جوری که دوست داشتی بشینی پیشش و اون سیگار بکشه و تو نگاش کنی. مثل بهروز که توی پادگان بندری میخورد، حتی اگه گرسنهم هم نبود با غذا خوردنش، اشتهام باز میشد. یهبار که داشت سیگار میکشید برگشت گفت «تو تا حالا سقوطِ یه عقاب رو دیدی؟» ندیده بودم. گفت «گریه کردنِ ماهیهارو چی؟ اونم ندیدی نه؟» با سر حرفش رو تایید کردم. کفِ دستش رو خاروند و گفت «منم ندیدم. بعضی چیزا دیدنی نیست انگار. اتفاق میافتهها ولی دیده نمیشه. سقوطِ عقاب. اشکِ ماهی. خندهی لاکپشت. دردِ انسان.»