آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۲۲ مطلب با موضوع «مجموعه نوشت ها» ثبت شده است




نامه به ریحانه ای که هرگز عاشقم نشد - قسمت دوم


ریحانه سلام! فکر کنم توى اینستاگرام بلاکم کردهاى. چون چند روزى مىشود هیچ عکس و استورىاى ازت ندیدهام. اینکه پست و استورى نگذارى کمى غیرطبیعىاى است. بهنظرم بلاک شدنم طبیعىتر باشد. شاید فکر کنى از این اتفاق ناراحتم ولى باید بگویم که ناراحت نیستم ریحانه! من هیچ وقت از دست تو ناراحت نمىشوم حتى اگر به من بىمحلى کنى و توى سالن دانشکده جواب سلامم را ندهى. راستى امتحانهایت چهطور است؟ فکر کنم حالا که به ترمهاى آخر رسیدهاى گرفتنِ نمره‌ی بالا برایت ارزش خاصى نداشته باشد. مثلِ من که برایت بىاهمیت شدهام. البته من از همان ترم اول هم برایت اهمیتى نداشتم. دیشب که تا ٣ صبح آنلاین بودى من با خیال راحت خوابیدم! اصلا هم دلم برایت نسوخت که چرا تا این موقع بیدارى و فردا امتحانت را چه مىکنى. آخر مىدانى آدمها حق انتخاب دارند و این اختیار در تمام زندگىشان باید بهشان داده شود که هر طور که مىخواهند زندگى کنند. قطعا تو تا ساعت ٣ بیدار ماندن را انتخاب کردى، دقیقا همانطور که مرا انتخاب نکردى. من هم حق انتخاب دارم و دوست دارم همیشه برایت نامه بنویسم و دوستت داشته باشم و دلم برایت تنگ شود. حتى اگر دیگر عکسهایت در اینستاگرام را نبینم و لایکت نکنم و خبرت را نداشته باشم. راستى اگر جزوه خوب براى درس داروشناسى ندارى فردا ساعت ١١ظهر روى نیمکتِ کنارِ بوفه بهترین جزوه داروشناسى دانشکده را مىگذارم. اگر دوست دارى برش دار. لطفا به پدرت سلام مرا برسان
دوستدارت. نویسنده



از مجموعه: «نامه به ریحانه‌­اى که هرگز عاشقم نشد» | نامه دوم
طراح: علیرضا مواساتی



۲ نظر ۳۰ تیر ۹۷ ، ۲۳:۴۳
کامل غلامی


نامه به ریحانه ای که هرگز عاشقم نشد - قسمت اول

ریحانه سلام! لطفا به بابات هم سلام مرا برسان. مى‌­دانم که الان بابات از اینکه آلمان باخته عصبانى و ناراحت است و خوش ندارد حتى من را به صورت مجازى هم ببیند. اصلا براى همین بود که دیشب توى اینستاگرام استورى هم نگذاشتم. توى دل خودم خوشحالى کردم و ذوق زدگى‌­هایم را رفتم و تنهایى توى وبلاگم نوشتم فقط. میدانم که بابات وبلاگم را نمى‌­خواند. ولى تو کل وبلاگم را مى‌­خوانى. مگر نه؟ بدون تعارف مسلما خودت مى‌­دانى که از باخت آلمان خوشحال شدم. فقط چون کسى پایه نبود باهام بیاید بیرون، نریختم توى خیابان‌­ها و با پرچم مکزیک خوشحالى نکردم. البته از این هم ترسیدم که این جوگیرهاى نژادپرست اذیتم کنند. آخر آنها که نمى‌­دانند از بچگى از آلمان متنفر بودم و هر تیمى که بتواند ضایعش کند مى‌­شود تیم ملىِ من در آن شب. این را فقط تو مى‌­دانى ریحانه. حتى پدرت هم که از تمامِ جیک و پوک‌­هایم با خبر است دیشب نفهمید به خاطر باخت آلمان به کل افرادِ سوئیت بستنىِ سالار دادم. از آن ٣هزار تومنى‌­ها. البته مى‌­دانم که قیمتش حباب است. ریحانه! امشب مى‌­آیى وقتى انگلیس برد بریزیم توى خیابان‌­ها و مرگ بر انگلیس بگوییم؟ میدانم که بابات همیشه از انگلیس بدش مىآمد. بهش مىگفت روباه پیر. البته من مخالف وارد شدنِ سیاست در فوتبال هستم ولى خب هر چیزى که دلِ بابات را به دست بیاورد قوى‌­ترم مى‌­کند. پس امشب نیم ساعت بعد از بازى انگلیس، توى میدان دوم منتظرت هستم. لطفا همان شال طوسى رنگت را بپوش.

دوست
دارت. نویسنده

 

از مجموعه: «نامه به ریحانه‌­اى که هرگز عاشقم نشد»
رایمون نوشت: چیزی که مشخص است این است که نام این مجموعه را از «اوریانا فالاچی» دودر کردهایم. دیدیم مملکت که هرکیهرکی است خب ما هم برویم یک اسم دودر کنیم. به جایی بر نمیخورد که. یک چیزی تویِ مایههای «دلبر سیب دارد» توی ذهنمان آمد و قرار است بشود یک چیزی که خوب باشد بههرحال. در حد وسعمان. 10 قسمت است. با این شکل و شمایل. ولی فرق اساسیاش این است که هر شب و در طول 10 شب منتشر میشود. طولانی نخواهد شد مثل دلبر که ناز کند و عشو بریزد و نیاید هی هربار. همچنان علیرضا مواساتی «کیبورد به دست» همراهمان است. مثل کنه چسبیده‌ایم بهش. ولش هم نمی‌کنیم. با دلبر همراهمان بوده. با ریحانه هم همراهیمان کرده. دمِ مرام و هنرش گرم است حقیقتا.



۹ نظر ۲۹ تیر ۹۷ ، ۲۲:۲۷
کامل غلامی



یه هفته اس دارن از اداره ی پست بهم زنگ میزنن. انگار کارمنداش بنایِ شروع ِ ساعت اداریشون رو گذاشتن رو احوال پرسی با ما. مام گرفتاریا و گیروگورا نذاشته بریم ببینیم چه خوابی برامون دیدن. یه ۹ روزی میشه که اداره پست، زنگ خورِ ثابت مون شده. امروز دیگه باس برم ببینم اینها که عین مرغِ پرکنده هی زرت و زورت بهمون زنگ میزنن چه مرگشونه. سر صبحه. رفتیم اداره پست تا ببینم کدوم آدمِ عاقلی توو این عصرِ مدرنیته نامه داده. از باجه آخر ۹ تا پاکت نامه میفرستن واسمون. تعجب میکنیم. ۹ تا پاکت توو ۹ روز؟! یکم ترس برمون میداره. مشکوک میزنه قضیه. نامه هارو میذاریم توو جیبِ کتمون و راه میفتیم بریم سرِکار. ساعت حدودایِ ده صبحه که از کار فارغ میشیم. بهترین موقع س که نامه هارو بخونیم. نامه هارو از جیب کتمون در میاریم. چشممون میخوره به نشانی فرستنده. دقیقا همون نشانی گیرنده اس! توو پرانتز هم آدرس خونه مون رو زده! اگه آدرس خونه رو میدونست چرا مستقیم نفرستاد خونه؟! تعجبمون بیشتر میشه. همینطور ترسمون. نامه هارو یکی یکی باز میکنیم و میخونیم:

نامه ۱: اون شب که رفته بودم واسه شام نون و گوجه بخرم یهو دلم هوسِ سیب کرد. توو جیبم اونقد پول نداشتم که هم گوجه بخرم و هم سیب. خودت که میدونی وقتی دلم یچیزو بخواد زمین و زمان هم به هم بریزن باید به دستش بیارم

نامه ۲: یادته مبلِ سفیدمو؟ میدونی که چقد دوسش داشتم. اون اولین مبلی بود که با هم خریدیم. حتی از مبل جهیزیه ام هم بیشتر دوسش داشتم. عطرت رو میداد. رنگش تو رو یادم میاورد. مواظبِ چیزایی که تو رو یادم میارن باش

نامه ۳: آره یادمه سالِ اولِ دانشگاه. فلافل بندری تند. سس خردلِ بدمزه! میدونی؟ دوست داشتنِ گل رز زیاد کارِ عجیبی نیست. چون همه دوسش دارن. واسه همه عزیزه. ولی گلایول سفید اینطوری نیست. هر کسی گلایول سفیدو ددس نداره ولی وقتی عاشقش شد دیگه دست از سرش برنمیداره. میدونی که چی میگم؟

نامه ۴: من از بچگی خوشگل بودم! ربطی هم به سیر تکاملی م نداشت. واسه عاشق شدن رنگ چشم ملاک نیست. قرار هم نیست سیرِ تکاملیِ حیوونارو حفظ باشی. همینکه تو پیرهن آبی چارخونه ت رو میپوشی و آستیناشو میدی بالا و تو دلمون کیلو کیلو قند هست که آب میشه،
نیاز به فلسفه نداره که ...


نامه ۵: مشتی ممدعلی که دلبر نداشت! داشت؟ من که میگم نداشت. اگرم داشته باشه مطمئنم مثل من بخاطر اون طیاره ش سرش غر زده. آخه میدونی؟ آدم توو دلش رخت شور خونه که نداره همه ی درد و غم هارو بریزه توش بشوره ببره. آدم یکیو میخاد توو دلش که درداشو بهش بگه و سبک شه. وقتی باهات حرف میزنم سبک میشم. تازه میشم. شبیه همون لباس آبی چارخونه ت وقتی میره رخت شور خونه

نامه ۶: راست میگفتی. ثبت بود. راستشو بخوای اون آیکن سیب قرمزه توو پروفایل اینستام یه نشونه بود. یه علامت( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق / ثبت است بر جریده ی عالم دوامِ ما)

نامه۷: King و Queen زیاد هست توو دنیا. اینو همون شب فهمیدم. ولی اونی که نیست دلبر و شخصِ شخیصِ نویسنده است. از اون عشق های سنتی.

نامه۸: اون روز باز توو دلم رخت شور خونه راه انداختم. نه به خاطرِ حسین ساقی. بخاطرِ کبوتراش. دوس ندارم در مورد اون روز صحبت کنم. ولی بدون که اون کبوتر هم دلبر داشت ...

نامه۹: چه خبر از دختر دبیرستانیه؟! میدونم که یهو ناغافل چشمت رفت سمتش. واسه همین بود که چیزی نگفتم. راستی. یه سوال. تو اولِ عاشق چشمام شدی یا صدام؟ اگه جوابت اولیه است وقتی که داری از سرِ کار میای یه کیلو سیب سرخ بخر. اگرم جوابت دومیه یه کیلو گوجه بخر واسه شام. امشب فوتبال داره. بایرن - ولسفبورگ

#کامل_غلامی
#دلبر_سیب_دارد ۱۰ (قسمت آخر)

طراح کاور:  علیرضا مواساتی

 

[ دنلود فایل صوتی با صدای محمودرضا قاسمی و مهناز دژبان | قسمت دهم| دانلود ]

صحبت هایی پیرامون دلبر و حاشیه هاش انجام دادم. از اینجا گوش کنید


۲۳ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۵۵
کامل غلامی

 


ماسیده بودیم به دیوارِ بتنیِ بغلِ خونه و داشتیم رفت و اومد دختر دبیرستانیِ همسایه رو دید میزدیم که یهو دلبر مثِ اجلِ معلق سر رسید و چش توو چش شدیم باش. حس کردیم داریم غرق میشیم توو دریایِ چشاش. نمیدونستیم چی باس بگیم. رفته بودیم روو مودِ بی حرفی. رومونو کردیم سمتِ یکی از دختر دبیرستانیا و گفتیم "این بزرگ شه میخاد دلبرِ کی شه؟ دخترِ خوش بروروییه. چشاش سگ داره توله سگ!" دلبر خودشو میچسبونه به دیوار بتنیه و خیره میشه به همون دختره. سکوتش داره اعصابمونو انگولک میکنه. فک کنیم شستش بهش خبر داده ما عاشق یکی دیگه شدیم. نمیدونه که همین جف چشاش میتونه یه شهرو عاشق کنه. البته تمومِ مردم شهر میدونن که یه نگاهِ کج به دلبر دو نقطه بالاپایینش سیراب شیردون شدنشونه. واسه اینکه دلبر بیش از این دختره رو با چشاش آتیش نزنه بهش میگیم " البته اون دختره یه مشکلی که داره اینه که چشاش مشکی نیس. ینی چاله ش اونقد تاریک نیس که کسی بیفته توش. فقط سگ داره که پاچه بگیره"
البته خیلیا گولِ همین چش رنگیارو میخورن. همونا که توو بچگی به هوایِ آلاسکا یخی گول زیاد خوردن. یا اونا که توو مدرسه پولِ کیک ساندیساشون رو میدادن کارتِ صدآفرین میخریدن میزدن تهِ مشقاشون که توو خونه پزش رو بدن، غافل از اینکه صبح همون روز باباهه اومده مدرسه و با دیدن نمراتِ بچه ی ناخلفش کنف شده برگشته خونه!

 رومونو برمیگردونیم سمتِ دیوار بتنیه میبینیم دلبر پاشده رفته. کوچه هم خلوتِ خلوته. انگار بذر مُرده پاشیده باشن سرتا سرش. پرنده هم پر نمیزنه.
مام دم و دسگامونو جمع و جور میکنیم و میسُریم توو خونه. واردِ خونه که میشیم میبینیم دلبر جلوی آیینه وایساده و موهای لَختش رو وِل داده روو شونه های استخونیش و خیره شده توو چشای خودش. اینجور صحنه ها مو رو به تنمون سیخ میکنه. حس و حال عجیبی داره. عینِ وقتایی که ماشینِ نمره چهار رو میندازی توو موهای لَخت یه پسر بچه که با موهای شُسته اومده سلمونی. یا شبیهِ مزه ی سیب سرخای خونه ی عمه ناهیداینا بعدِ کشیدینِ دو نخ مگنا توو انباری خونه شون میمونه. از تهِ تهِ روده کوچیکه ت انگولکت میکنه تا یادت بره همه ی اون کوچه و خیابون و دیوار بتنی و دخترِ خوشگلِ همسایه رو ...
میریم میشینیم روو تخت و خیره میشیم توو جف چشاش. یادمون رفته بوده که فتنه ها مینمود چشمانش با دلِ بیصاحاب شده مون.
چشاشو که میبینیم یادِ یه شعر از حافظ میفتیم که مطمئنیم وقتی داشته این شعره رو میگفته تکیه داده بوده به دیوار بتنیه خونه شون و خیره شده بوده توو چشای آن یارِ جفاکارش. بعد درحالیکه داشته دستی بر محاسنش میکشیده زیر لب زمزمه میکرده "جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو"

#کامل_غلامی
#دلبر_سیب_دارد ۹

۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۶
کامل غلامی

حسین ساقی دو روزه از زندون آزاد شده. دلبر خیلی ازش میترسه. راستشو بخواید مام بدجوری ازش میترسیم. آدمِ ترسناکیه. از شانسِ گُهِ ما همسایه ی دیوار به دیوارمونم هس! نزدیک ظهره. وایسادیم توو حیاط و داریم ماشینو میشوریم. با شیلنگ! دلبر روو ایون نشسته و داره دو لپی سیب میخوره - لعنت به لپاش! - بهش میگیم "دلبر! دیدی ما چه آدمایِ گُه شانسی هستیم؟!  چارتا لات و لوتِ آسمون جل شدن همسایه مون. نمیدونیم این مشیتِ خداوند چجور بوده که ما باس هر روز شکوفه هایی که کفترای حسین ساقی روو ماشینمون میزنن رو تحمل کنیم و دم نزنیم. اونوقت همسایه خواهرت اینا اون دختره باشه! که جهان را با چشمانِ رنگی اش تسخیر می نمود." دلبر یه چش غره میاد بهمون. سرمونو میندازیم پایین و در حالیکه خیره شدیم به لاستیکای ماشین بهش میگیم " البت خب چش مشکیا یه چی دیگه ان"
حسین ساقی اونقدرام آدم بدی نیست ولی ترسناکه. همینکه از کنارمون رد میشه رعشه میفته به تنمون. شستنِ ماشین تموم شده. دست و صورتمونو تمیز میکنیم و میریم کنار دلبر میشینیم و از این همنشینی احساسِ خوشایندی رها میشه توو وجودمون. همینجور که داریم از همنشینی با دلبر کیفور میشیم یهو میبینیم یکی از کفترای حسین ساقی میادو میشینه روو سقف ماشین. با سروصدا سعی میکنیم یکاری کنیم که بپره ولی انگاری کفتره کره! گوشاش نمیشنفه! از توو بشقاب یه سیب برمیداریم و میندازیم سمتش، بلکم بترسه و در بره. سیب صاف میخوره توو سرش و اندازه یه سیب سرخ خون شتک میزنه روو ماشین!
دلبر از این کارمون عصبانی میشه. بلند میشه میره توو اتاقش. مام حالمون دگرگون میشه. انگاری به تنمون رعشه افتاده باشه. یهو صدایِ یه کفترو از بالاپشت بوم میشنفیم که داره به زبونِ بی زبونی عزاداری میکنه. انگاری جفتِ این زبون بسته بوده. خیلی ناراحت میشیم. ولی دیگه چه سود! بلند میشیم میریم روو پشت بوم، کنارِ کفتره. میبینیم بنده خدا تازه سه تا از تخماش جوجه شدن. رعشه ی تنمون بیشتر میشه. خیلی ناراحتیم. جو سنگین شده. توو همین گیرودارِ عذاب وجدان و این بحثا هستیم که میبینیم از ماشین صدای آهنگ میاد. با دقت که گوش میدیم میبینیم بانو هایده داره میخونه : " کبوتر بچه کرده، کاش بودی و میدیدی"

#کامل_غلامی
#دلبر_سیب_دارد ۸
۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۶
کامل غلامی


دلبر بعدِ سه روز مسافرت، تازه دیشب برگشته. انقد خسته اس همینکه پاش میرسه به تختِ خواب، بیهوش میشه. مام که چند روزی بود داشتیم در فراق یار میسوختیم یه امشبه رو با خیال راحت سر رو بالش میذاریم.

صبح شده. با دوتا نون سنگکی برگشتیم خونه. چمدونِ دلبر افتاده توو راهرو. پُرم هست. انگاری واسمون سوغاتی آورده.  صداش میکنیم که بیاد درِ چمدونو باز کنه. با چشای خواب آلود میاد و میشینه بغلِ چمدون. میگیم : "واسمون سوغات چی آوردی؟"
هیچی نمیگه
عشوه گرانه روشو برمیگردونه اونور و شروع میکنه به باز کردن درِ چمدون. از توو چمدون دوتا پلاستیک میاره بیرون. پلاستیک مشکیه رو میده به من و پلاستیک قرمزه رو خودش برمیداره. بلند میشه میره تو اتاق. با چشمانی پُر از سوال نیگاش میکنیم. میره تو اتاقو در رو پشت سرش میبنده.
پلاستیکو باز میکنیم. توش یه تیشرت سفیده. همینجور که داریم براندازش میکنیم میبینیم پشتش به انگلیسی نوشته: " I'm King "
تو مغزمون یه علامت سوال با چندتا علامت تعجب رژه میرن! آیم کینگ دیگه چه صیغه ایه؟! همینجور که داریم توو گوگل معنیِ کینگ رو پیدا میکنیم میبینیم دلبر با یه مانتوی قرمزِ جیغ میاد روبه رومون وامیسته. نگاش میکنیم. دور سرمون سه چارتا آیکن قلب و چندتا علامت تعجب رژه میرن. لامصب قرمز چقد بهش میاد! دلبر میره جلو آیینه تا خودشو برانداز کنه. پشت کرده به ما. پشت مانتوش رو که میبینیم انگار یچی نوشته. دقت که میکنیم میبینیم نوشته: " Keep Calm I'm Queen "
دور سرمون باز همون علامت سوالا و تعجبا رخ نمایان میکنن. کویین رو دیگه بذارم کجای دلم؟
میریم پیش دلبر وامیستیم. بهش میگیم مانتوش رو دربیاره. تی شرت و مانتو رو میندازیم توو پلاستیک مشکیه و میذاریمش کنار سطل آشغال. دلبر اولش یکم تعجب میکنه و به شکلی اعتراض گونه محل را ترک میکنه. میریم پیشش و دستشو میگیریم تو دستمونو بهش میگیم:
"ما هیچوقت King نبودیم. شمارو هم هیچوقت به چشم Queen نمی نگریم. همینکه دلبر بمونی و برامون سیب قرمز قاچ کنی و عشوه بیای واسمون کافیه. خوشیم به اینا به قرآن. مام همون شخصِ شخیصِ نویسنده میمونیم برات، که هیچی نداره جز مشکیِ چشات"

#کامل_غلامی

۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۴
کامل غلامی

توو ایسگاه اتوبوس نشستم که گوشیم زنگ میخوره. به صفحه ی گوشی نگا میکنم. دلبره. دکمه ریجکت رو میزنم! یه فحشم به سازمان اتوبوس رانی میدم. نیم ساعته اینجا منتظر نشستم تا یه اتوبوس بیاد. حوصلم سر رفته. چندتا از دانشجوهای هنر هم توو ایسگاه وایسادن. دوتاشون دخترن. سه تاشون پسر. دوتای دیگه رو هر چی تلاش کردم نفهمیدم چه جنسیتی ان! دارن در مورد طراح لباسی که ترانه علیدوستی توو جشنواره کن پوشیده بود صحبت میکنن. اعصابم خورده. رو میکنم به یکی از پسرای مجلسشون و ازش میپرسم " دادا،  یادته حافظ میگفت ثبت است بر جریده ی عالم دوامِ ما؟!" با تعجب نگام میکنه و میگه "والا یچیزایی یادمه. چطور حالا؟" میگم "حالا اگرم فرض بگیریم که ثبت باشه، این حرفش توو رابطه ها و عشقو عاشقیا هم میگنجه؟ ینی تاثیری توو آشتیِ منو دلبر داره؟" نگام میکنه. بعدِ حدودا یه دیقه درحالیکه داره چونه شو میخارونه میگه پس قضیه ناموسیه!
یهو کلِ اکیپشون میزنن زیرِ خنده. میاد پیشم میشینه، خودشو میچسبونه بهم و زیرِ گوشم میگه "پس میخای بری منت کِشی! ببین،  تنها راهش اینه که یه دسته گل و یه جعبه شیرینیه بگیری و بری پیشش. راحت خر میشه با اینا"
خودمو ازش جدا میکنمو با اخم نگاش میکنم. خودشو جمع و جور میکنه و میگه منظور بدی نداشتم. ولی باور کن جواب میده
میگم سیب
میگه چی؟!
میگم سیب چی؟ دلبر از سیب خیلی خوشش میاد. اون موقعها توو پیج اینستاش زده بود : - این رل ویت اپل - یدونه هم از این آیکن سیب قرمزا گذاشته بود تنگش. اصلا واسه همین بود که عاشقش شدیم!
از رو صندلی پا میشه. یه نگاه به سرتاپام میندازه و در حالیکه با ایما اشاره به دوستاش یچی میگه از کنارم دور میشه. اتوبوس هنوز نیومده. فکرم نکنم دیگه بیاد. بلند میشم و پیاده راه میفتم سمتِ خونه. تو راه گوشیم زنگ میخوره. دلبره. ریجکت نمی کنم. با ذوق جوابشو میدم " دلبر حافظ راس میگفت. ثبته! چشاتو میگم. حافظ خودش گفت که چشات ثبته بر جریده ی دنیامون" هیچی نمیگه. تلفنو قط میکنه. همینکه گوشیمو میذارم توو جیبم یکی از اتوبوسای شهرداری با سرعت از کنارم رد میشه. خودمو جمع و جور میکنم که یه فحشِ درست و حسابی به سازمان اتوبوس رانی بدم که میبینم روو شیشه عقب اتوبوس نوشته:
"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق"

#کامل_غلامی
#دلبر_سیب_دارد 6

"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم دوامِ ما"
| #حافظ |

طراح کاور: #علیرضا_مواساتی

۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۳
کامل غلامی

نشستیم توو ماشین. ضبط داره میخونه
" سنُ سالی نداره رابطه مون
اکثرِ عاشقا جوون مرگن"
دلبر ازمون ناراحته. میگه باس ماشینو عوض کنی. میگه از هر طرفش صدا درمیاد. میگه همین الانه که سقفش بیفته رود سرمون! راستم میگه بنده خدا. البت این ماشین از اول اینجور نبوده ها. سرنوشته دیگه. چاله چوله های خیابونا زدن ناکارش کردن طفلی رو
"یه خیابونِ خلوتِ عاشق
فکر کردم که لاله زار شدم"
مام که سازمانِ حمایت از ماشینای شاکی از چاله چوله های شهر نداریم بریم شکایت و شکایت کِشی. اگرم داشتیم کی حرفِ این زبون بسته رو قبول میکرد؟ همینکه جفت لاستیکاش میرسید به یه اداره یِ دولتی کَت بسته تحویلش میدادن اسقاطی! اسقاطی گفتم یادِ "ماشین مشتی ممدعلی" افتادم. همونکه "نه بوق داشت نه صندلی" موندم دلبرِ مشتی ممدلی چطور تونس تحملش کنه با اون طیاره! خب بهرحال چه میشه کرد. دلبر حساسه دیگه. زودرنجه. بازم اولاش خوب بود که بامون رودروایسی داشت همه چیو بهمون نمیگفت. ولی الان "هرچه دل خواهد یا دیده نظر کند" میاره روو زبونش! کم کم داریم خسته میشیم. بهش میگیم دلبر! "کمی با من مدارا کن امشب" بدون که از نویسنده جماعت آبی گرم نمیشه. اونایی هم که میگن " خوشا به حالِ شماها که شاعری بلدید" دور از جونِ دلبر زِر میزنن. چرا نمیگین خوشا به حال شماها که بوگاتی سوارین؟  بوگاتی تیغ داره که ازمون دریغ میکنینش؟!
دیگه طاقتمون طاق شده. دلبر هم خیلی به حالمون غصه میخوره.  نمیدونه چش مشکیا نباس غصه بخورن. نمیدونه اگه غصه بخوره این چشای پرکلاغیش کدر میشن. کم سو میشن ...
دوتا سیب میشوریم ُ میذاریم جلوش. بهش میگیم توو ماشین که نشسته بودیم،  اون خواننده چی میگفت؟ عاشقا جوون مرگن؟ هیچی نمیگه. فقط میخنده. مام فقط نگاش میکنیم. به چشاش که نیگا میکنیم با خودمون فکر میگیم اگر هم با مددِ پروردگار از دست این ماشین جوونِ سالم به در بردیم، چطور از  این چشا دوری کنیم که نزنه یهو ناکارمون کنه؟

#کامل_غلامی
#دلبر_سیب_دارد 5

طراح کاور: #علیرضا_مواساتی

۰۱ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۹
کامل غلامی


حسین آقا - همسایه مون - می گفت دلبر وقتی بچه بود خیلی خوشگل بود. ولی زِر میزد! دلبر از وقتی خوشگل شد که ما عاشقش شدیم. ینی ما وقتی دیدیم داره خوشگل میشه عاشقش شدیم. توو دانشگاه زیست خونده بودیم. سیرِ تکاملی همه حیوونا رو از حفظ بودیم. حتی آدما رو. واسه همین وقتی رسیدیم به دلبر فهمیدیم الآناس که خوشگل بشهُ موقعشه که عاشقش بشیم!
صدایِ بیل میکانیکی از صبح امونمون رو بریده. دلبر گوشش دیگه نمیشنفه. مام از بس داد زدیم که صدامون برسه بهش، گلومون سوز میده. دارن پیاده روهای کوچه رو بازسازی میکنن. این سروصداها واسه همونه. انقد که با دلبر روو این موزاییکا رفتیم و اومدیم رنگ و روشون رفته!
دلبر از توو یخچال یدونه سیب برمیداره و میاد پیشمون میشینه. چاقو رو گرفته دستش و داره سیبُ پوس میکنه که صداش میکنیم. زل میزنه توو چشامون. از اینکه صداش زدیم پشیمون میشیم! حواسمون نبود که چشاش اذیتمون میکنه. ولی خب چه میشه کرد. این چشا به پامون نوشته شده. یجورایی حکم آشِ کشکِ خاله اس. دلبر هنوز زل زده توو چشمون. میگیم "دِ لامصب روتو کن اونور! از همون اول که این چشای وحشیت رو دیدیم نفهمیدیم چطور شد رامش شدیم. میشه بگی چطور راممون کردی با این چشات؟" دلبر چیزی نمیگه . فقط میخنده
صدا بیل میکانیکی دیگه نمیاد. همه چی آرومه. دلبر لم داده رو مبل و خوابش برده. چشاش بسته اس ... خیلی دوس داریم بفهمیم که راز این چشای مشکی چیه. ولی این چیزا از عهده ی مغزِ نصفه نیمه ی ما خارجه. ما که معلومه چرا عاشقش شدیم. ولی اینکه چطور شد که دلِ دلبر پیشمون گیر کرد هنوز واسمون مجهوله. آخه اون نه میدونست چشامون چه رنگیه ، نه سیرِ تکاملیِ حیوونا رو از حفظ بود

 

#کامل_غلامی
#دلبر_سیب_دارد 4
طراح: #علیرضا_مواساتی


۰۱ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۹
کامل غلامی


گفتم: دلبر یه سوال بپرسم؟
- هیچی نگفت
گفتم:  یادته سالِ اولِ دانشگا؟ شیش هف سال پیش. میدون خراسون. فلافل بندری تُند ... یادته چقد بی ریخت بودی؟! چی شد یهو عاشقت شدم؟ بی ریخت بودی ولی چشات همون موقع هم مشکی بود ... قشنگ بود ... یادته؟ البته از حق نگذریم منم بی ریخت بودم! بی ریخت بودم ... حتی چشامم مشکی نبود! چی شد عاشقم شدی؟ تا حالا بش فک کردی؟ اگه ازم سوال کنی - که هیچوقت تاحالا نکردی - "چی شد که عاشقت شدم؟ " جوابتو توو یه کلمه خلاصه میکنم و میگم "چشات" ولی تو چی؟ تو عاشقِ چیِ من شدی؟ این چشا هم مگه عاشق شدن میخان؟!
میدونی مثِ چی میمونه؟ مثل این میمونه که آدم بره توو یه باغِ پُر از گُلای رنگارنگ، بعد بین اونهمه گل بگرده و بگرده و بگرده یه گلایول سفیدُ انتخاب کنه. بنظرت اون گل رُزه ناراحت نمیشه؟ اصلن خودِ طرف پشیمون نمیشه چرا اون گل رُزه رو انتخاب نکرده؟ معلومه که میشه. عقل میگه که میشه.
فک کنم توو دیونه ای!
عقل نداری ...
جونِ این گلایولی که انتخابش کردی این یه سوالمو جواب بده. چی شد اون روز که رفته بودیم پارک لاله زار و واسه اولین بار قهوه خوردنُ بهم یاد دادی، عاشقم شدی؟  چی شد به این چشای قهوه ی گفتی بله؟
دلبر! میدونم دلت واسه این حرفا قنج میره و لپات گُل انداخته. ولی تا جواب این یه سوالونگیرم امشب خوابم نمیبره. به چشات قسم!
- دلبر از روو میز یه بشقاب برمیدارهُ دوتا سیب سرخ میندازه داخلشُ میاد میشینه پیشم. سرشو انداخته پایین. بهش میگم بخدا دیوونه ای! عقل توو کله ات نیس. حیف این چشا نبود؟
- میخنده.
از توو قفسه های بالاسرش یه کتاب شعر برمیداره. میگرده و صفحه ای که میخادو پیدا میکنه. شروع میکنه به خوندن :
"عقل درسِ حذر از عشق به دل ها میداد
زیر لب گفت دلم :خسته نباشید استاد!*"
میرم توو فکر ... با خودم میگم اگه چشاش نبود، حتما عاشق صداش شده بودم


* تک بیت ازسعید سلیمان پور
#کامل_غلامی
#دلبر_سیب_دارد

طراح کاور: #علیرضا_مواساتی


۲ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۶
کامل غلامی