آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی
آرزوهایی که توی یک کاغذ پیچید و دود شد ... + یه شماره خاموش ، یه سیگار روشن !
۱۱ مهر ۹۳ ، ۱۵:۲۴
کامل غلامی
بعضی ها اون روی سگشون هم خیلی دوست داشتنیه ...
۱۱ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۰
کامل غلامی
یه گدا میشناسم هرچی خیابون شلوغ تر میشه این فلج تر میشه !     + یه جا خونده بودم : گدا هر اندازه گردنش را کج تر نگاه دارد، بیشتر دروغ می گوید.
۱۱ مهر ۹۳ ، ۰۷:۵۶
کامل غلامی
برگــــــهایم ریخت بر رویِ زمین ، یعنی درخت خود به مرگ خویشتن ، رای ِ موافق می دهد | کاظم بهمنی   + در پاییز عاشق، نشوید!  رسم دوری از شاخه ها، مُسری ست ...            | نیلوفر ثانی
۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۱:۰۹
کامل غلامی
فدای سرت اگه برگا میریزه گــُـلم این فصله، دستِ ما نی که ...                                      | صادق - نپرس (آلبوم اوردوز)
۱۰ مهر ۹۳ ، ۰۶:۳۸
کامل غلامی
حواست هست الکی خوش هامان دارند ته می کشند ... ؟ نوبتِ آدم زندگی شدن نزدیک است ... فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دلخوش کرده ایم که سکوت کرده ایم.
۱۰ مهر ۹۳ ، ۰۶:۱۴
کامل غلامی
اندکی باد بپیچد سر زلفت بــانــــــــو گل فروش سر هر کوچه عزا می گیرد                                                                                                   | ماشاالله دهدشتی
۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۹
کامل غلامی
هیچکس بهش توجه نمی کرد. مثل اون دوتا ریه ای که رو پاکت های سیگار هستن و زیرشون نوشته : "خودتان قضاوت کنید."
۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۱
کامل غلامی
دیشب رفته بودیم عروسی، چند نفر داشتند میگفتند والیبال ساعت چند بازی دارد و شروع کردند صحبت کردند از والیبال. من فکر می کردم اینها حرفی برای گفتن ندارند و حالا که جمع شده اند، بیکارند و از والیبال می گویند. چقدر هم با آب و تاب برای هم توضیح میدادند. ساعت شد 10 و 55 دقیقه ی شب همه جمع شده بودند جلویِ تلویزیونِ قهوه خانه یِ تالار و والیبال نگاه میکردند. حالا اینکه والیبالیست هامان چکار کردند را کاری نکردم ولی خودم اصلا فکر نمی کردند که والیبال اینقدر طرفدار داشته باشد. حتی از کـُشتی بیشتر ...
۲۸ شهریور ۹۳ ، ۰۵:۵۱
کامل غلامی

اووووف ! از صبح ساعت 8 تا ساعت 2 ظهر یک لنگه پا این ور و آن ور میرفتیم تا این مدارک تحصیلیمان را تکمیل کنیم و مُهر دانشجویی بخورد بر کارتمان. یعنی اگر ثبت نام ریاست جمهوری بود چه میشد؟! هی "این برگه رو تحویل بده اونجا. اونو ببر کپی کن. این رو ببر پلیس +10 . عه؟ تو چرا 24 تا عکس نداری؟ برو عکس بگیر. این فرم هارو پر کن(به جرات میتونم بگم بیش از 20 تا فرم بود!)" خلاصه بعد از 5-6 ساعت دویدن و هیچ چیز نخوردن کارمان حل شد و شدیم دانشجو ( به جان خودم هیچی بهمون ندادن! داداشم از جلو میز، شیر کِش رفت !) خداراشکر دانشگاه خوبیست. تعریف میکردند. ولی یک چیز بد داشت : همه ی هوشبری ها رفتند بهمن ماه / نیمسال دوم !

+ 3 - 4 ماه چیکار کنم ؟


۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۳۲
کامل غلامی