آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۲۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است



پدرم مدیر بود. یعنى هنوز هم هست. مادرم هم معلم بود. البته هنوز هم هست. از صبح که خبرِ تجاوز معاون یک مدرسه در تهران به دانشآموزانش را شنیدم، ابروهایم گره خوردند به هم و تلاش کردند تا جلوى چشمهایم را بگیرند تا ادامهى خبر را نخوانم. براىِ منى که از ٤-٥ سالگى توى کلاسهاى درس مامان و بابا بزرگ شدم و معلمى را یاد گرفتم و فهمیدم که چه کار سخت ولى شیرینىست، دیدن این خبر حکمِ افتادن توى باتلاق هنگام اسب سوارى بود! 
انگار «هر دم از این باغ، برى مىرسد»ها هى تکرار مىشود و تکرار مىشود و تکرار مىشود و اصلا هم دردمان نمىگیرد و نمىخواهیم در مقابلش بایستیم و خفهاش کنیم.
کارى که امروز در لباس چنین شغلى انجام شده، شاید از هر اختلاس و دزدى و تجاوزى، لجنتر باشد. گفته بودم که ریههاى پدرم به خاطر ذره هاى گچى که هر روز تحمل مىکند چه وضعى است؟ در مورد چشمهاى مادرم چطور؟
حالا که در قامت معلم، چنین وقیحانه رفتار مىشود باید مىرفتم و دستان پدرم را مىگرفتم و از زیر تخته سیاهِ خاک خوردهى سرفه آور کلاس بیرونش مىآوردم و نمىگذاشتم ببیند و بشنود و خبردار شود که چه شده و بر دانش آموزانى در غرب تهران چه آمده. که اگر مىشنید و مىفهمید، سرفههایش شدیدتر مىشد. که حالش گرفتهتر مىشد و دردِ حقوق و اضافه کار و بیمه شبیهِ دندانهاى شیرىِ بچههاى کلاس اول، میلولید توى بدنش. که اگر مادرم داستان را مى فهمید چشم هایش کم سوتر مىشدند. که تلخ مىشد. که بیشتر رنج مىکشید.

هربار که اتفاق عجیبى رخ مىدهد، با خودم مىگویم از این بدتر نمىشود! ولى انگار از این بدتر بارها و بارها مىشود و مىشود و مىشود.




۱۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۰۰
کامل غلامی


با توجه به هردمبیل طی شدن این روز ها و بادی به هر جهت بودنمان در اقصی نقاط زندگی، تصمیم گرفتیم کمی نظم و ترتیب را وارد فعالیت های فردی و اجتماعی مان کنیم و کمی بفهمیم داریم چه میکنیم و بفهمانیم که «داریم چه میکنیم»هایمان به چه دردی میخورد. به همین علت میخواهیم بیشتر بنویسیم و بیشتر بخوانیم و بیشتر وارد وبلاگ هایتان شویم. نی یجور خلاصه بتون بگم که داریم کم کم آدم میشم!)  برای انجام این پروژه مهم و جانکاه، ازتان میخواهم که اولا بیایید و به من انرژی و انگیزه بدهید و تشویقم کنید و «حقشه قهرمان بشه» سر بدهید. دوما اسم و آدرس وبلاگتان را بدهید بهمان تا مزاحمتان شویم یه توکِ پا.




۱۳ نظر ۰۳ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۵۴
کامل غلامی


تو فکر یه سقفم

خودتو شبیهِ من نکن تا خوشبخت بنظر بیایم! این شبیه شدن ها دلشون به وصال نیست. اصلن کى گفته کسایى که شبیه به همن میتونن با هم خوشبخت بشن؟ اصلن توى کدوم افسانه هاى قدیمى عاشق و معشوق بخاطر شباهتاشون به همدیگه، عاشق هم شدن؟
همینکه من عاشق بستنى ام و تو به زور باید بستنى بخورى خودش میتونه یه مدل عاشقانگى باشه! اصلن همینکه تو روزى فلان قد کیلومتر پیاده روى میکنى و عاشق ورزشى و از اینکه خیلى وقته دوچرخه سوارى نکردى ناراحتى ولى من عاشق اینم که فقط بشینم توى خونه و کتاباى مونده روى میزم رو بخونم و ترانه بنویسم، نشون میده که عشق، شبیه بودناى مصنوعى نیست، که زور میزنیم براى اتفاق افتادنش. عشق شاید همون آبمیوه اى باشه که توى آمفى تئاتر دانشکده برام خریدى. شاید همون دفتر یادداشتى باشه که «توى فکر یه سقف بود» براى موندن و بودن. شاید همون خیره شدن به منظره هاى بدون حرفِ توى پارک شهر باشه وسط بازى هاى اون دوتا دختربچه. شاید پاستا خوردنیایى باشه که هیچوقت تکرارى نمیشن ولى همیشه دوست داریم تکرار بشن. من شبیه تو نیستم و این شاید یعنى عاشقتم!



۲ نظر ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۴
کامل غلامی