آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۲۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است



SibeHavas



براى منى که تقریبا همه کتابهاى صباغنو رو خوندم، خوندن این کتاب چیز جدیدى بهم اضافه نکرد. در کل موافق با چاپ کتابهاى گزیده غزل نیستم! بهنظرم شاعر باید اونقدر وسواس به خرج بده که کتابهاى غزلش بهطور دقیق و گزیده انتخاب بشن و اصلا نیازى به چاپ یک کتاب دیگه به عنوان گزیده نداشته باشه. اونجایى که گفت «تو همانقدر آرزوىِ منى / که منِ بى نوا امیدِ توام» ذوق کردم. اونجا که گفت «خیالى نیست! دیگر دردهایم را نمىگویم / به روى دردهاى کهنهام تشدید بگذارید» دلم واسش سوخت. یا مثلا اونجا که گفت «در خلقتِ تو چقدر دقت کردند / اى دایرهالمعارف زیبایی!» لبخند نشست روى لبام
غزلهاى خیلى خوبى داشت. شعرهاى زیبایى خوندم. ولى قطعا با ماهیتِ این کتاب و تکرارى بودنش مخالفم. توى این دنیایى که هر کسى نمیره سمتِ شعر خوندن، کتابها گرون شدن و کاغذ به همین راحتى گیر نمیاد بهنظرم میطلبه که کمى سختگیرانه برخورد کنیم با مطالبى که نشر میدیم. و هزینه اضافى بر ناشر و خواننده و جامعه نذاریم
همه اینهارو گفتم ولى مطمئنا چیزى از خوب بودن این کتاب و لذت بردن ازش کم نمیکنه. حتى اگه تکرارى باشه.
اگه کتاباى قبلى صباغ نو رو نخوندین این به تنهایى میتونه منعکس کننده روحیه، ادبیات و ذوق شاعر باشه

سیب هوس
امید صباغ نو
١٨٣ صفحه
نشر نیماژ
١٥ هزار تومان



۱۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۲
کامل غلامی



اصلن نمیفهمیدم دنیاش رو. مثل همون خبرنگارایى که صحبتهاى مورینیو توى مصاحبههاش رو نمیفهمن. هى گسسته میشدیم که یکم توى فاز خودش و علاقهمندیاش قدم برداریم ولى هى دورتر میشدیم از این فازه. نه اینکه نخوایمها،نه. بلد نبودیم. خب آخه کسى بهمون یاد نداده بود چهجور میشه دلِ اینجور آدما رو به دست آورد. حافظهمونم که اندازه جلبک بود و بعدِ آشناییمون باهاش به موجودات تکسلولى تقلیل پیدا کرد. هیچى یادمون نمیموند. ساعتمونو زنگ میذاشتیم که حواسمون باشه یادش باشیم. که حواسمون باشه هر ساعت بهش پیام بدیم و احوالشو بپرسیم و از اینکه داره توى دلتنگى سر میکنه غممون بشه و سعى کنیم یه کارى کنیم یه نموره خوشحالتر بشه توى این دورهزمونهى لاکردارِ نامروت.
البته اونم کم حواسش به ما نبودا. الحق که حواس
جمع بود. آمار کل فالوورهاى اینستامونو داشت. پروفایل همهى ممبراى کانالمونو چک کرده بود. یهجورى حواسش بهمون بود که کاناوارو وسطِ دفاعخطىهاى اینتر هم اینقد به خط حمله تیم مقابل حواسش نبود. ساعت خواب و بیدار شدنمون توى روزاى مختلف هفته رو نوشته بود توى Note گوشیش و هر وقت میدید بیداریم و پیام نمیدیم می‌اومد خِرِمون رو میچسبید. البته این قضیه یخورده باعث رنجشمون هم شده بود. مشکلِ اون Noteـه این بود که زماناى سپرى شده توى مستراح و اینجورجاها رو نمیتونست مورد عنایت قرار بده و محاسبه کنه. چوبشو هم ما بایس میخوردیم. اصلا از وقتى که باهاش آشنا شدیم مستراح رفتنامونم تحت تاثیر قرار گرفت! کم میرفتیم. سریع هم میومدیم بیرون. جالبیش هم اینجا بود که معده و رودهمون بطور سیستماتیک با این قضیه کنار اومده بودن و یه روزم «اخ» نگفتن به این جفاهایى که بهشون شده. نمیدونستیم عاشقیّت روى سلولهاى روده هم تاثیر میذاره. ولى انگارى میذاره. انگاری خیلی چیزا هست که عاشقیّت میتونه روشون تاثیر بذاره. شبیه برگِ برنده میمونه. شبیه تعویضهای دیقهی 88ِ مورینیو که میاد و نتیجهی بازیو عوض میکنه. شبیه تکل از پشتهای موفقِ کاناوارو که یه گل رو به جون میخره. درسته خیلی دقیق نمیفهمیدیم دنیاش رو ولی از وقتی آلارم گوشیمونو به اسمش عوض کردیم و یه آهنگِ لایت گذاشتیم روش دنیا برامون قشنگتر شده. انگاری سه هیچ ازش جلوییم و بازی هم رسیده به دیقه ی 90




۶ نظر ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۸
کامل غلامی

توئیتر


زود که بود میگفتیم چرا زود رفتید ندیدبدیدها! دیر که میشود میگوییم فکر کنم راهشان نمیدادندها. به زور جزء آخرین گروه رفتند! تا کِى قرار است خودمان را تحقیر کنیم و به این تحقیر بخندیم و این خندهها را فوروارد کنیم؟ تا کِى باید ایرانى بودنمان را به سُخره بگیریم؟! مسلمان بودنمان رامسخره کنیم؟تا کِى میخواهیم از این حقارتها لذت ببریم؟! بعد فقط زرِ مفت داشته باشیم و از کوروشها و رستمها و رجزخوانىهایشان بگویم و پروفایل اینستاگراممان را از این مدل شعارها مزین کنیم؟ بس نیست؟ کافى نیست اینهمه نعل زدنهاى وحشیانهاى که تاکنون داشتهایم؟!




۱۱ نظر ۱۶ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۶
کامل غلامی


دویدن در میدان تاریک مین


این کتاب تنها نمایشنامه مصطفى مستور در حال حاضر است. فضایى که از صحنه ارائه میشود به نوعى یک محیط بستهى خفانآلود را تداعى میکند. جایى مثل پادگان. یا یک آسایشگاهِ روانى که در آن قوانین سختگیرانهاى براى افراد در نظر گرفته شده است. نمایشنامه در ٤ پرده نوشته شده و داراى ٤ شخصیت اصلى است. کوهى (افسر پادگان یا مدیر آسایشگاه) فردى مستبد نشان داده مىشود. با دستور دادن و محدود کردن و ترساندن بقیه مىخواهد محیط را تحت کنترل خود داشته باشد.
این محدودیت تا جایى پیش مىرود که اجازهى عاشق شدن را هم به افراد پادگان/آسایشگاه نمىدهد. تا حدى که براى امیرماهان به جرم عاشقى پروندهى قطورى درست مىکنند.

چهارمین پرده برایم بسیار گنگ و نامفهوم بود. و با توجه به صحبتها و نقدهایى که در وبلاگها و سایتها خواندم براى بسیارى دیگر هم مفهوم درستى دربر نداشت.

با وجودیکه این کتاب را مىشود در عرض کمتر از ٣٠-٤٠ دقیقه مطالعه کرد ولى بهنظرم میتوانید انتخابهاى بهترى داشته باشید.

دویدن در میدان تاریک مین
 مصطفى مستور
٤٨ صفحه
٥ هزار تومان
نشر چشمه



۳ نظر ۱۶ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۶
کامل غلامی



توى جنگى که بین آلمان و جمهوری چک پا گرفته بود و اصطلاحا بهش جنگ سرد میگفتن، مرز بین این دو کشور با فنس الکتریکی مسدود شد و این موضوع باعث شد آهوهایى که نزدیک این مرز زندگی میکردن نتونن وارد آلمان بشن! الان 28 ساله که این حصار الکتریکی برداشته شده و آهوهایی که امروز اونجا زندگی میکنن هیچکدوم اون حصارها رو ندیدن. اما نتایج یک تحقیق نشون داده که آهوهای نسل جدید هم جرات عبور از مرز رو ندارن! انگار این ترس از والدینشون بهشون به ارث رسیده!
اینو که شنیدم، یادِ خودمون افتادم. داریم با ترس‌هایی زندگى میکنیم که واقعی نیستن و فقط توى یه برهه خاص و براى هدفى خاص، به صورت مصنوعى ایجاد شدن. ولى ما ازشون میترسیم. خیلى واقعى، خیلى طبیعى




۱۵ نظر ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۷
کامل غلامی


اسمت


از همون شب اسمشو حک کردیم بالا بازومون که هر وقت ببینیمش توى دلمون ذوق کنیم و روى هوا اسمشو بلند بلند تکرار کنیم و دوسش داشته باشیم. از همون شب یهو خواستیم هرجا که میریم باشه پیشمون. که هرجا میشینیم بشینه کنارمون. یهو تصمیم گرفتیمو رفتیم آرایشگریِ بغل ایستگاه تاکسی، منتظر موندیم تا مشتریاش کاراشونو انجام بدن و ببرتمون پشتِ مغازه و برامون اسمش رو خال بندازه بالا بازومون. یه اسپری لیدوکائین زد از بالای شونهمون تا سرِ قوزکِ بازمونو نشست پایِ دستگاه خال. پرسید «اسمش؟» گفتیم «اسمِ کی؟» گفت «اسمِ پدرِ پسرِ شجاع! دِ خو اسمِ همون دلبری که دلتو برده ناکجا دیگه پسر. نگو که میخوای یادگاری واسه ننهت درج کنی رو این پوستِ استخونیت؟!» همینجور بازومون توی دستش بود و منتظر بود که اسم مبارک از دهنمون بیاد بیرون. هی فک میکردیم که چی بگیم، چی نگیم. غیرتمون اجازه نمیداد جلو اونهمه آدم اسمشو داد بزنیم و نوکِ نجس دستگاه خال بخواد اسمشو حک کنه روی بازویِ استخونیمون. مِن و مِنهامون داشت زیاد طول میکشید که کفری کرد آرایشگره رو. گفت «ببین! جلو مغازه مشتریا نشستن بایس موهاشونو بدم دستِ باد. علاف کردی مارو برا یه وجب اسم گفتن. بدو دِ لاکردار» بدون اینکه معطل کنیم گفتیم «کاپیتان». خیره شده بودیم به بازوی استخونیمونو و بلند داد زدیم «بنویس کاپیتان» از اونور صدایِ خش دارِ یکیو شنیدم که گفت «زیدانه یا کارلوس؟» بعد قهقهشون پاشیده شد توی صورتِ گُر گرفتهمون. گفتیم «نه! فوتبالیست نیست اصلن. بنویس کاپیتان»  صدای قهقهی توی آرایشگاه توی حلزونیِ گوشمون میپیچید که زدیم از چارچوب درش بیرون. بازومون داغ شده بود. یه نموره هم می ‌سوخت لاکردار. ولی میارزید. الان دیگه هرجا بخوایم بریم کاپیتان باهامونه. وقتی میخندیم پخش میشه توی صدای خندههامونو خندهمون رو خوش رنگتر میکنه. وقتی از توی خیابون میخوایم رد شیم سفت میچسبیم به بازومون، تا اول کاپیتان رد شه بعد خودمون. هر وقت هم که دلمون میگیره خیره میشیم به کاپیتان که کنارِ  بازوی استخونیمون آروم گرفته و بهمون خیره نگاه میکنه. همیناش قشنگن دیگه. حالا کاپیتان اندازه زیدان یا کارلوس فالوورِ اینستا هم نداشت، نداشت. مهمه مگه؟




۶ نظر ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۳۷
کامل غلامی
پاییز فصل آخر سال است

کتاب از ٢ بخشِ  تابستان و پاییز تشکیل شده و هر بخش هم ٣ تکه را شامل مى شود. هر تکه از زبان یک نفر روایت شده است. این رمان از سه دختر با فرهنگ ها و شرایط مختلف صحبت مى کند. یکى از این دخترها از رشت آمده، یکى از اهواز و یکى هم اهل تهران است. این دختر ها گیر کرده اند لاى دوراهى هاى زندگى شان و بدجور به دنبال مسیرى هستند که شادشان کند، بخندانندشان و باعث شود کمى زندگى بکنند. این سه دختر در دانشگاه با هم دوست مى شوند و پس از پایان درسشان دوستى شان را ادامه مى دهند. لیلا از همسرش که قصد مهاجرت دارد جدا شده. روجا براى ادامه تحصیل در تکاپوى گرفتن ویزاست ولى موفق نمى شود. شبانه نیز زندگى با ارسلان را انتخاب مى کند، چون راه بهترى سراغ ندارد.
کتاب، کتاب سختى نیست. نثر روان و جذابى دارد و این شاید دلیل اقبالش باشد. تنها نکته اى که باید پیش از خواندن رمان بدان توجه داشت همین سه شخصیتى بودن رمان (هر تکه یک شخصیت) است. نکته قابل توجهى که به شخصه برایم جذاب بود نویسندگىِ لیلا در وبلاگ است. کسى که توى دفتر یک روزنامه کار مى کند و از بلاگرانى ست که شاید نوشتن را با وبلاگ آغاز کرده.

منفى ترین مسئله در طول این رمان شخصیت بخشى ضعیف به کاراکترهاى داستان بود. به بیانى دیگر شبیهِ هم بودنِ ادبیات و لحن هر سه شخصیت داستان از نقاط ضعف آن به شمار مى رفت.

در خصوص عکس روى جلدِ کتاب نیز باید گفت که این عکس نمادِ مهاجرت روجاست. دخترى رشتى که در تلاش براى مهاجرت به فرانسه براى ادامه تحصیل بود ولى موفق به این کار نشد.


پاییز فصل آخر سال است 
نسیم مرعشى 
نشر چشمه
چاپ سى ام
١٨٩ صفحه
١٨ هزار تومان


۸ نظر ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۶
کامل غلامی

Jason Bourne - Poster

داستان در خصوص یک مامور امنیتی است که پس از سپری کردنِ مدت زمانی نامشخص این حرفه را کنار گذاشته و خرج زندگی خود را از مسابقات غیرقانونیِ خیابانی در میآورد. «جیسون بورن» در زمانی که در سازمان اطلاعات سیا کار میکرد یکسری از اطلاعات مهم این سازمان را در اختیار داشت. که همین عامل باعث شد افرادی چون رابرت، برای جلوگیری از افشای این اطلاعات، در صددِ کشتنِ او برآیند. فیلمهای «بورن» شامل مجموعه فیلمهایی هستند و این فیلم سومین بخش را شامل میشود. فیلمبرداری و صحنههای اکشنِ خیلی خوب در کنار فیلمنامه ضعیف باعث شد که فیلمِ بدون سروته ولی جذابی ساخته شود که از دیدنش اصلا پشیمان نیستم ولی صراحتا اذعان میکنم پس از دیدن این فیلم به وجد نیامدم.

Jason Bourne

Jason Bourne

Jason Bourne

۳ نظر ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۷
کامل غلامی



تازه از آزمون جمعبندی برگشته بودم و لپ تاپم را روشن کرده بودم تا کمی وبلاگ‌های دوستان را نگاه کنم و پاسخ کامنتها را بدهم که مادرم وارد اتاق شد و برگه‌ای روبه‌رویم گرفت و پرسید "خودکار این رنگی داری؟" سرم را از روی کیبورد برداشتم و به برگه نگاه کردم. امتحان نهایی یکی از درسهای دانش‌آموزان مادرم بود که صبح امروز داده بودند و مادرم می‌خواست تصحیحش کند. گفت "انقد اشتباه داره که به زور 5 میشه! می‌خوام یکم براش  بنویسم که حداقل بتونه قبول بشه." نوشته های روی برگه‌ی امتحانی با خودکار عادی نوشته نشده بودند و به نظر می رسید دانش آموز از خودنویس برای امتحانِ املا و نگارشش استفاده کرده. از بین خودکارهایم یک خودنویس بیرون آوردم و خطی روی برگهی کنار دستم کشیدم تا ببینم رنگش شبیه خودنویسِ استفاده شده‌ی آن دانش‌آموز هست یا نه. نبود! نه اینکه خیلی فرق داشته باشد، ولی شبیه ش هم نبود. ناچار به مادرم گفتم همین را بردارد و سوال‌هایی که جوابشان کوتاه‌اند را پاسخ بدهد تا خیلی هم ضایع نباشد. مادرم نشسته روی ایوان و دارد به زور ادایِ خطِ دانش‌آموزِ تنبل ِ باکلاسش را در می‌آورد و هزار بار فحش نثارش می‌کند که مگر مجبوری یا مغز خر خورده ای که با خودکار بیک امتحان نمیدهی.


نکته اخلاقی: اگر احساس می‌کنید که ممکن است در امتحان هایتان نمره قابل قبولی نگیرید، از خودکار بیک جهت آزمون دادن استفاده کنید.



۱۶ نظر ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۳۵
کامل غلامی


زندگى: چرخشى پُر از گیجى
دورِ باطل شبیهِ چرخ و فلک
تا سرت گرمه توى بازى هاش
صاف میشه تنِ ما زیر الک
بالِ پروازمونو مى چینن
خوش به حالت که مى پرى لک لک!

پر زدن هم یکم هوا میخواد

روبه رومون همیشه دیواره
لطفِ معمارِ خوبِ سدسازى!
زندگى بازىِ آتارى نیست
بد بیارى شدید مى بازى
"حرف هاتو بذار تو کوزه
یا عمل کن به جاىِ لفاظى"

اینو بابابزرگ یادم داد

وِل کنش! حرف مفت خیلیه ها
مفت هاىِ - اجالتا - فاخر
مغزمون داره منفجر میشه
انقَدَر زیرِ گوشمون وِر وِر
وروراتم ببر کتابش کن
چیزیَم که زیاد هَس ناشر!

گور جدِ درختِ سبزِ حیاط!!

پشتمون پل نبوده از اول
راهمونم که بى عقب گرده
جاده مونم همیشه یک طرفه س
اونى که رفته بر نمى گرده
تلخیاشم رو دوش من باشه
دوشِ مردى که شاعرى کرده

شعر تلخه، شبیهِ آبنبات!

شاعرا وصله هاى ناجورن
شاعرى هم داره دکون میشه
حرفِ تلخِ زیادِ مفتى بود
که تهش واسمون گرون میشه
بهتره شعرمو غلاف کنم
اینجورى باب میلتون میشه!

ور وراى منم بزن به حساب!




#کامل_غلامی


۵ نظر ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۲
کامل غلامی