آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

کتاب گفتگو در تهران - سید مهدی موسوی


#گفتگو_در_تهران
#سید_مهدى_موسوى
نشر سایه ها
١٩٥ صفحه
قیمت: ندارد!

موضوع کتاب بطور خلاصه زندگى و مکالمه چند شخصیت توى تهرانه. تعداد شخصیت هاى اصلى این کتاب ١٣ نفره. کتاب از ٩٣ بخش کوتاه تشکیل شده که هر بخشِ این رمان توسط یک شخص بازگو میشه. مهمترین نکته براى شما بعنوان خواننده اینه که بفهمین چه کسى بازگو کننده ى اون بخشه. کارى که چندان راحت هم نیست! مهدى موسوى خیلى کم از اسم شخصیت ها استفاده کرده و با دادن ویژگى هاى خاصى و منحصر به فرد به هر شخصیت اونها رو با ویژگى هاشون از همدیگه متمایز میکنه.
مطمئنا اگه این ویژگى ها رو نشناسین و نفهمین کى داره چه دیالوگى رو میگه گیج میشین و خطِ اصلى داستان رو از دست میدین. پیشنهادم اینه که بعد از خوندن این متن حتما نقدهایى که بر کتاب نوشته شده رو هم بخونین.  بنظرم بهتره روى شخصیت ها یه صحبتى بکنیم.
معرفى شخصیت هاى داستان:
١. عاطفه: عاطفه همسر امیره. در قسمت اول وارد میشه. یه زنِ خانه دار که عاشقِ حسین شده. تیکه کلام خاصش هم "به خدایى" هست بجاى "به خدا" یا "خدایى
در قسمت آخر رمان هم عاطفه وارد میشه و رمان با اون پایان میپذیره.
٢. حسین: در بخش سوم وارد داستان میشه. یکجورهایى شخصیت اصلى توى داستانه (در کل همه ى اون ١٣ نفر میتونن نقش اصلى داشته باشن) حسین شاعر و نویسنده است. عاشق زینب(کتى) هست
ویژگى هاى متمایز کننده ش هم اینه که از مادرش خیلى صحبت میکنه و علاقه ش به مادر نمود داره توى صحبتاش.
٣. زینب (کتى): در بخش پنجم وارد داستان میشه. دوست حسین. دختر مرتضى و معصومه.
ویژگى هاش: تکه کلام هاى "مى زنگم" و "مى بوقند" و امثالهم. علاقه به پدر در متن صحبتهاش مشهوده
٤. مرتضى: در بخش ششم وارد داستان میشه. شاعر و نویسنده. پدر زینب (کتى). همسر سابق معصومه. همسر فعلى نرگس
٥. نرگس: در بخش هفتم وارد داستان میشه. همسر فعلى مرتضى
٦. على: در بخش دهم وارد داستان میشه. پدر محمود. رئیس پایگاه بسیج محل
٧. امیر: در بخش یازدهم وارد داستان میشه. همسر عاطفه. دوست دلارام. دوست حسین.
٨. مجتبى: در بخش ١٥ وارد داستان میشه. نوازنده و آهنگساز. دوست و همکار حسین. عاشق زینب. معشوق نیوشا
ویژگى ها: تمایلات همجنس گرایانه. علاقه به خودکشى
٩. دلارام: در بخش ١٦ وارد داستان میشه. معشوقه امیر. دوست مریم.
ویژگى ها: دختریه با روحیات پسرانه. تکه کلام "فیلان" بجاى "فلان"
١٠. مریم (ستاره) : در بخش ٢٠ وارد داستان میشه. معشوق دلارام. عاشق نیوشا
داراى تمایلات همجنس گرایانه
١١. محمود: در بخش ٢٥ وارد داستان میشه. برادرزاده مدیر انتشارات میعاد. عاشق زینب. پسر على
١٢. شاهرخ: در بخش ٢٦ وارد داستان میشه. نفوذى اطلاعات. دخترباز. عاشق نیوشا
١٣. نیوشا: در بخش ٣٨ وارد داستان میشه. عاشق مجتبی. معشوق مریم. معشوق مقطعى شاهرخ

یک راوى هم داریم که بیشترین نقشش
در انتهاى داستان هست و تکلیف هر شخصیت رو توى یه بخش خاص روشن میکنه.
همونجور که دیدین داستان خیلى پیچ در پیچ و گیج کننده ست و اگه نتونین درست بخش بندى کنین ممکنه متوجه نشین چى به چیه. پیشنهادم اینه که حتما بغل هر بخش بنویسین این بخش متعلق به کیه و گفتگو بین چه کسایى داره رخ میده. اگر نسخه چاپى کتاب رو دارین که هیچ ولى اگر ندارین من نظرم اینه از فایل پرینت بگیرین و سیمى ش کنین و بخونین.
و در ابتداى رمان هم میتونین یه شجره نامه ( دقیقا مثل صدسال تنهایى مارکز) بکشین و ارتباطات رو مشخص کنین.
کتاب تلخ ولى عالیه.



۲۷ تیر ۹۶ ، ۱۷:۴۴
کامل غلامی



یه هفته اس دارن از اداره ی پست بهم زنگ میزنن. انگار کارمنداش بنایِ شروع ِ ساعت اداریشون رو گذاشتن رو احوال پرسی با ما. مام گرفتاریا و گیروگورا نذاشته بریم ببینیم چه خوابی برامون دیدن. یه ۹ روزی میشه که اداره پست، زنگ خورِ ثابت مون شده. امروز دیگه باس برم ببینم اینها که عین مرغِ پرکنده هی زرت و زورت بهمون زنگ میزنن چه مرگشونه. سر صبحه. رفتیم اداره پست تا ببینم کدوم آدمِ عاقلی توو این عصرِ مدرنیته نامه داده. از باجه آخر ۹ تا پاکت نامه میفرستن واسمون. تعجب میکنیم. ۹ تا پاکت توو ۹ روز؟! یکم ترس برمون میداره. مشکوک میزنه قضیه. نامه هارو میذاریم توو جیبِ کتمون و راه میفتیم بریم سرِکار. ساعت حدودایِ ده صبحه که از کار فارغ میشیم. بهترین موقع س که نامه هارو بخونیم. نامه هارو از جیب کتمون در میاریم. چشممون میخوره به نشانی فرستنده. دقیقا همون نشانی گیرنده اس! توو پرانتز هم آدرس خونه مون رو زده! اگه آدرس خونه رو میدونست چرا مستقیم نفرستاد خونه؟! تعجبمون بیشتر میشه. همینطور ترسمون. نامه هارو یکی یکی باز میکنیم و میخونیم:

نامه ۱: اون شب که رفته بودم واسه شام نون و گوجه بخرم یهو دلم هوسِ سیب کرد. توو جیبم اونقد پول نداشتم که هم گوجه بخرم و هم سیب. خودت که میدونی وقتی دلم یچیزو بخواد زمین و زمان هم به هم بریزن باید به دستش بیارم

نامه ۲: یادته مبلِ سفیدمو؟ میدونی که چقد دوسش داشتم. اون اولین مبلی بود که با هم خریدیم. حتی از مبل جهیزیه ام هم بیشتر دوسش داشتم. عطرت رو میداد. رنگش تو رو یادم میاورد. مواظبِ چیزایی که تو رو یادم میارن باش

نامه ۳: آره یادمه سالِ اولِ دانشگاه. فلافل بندری تند. سس خردلِ بدمزه! میدونی؟ دوست داشتنِ گل رز زیاد کارِ عجیبی نیست. چون همه دوسش دارن. واسه همه عزیزه. ولی گلایول سفید اینطوری نیست. هر کسی گلایول سفیدو ددس نداره ولی وقتی عاشقش شد دیگه دست از سرش برنمیداره. میدونی که چی میگم؟

نامه ۴: من از بچگی خوشگل بودم! ربطی هم به سیر تکاملی م نداشت. واسه عاشق شدن رنگ چشم ملاک نیست. قرار هم نیست سیرِ تکاملیِ حیوونارو حفظ باشی. همینکه تو پیرهن آبی چارخونه ت رو میپوشی و آستیناشو میدی بالا و تو دلمون کیلو کیلو قند هست که آب میشه،
نیاز به فلسفه نداره که ...


نامه ۵: مشتی ممدعلی که دلبر نداشت! داشت؟ من که میگم نداشت. اگرم داشته باشه مطمئنم مثل من بخاطر اون طیاره ش سرش غر زده. آخه میدونی؟ آدم توو دلش رخت شور خونه که نداره همه ی درد و غم هارو بریزه توش بشوره ببره. آدم یکیو میخاد توو دلش که درداشو بهش بگه و سبک شه. وقتی باهات حرف میزنم سبک میشم. تازه میشم. شبیه همون لباس آبی چارخونه ت وقتی میره رخت شور خونه

نامه ۶: راست میگفتی. ثبت بود. راستشو بخوای اون آیکن سیب قرمزه توو پروفایل اینستام یه نشونه بود. یه علامت( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق / ثبت است بر جریده ی عالم دوامِ ما)

نامه۷: King و Queen زیاد هست توو دنیا. اینو همون شب فهمیدم. ولی اونی که نیست دلبر و شخصِ شخیصِ نویسنده است. از اون عشق های سنتی.

نامه۸: اون روز باز توو دلم رخت شور خونه راه انداختم. نه به خاطرِ حسین ساقی. بخاطرِ کبوتراش. دوس ندارم در مورد اون روز صحبت کنم. ولی بدون که اون کبوتر هم دلبر داشت ...

نامه۹: چه خبر از دختر دبیرستانیه؟! میدونم که یهو ناغافل چشمت رفت سمتش. واسه همین بود که چیزی نگفتم. راستی. یه سوال. تو اولِ عاشق چشمام شدی یا صدام؟ اگه جوابت اولیه است وقتی که داری از سرِ کار میای یه کیلو سیب سرخ بخر. اگرم جوابت دومیه یه کیلو گوجه بخر واسه شام. امشب فوتبال داره. بایرن - ولسفبورگ

#کامل_غلامی
#دلبر_سیب_دارد ۱۰ (قسمت آخر)

طراح کاور:  علیرضا مواساتی

 

[ دنلود فایل صوتی با صدای محمودرضا قاسمی و مهناز دژبان | قسمت دهم| دانلود ]

صحبت هایی پیرامون دلبر و حاشیه هاش انجام دادم. از اینجا گوش کنید


۲۳ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۵۵
کامل غلامی

عاشقت میشمو نمی فهمی
عاشقی یه جنونِ ذاتی بود
تو نباشی چقدر "شیرین"ه
بی تو این زندگی "نبات"ی بود
"دور بودیمو حس نزدیکی
اشتباهِ محاسباتی بود" *

رابطه بینمون ... مناسب نیست
فاصله بینمون ... آره خوبه!
میرم از کوچه های غمگینت
تو همین جا بمون ... آره خوبه!
عشقمون هم که رنگ رنگ شده
مثلِ رنگین کمون! آره! خوبه؟

رفتنت مثلِ رفتنِ جون، نه!
گریه هاتم گلابِ کاشون، نه!
عاملِ ابرای سیاه تویی!
سهمِ من قطره های بارون؟ نه!
فک کنم تیکه ی نچسب منم
بعدِ من حالِ شهر میزون، نه؟

حسِ تلخی که داشتم واسه -
- روزهایِ عجیبِ دوری بود
هر بلایی که اومده به سرم
راه حلش فقط صبوری بود
رفتنت خنده مو عوض کرده
خنده هام یادته چجوری بود؟!

اشتباهی که کرده بودیمو
عشق داره تقاص پس میده
دنیا هر چی گرفت سالم ازت
داره خیلی قناس پس میده
عشق حالا جوابِ ماها رو
با دوتا شاخه یاس پس میده

این دوتا شاخه یاس یعنی تو
دردهای قناس یعنی تو
اشتباهات ایناس: یعنی تو -
- عشق رو اشتباه می دیدی
اشتباهی تقاص پس میدی
هیچ چیزی ازم نفهمیدی

تف به مردی که قیل و قال نداشت
مزه ی زندگی ش نباتی شد
تف به پروانه ای که بال نداشت
عاشقیش یه جنونِ ذاتی شد
تف به جبری که احتمال نداشت
اشتباه محاسباتی شد


*آرین داوودی

#کامل_غلامی

۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۰۵
کامل غلامی


درسته که دیوار بوده جلوم
ولی کم نیاوردم و تاختم
جلو سختیا خم نشد پشتمو
من این زندگی رو خودم ساختم

#کامل_غلامی


۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۰۶
کامل غلامی


زندگی چیز قشنگیه ولی واسه ما نه!
واسه ما جهنمه،  آتیشِ سختی میباره
شماها خوشین کنارِ همدیگه خیلی زیاد
روبه ماها هرچی که دیده میشه یه دیواره

#کامل_غلامی


۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۰۶
کامل غلامی



ماریو که خانواده اش ١٧ سال پیش توسط رومى ها قتل عام شده و به بردگى آنان در آمده است بنابر قوانین حاکم بر کشور در مسابقاتى که براى بردگان ترتیب داده اند و آنان را به جنگ علیه بردگان دیگر تشویق مى کنند شرکت مى کند. با توجه به سرعت فوق العاده اش در شمشیرزنى توجه پادشاه را جلب کرده و از شهرستان به مرکز استان انتقال داده مى شود. در راه با دخترِ یکى از صاحب منصبان شهر(کاسیا) آشنا مى شود و از همان زمان مهرش در دل دختر مى افتد. توى یکى از این مسابقات ماریو باید با قهرمان بردگان (آتیکاس) بجنگد. اگر آتیکاس آن مسابقه را مى برد حکم آزادى اش را مى گرفت. ولى با نظر مسئولِ مسابقه عده ى زیادى از بردگان را علیه این دو نفر بسیج مى کنند تا شاهدِ قتل قهرمان و پدیده ى میدان باشند. در کمال ناباورى آن دو همه ى سربازان را از بین مى برند. پادشاه دستورِ آمدن تعداد بیشترى از نگهبانان را مى دهد تا ماریو و آتیکاس را به قتل برسانند، در صورتى که بر طبق قوانین کشور آن دو پس از پیروزى در مقابل بردگان باید آزاد مى شدند. در حین جنگِ آن دو قهرمان با نگهبانان، آتشفشانى که در نزدیکى شهر بوده فعال مى شود و به سرعت به سمت شهر پیش مى رود تا تمامِ مردم شهر را به یغما  ببرد.  در شهر آشوبى برپا مى شود. ماریو  و کاسیا تمام تلاش خود را مى کنند تا از آن مهلکه جان سالم به در ببرند ولى آتش آن ها را هم در مى نوردد و این عشق بدونِ اینکه پا بگیرد سریعا خاموش مى شود. در انتهاى فیلم جنونِ عشق را شاهدیم. عشقى که آن را "عشقِ وحشیانه" تعبیر میکنم.
در فیلم جدالِ عشق و نفرت(پادشاه و کاسیا)، رفاقت و دشمنى (ماریو و آتیکاس)، عشقِ ابدى(مادر و پدر کاسیا) و عشقى وحشیانه (ماریو و کاسیا) را شاهدیم. دیدنش پیشنهاد مى شود.



فیلم پمپئی


دیالوگ:
- چرا وحشی اون کار(کشتنِ اسبی که زجر میکشید) رو کرد؟
+ چون مهربانانه ترین کار بود


۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۱۹
کامل غلامی
 

به خیابون نگاه می کردی
تا که با عشق کودتا بکنی
اسمِ من رمزِ کودتای تو شد
ممکنه اسممو صدا بکنی؟

تویِ شهری که عشق ممنوعه
عاشقی نیس(ت) کار هر مردی
صادقانه مصدقت شدمو
وحشیانه تصرفم کردی

کودتایی که جنسِ عاشقیه
روزهایی که سرزمینِ تنم -
- تویِ زندونِ تو اسیر شده
حرفِ آزادیو چرا بزنم؟!

چشم هاتم شبیهِ شورشیا
هر چی بود و نبود، نابودن
دولتی از تو رویِ کار اومد
که وزیراشم عاشقت بودن!

تیره کرده تمومِ شهرِ منو
تارِ موهای مشکی و کوتات
انقلابی عجیب رخ میده
لابه لایِ دو خطِ ابروهات

هر خشابی که از تو خالی شه
یه نفر عاشقونه جون میده
پاسبونی عقب عقب میره
پرچمِ صلح رو تکون میده

چشم هایِ سیاهِ شورشیو
حمله ور کن به شهرِ آوارم
"من به اشغالِ تو در آمده ام
صهیونیسمی که دوستش دارم"*

 

#کامل_غلامی

* بیت از یاسر قنبرلو


۰۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۰۷
کامل غلامی

 


ماسیده بودیم به دیوارِ بتنیِ بغلِ خونه و داشتیم رفت و اومد دختر دبیرستانیِ همسایه رو دید میزدیم که یهو دلبر مثِ اجلِ معلق سر رسید و چش توو چش شدیم باش. حس کردیم داریم غرق میشیم توو دریایِ چشاش. نمیدونستیم چی باس بگیم. رفته بودیم روو مودِ بی حرفی. رومونو کردیم سمتِ یکی از دختر دبیرستانیا و گفتیم "این بزرگ شه میخاد دلبرِ کی شه؟ دخترِ خوش بروروییه. چشاش سگ داره توله سگ!" دلبر خودشو میچسبونه به دیوار بتنیه و خیره میشه به همون دختره. سکوتش داره اعصابمونو انگولک میکنه. فک کنیم شستش بهش خبر داده ما عاشق یکی دیگه شدیم. نمیدونه که همین جف چشاش میتونه یه شهرو عاشق کنه. البته تمومِ مردم شهر میدونن که یه نگاهِ کج به دلبر دو نقطه بالاپایینش سیراب شیردون شدنشونه. واسه اینکه دلبر بیش از این دختره رو با چشاش آتیش نزنه بهش میگیم " البته اون دختره یه مشکلی که داره اینه که چشاش مشکی نیس. ینی چاله ش اونقد تاریک نیس که کسی بیفته توش. فقط سگ داره که پاچه بگیره"
البته خیلیا گولِ همین چش رنگیارو میخورن. همونا که توو بچگی به هوایِ آلاسکا یخی گول زیاد خوردن. یا اونا که توو مدرسه پولِ کیک ساندیساشون رو میدادن کارتِ صدآفرین میخریدن میزدن تهِ مشقاشون که توو خونه پزش رو بدن، غافل از اینکه صبح همون روز باباهه اومده مدرسه و با دیدن نمراتِ بچه ی ناخلفش کنف شده برگشته خونه!

 رومونو برمیگردونیم سمتِ دیوار بتنیه میبینیم دلبر پاشده رفته. کوچه هم خلوتِ خلوته. انگار بذر مُرده پاشیده باشن سرتا سرش. پرنده هم پر نمیزنه.
مام دم و دسگامونو جمع و جور میکنیم و میسُریم توو خونه. واردِ خونه که میشیم میبینیم دلبر جلوی آیینه وایساده و موهای لَختش رو وِل داده روو شونه های استخونیش و خیره شده توو چشای خودش. اینجور صحنه ها مو رو به تنمون سیخ میکنه. حس و حال عجیبی داره. عینِ وقتایی که ماشینِ نمره چهار رو میندازی توو موهای لَخت یه پسر بچه که با موهای شُسته اومده سلمونی. یا شبیهِ مزه ی سیب سرخای خونه ی عمه ناهیداینا بعدِ کشیدینِ دو نخ مگنا توو انباری خونه شون میمونه. از تهِ تهِ روده کوچیکه ت انگولکت میکنه تا یادت بره همه ی اون کوچه و خیابون و دیوار بتنی و دخترِ خوشگلِ همسایه رو ...
میریم میشینیم روو تخت و خیره میشیم توو جف چشاش. یادمون رفته بوده که فتنه ها مینمود چشمانش با دلِ بیصاحاب شده مون.
چشاشو که میبینیم یادِ یه شعر از حافظ میفتیم که مطمئنیم وقتی داشته این شعره رو میگفته تکیه داده بوده به دیوار بتنیه خونه شون و خیره شده بوده توو چشای آن یارِ جفاکارش. بعد درحالیکه داشته دستی بر محاسنش میکشیده زیر لب زمزمه میکرده "جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو"

#کامل_غلامی
#دلبر_سیب_دارد ۹

۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۶
کامل غلامی

حسین ساقی دو روزه از زندون آزاد شده. دلبر خیلی ازش میترسه. راستشو بخواید مام بدجوری ازش میترسیم. آدمِ ترسناکیه. از شانسِ گُهِ ما همسایه ی دیوار به دیوارمونم هس! نزدیک ظهره. وایسادیم توو حیاط و داریم ماشینو میشوریم. با شیلنگ! دلبر روو ایون نشسته و داره دو لپی سیب میخوره - لعنت به لپاش! - بهش میگیم "دلبر! دیدی ما چه آدمایِ گُه شانسی هستیم؟!  چارتا لات و لوتِ آسمون جل شدن همسایه مون. نمیدونیم این مشیتِ خداوند چجور بوده که ما باس هر روز شکوفه هایی که کفترای حسین ساقی روو ماشینمون میزنن رو تحمل کنیم و دم نزنیم. اونوقت همسایه خواهرت اینا اون دختره باشه! که جهان را با چشمانِ رنگی اش تسخیر می نمود." دلبر یه چش غره میاد بهمون. سرمونو میندازیم پایین و در حالیکه خیره شدیم به لاستیکای ماشین بهش میگیم " البت خب چش مشکیا یه چی دیگه ان"
حسین ساقی اونقدرام آدم بدی نیست ولی ترسناکه. همینکه از کنارمون رد میشه رعشه میفته به تنمون. شستنِ ماشین تموم شده. دست و صورتمونو تمیز میکنیم و میریم کنار دلبر میشینیم و از این همنشینی احساسِ خوشایندی رها میشه توو وجودمون. همینجور که داریم از همنشینی با دلبر کیفور میشیم یهو میبینیم یکی از کفترای حسین ساقی میادو میشینه روو سقف ماشین. با سروصدا سعی میکنیم یکاری کنیم که بپره ولی انگاری کفتره کره! گوشاش نمیشنفه! از توو بشقاب یه سیب برمیداریم و میندازیم سمتش، بلکم بترسه و در بره. سیب صاف میخوره توو سرش و اندازه یه سیب سرخ خون شتک میزنه روو ماشین!
دلبر از این کارمون عصبانی میشه. بلند میشه میره توو اتاقش. مام حالمون دگرگون میشه. انگاری به تنمون رعشه افتاده باشه. یهو صدایِ یه کفترو از بالاپشت بوم میشنفیم که داره به زبونِ بی زبونی عزاداری میکنه. انگاری جفتِ این زبون بسته بوده. خیلی ناراحت میشیم. ولی دیگه چه سود! بلند میشیم میریم روو پشت بوم، کنارِ کفتره. میبینیم بنده خدا تازه سه تا از تخماش جوجه شدن. رعشه ی تنمون بیشتر میشه. خیلی ناراحتیم. جو سنگین شده. توو همین گیرودارِ عذاب وجدان و این بحثا هستیم که میبینیم از ماشین صدای آهنگ میاد. با دقت که گوش میدیم میبینیم بانو هایده داره میخونه : " کبوتر بچه کرده، کاش بودی و میدیدی"

#کامل_غلامی
#دلبر_سیب_دارد ۸
۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۶
کامل غلامی


دلبر بعدِ سه روز مسافرت، تازه دیشب برگشته. انقد خسته اس همینکه پاش میرسه به تختِ خواب، بیهوش میشه. مام که چند روزی بود داشتیم در فراق یار میسوختیم یه امشبه رو با خیال راحت سر رو بالش میذاریم.

صبح شده. با دوتا نون سنگکی برگشتیم خونه. چمدونِ دلبر افتاده توو راهرو. پُرم هست. انگاری واسمون سوغاتی آورده.  صداش میکنیم که بیاد درِ چمدونو باز کنه. با چشای خواب آلود میاد و میشینه بغلِ چمدون. میگیم : "واسمون سوغات چی آوردی؟"
هیچی نمیگه
عشوه گرانه روشو برمیگردونه اونور و شروع میکنه به باز کردن درِ چمدون. از توو چمدون دوتا پلاستیک میاره بیرون. پلاستیک مشکیه رو میده به من و پلاستیک قرمزه رو خودش برمیداره. بلند میشه میره تو اتاق. با چشمانی پُر از سوال نیگاش میکنیم. میره تو اتاقو در رو پشت سرش میبنده.
پلاستیکو باز میکنیم. توش یه تیشرت سفیده. همینجور که داریم براندازش میکنیم میبینیم پشتش به انگلیسی نوشته: " I'm King "
تو مغزمون یه علامت سوال با چندتا علامت تعجب رژه میرن! آیم کینگ دیگه چه صیغه ایه؟! همینجور که داریم توو گوگل معنیِ کینگ رو پیدا میکنیم میبینیم دلبر با یه مانتوی قرمزِ جیغ میاد روبه رومون وامیسته. نگاش میکنیم. دور سرمون سه چارتا آیکن قلب و چندتا علامت تعجب رژه میرن. لامصب قرمز چقد بهش میاد! دلبر میره جلو آیینه تا خودشو برانداز کنه. پشت کرده به ما. پشت مانتوش رو که میبینیم انگار یچی نوشته. دقت که میکنیم میبینیم نوشته: " Keep Calm I'm Queen "
دور سرمون باز همون علامت سوالا و تعجبا رخ نمایان میکنن. کویین رو دیگه بذارم کجای دلم؟
میریم پیش دلبر وامیستیم. بهش میگیم مانتوش رو دربیاره. تی شرت و مانتو رو میندازیم توو پلاستیک مشکیه و میذاریمش کنار سطل آشغال. دلبر اولش یکم تعجب میکنه و به شکلی اعتراض گونه محل را ترک میکنه. میریم پیشش و دستشو میگیریم تو دستمونو بهش میگیم:
"ما هیچوقت King نبودیم. شمارو هم هیچوقت به چشم Queen نمی نگریم. همینکه دلبر بمونی و برامون سیب قرمز قاچ کنی و عشوه بیای واسمون کافیه. خوشیم به اینا به قرآن. مام همون شخصِ شخیصِ نویسنده میمونیم برات، که هیچی نداره جز مشکیِ چشات"

#کامل_غلامی

۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۴
کامل غلامی