بیشترش
بیشترش نور بود. خورشیدِ صبح که پاشیده میشد به گردن و شانهام و مرا برای رسیدن به مقاصدی که ناچارن کم هم نبودند؛ همراهی میکرد. مثلِ عینکِ آفتابیِ دخترِ خوشلباسی که از روبهرو دیده بودمش و نمیدانستم پشت آن عینک دارد کجا را نگاه میکند و معذب بودم که بهش نگاه کنم یا نه و نگاه نکردم و بعد هم سریع پشیمان شدم که کاش نگاه میکردم. بیشترش اندوه بود. مثلِ آن دو مردی که کنارِ بیمارستان خصوصیِ صدر، در پیادهرو زیراندازی انداخته بودند و خوابیده بودند و احتمالن هم بیماری در چنددهمتریشان روی تخت بیمارستان افتاده بود. مثلِ بازنشستههایی که روبهروی وزارت نفت صف کشده بودند و پلاکاردهای اعتراضی توی دستشان بود و سنشان حداقل سه برابرِ سربازهای نیروی انتظامیای بود که جلوشان ایستاده بودند. بیشترش عصبانیت بود. شبیه آنهایی که توی صفِ تعویض دفترچهی تامین اجتماعیِ شعبهی ۱۹ ایستاده بودند و صف آرامتر از یک لاکپشتِ حامله حرکت میکرد و مردمِ ماسک به چهره توی هم میلولیدند و به هم ویروس مدرن میمالاندند و به آن خانمِ جوانی که موهایش را رنگ گذاشته بود شکایت میکردند که چقدر کُند است. یا مثلِ آن رانندهی ۲۰۶ی که نزدیکهای میدانِ پاستور شیشهی عقبش را شکانده بودند و آمده بود توی ترافیک و هوار میزد و زنش هی جلوی دهانش را میگرفت تا ساکتش کند. بیشترش دلخوری بود. مثل آن پسرِ نوجوانی که توی آبمیوهفروشی سکوتی اعتراضآمیز کرده بود و جواب مادرش را نمیداد که پرسیده بود آبهویج میخورد یا آبطالبی و بعد هم که از ترس پدرش خواست چیزی بگوید الکی گفته بود شیرکاکایٔو! بیشترش تنهایی بود. شبیه من که روی کاناپه دراز کشیدهام و دارم به این فکر میکنم که شام چی درست کنم و فیلم چی ببینم و فردا صبح برای رفتن به بیمارستان لباس چی بپوشم و چرا اصلن دارم اینها را مینویسم. بیشترش همین بود. تا خورشید غروب کرد و نور از پشت گردن و شانههایم خزید بیرون. حالا باید شانههایم را تا فردا صبح گرم نگاه دارم.
شاید هم مثل من مستأصل به آیندهای زل زدم که نمیدونم خوش یمنه یا بد...
(چه قلمی داری) 3>