آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

مدیونِ ندانستن

پنجشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۱۳ ب.ظ

 

می‌گفت «پسرِ عزب کراهت داره توی خونه راست‌راست راه بره. بایس زنش بدین» هنوز از این اعتقادات مزخرفش دست نکشیده بود. البته نمی‌شد غیر از این انتظار داشت از پیرزنی که توی ۱۶ سالگی شوهر کرده و همه‌ی بچه‌هاش را قبل از ۲۰ سالگی به خانه‌ی بخت فرستاده بود. خانه‌ی بخت؟ او خوشبخت بود؟ نمی‌دانستیم. هیچکدامم‌مان نمی‌دانستیم یک پیرزنِ تنها که شوهرِ آلزایمری‌اش را دو سال است از دست داده و هر صبح ساعت پنج از خواب برمی‌خیزد و هنوز نهار را به اندازه‌ی دو نفر درست می‌کند و از چاه آب برمی‌دارد و شامش همان باقی‌مانده‌ی نهار است و بلافاصله پس از غروب آفتاب می‌خوابد؛ خوشبخت است واقعن. ولی بود. اینطور نشان می‌داد. گله‌ای نداشت از هیچ‌چی. خوشبخت بود و این‌ها هیچ ربطی به این نداشت که زود ازدواج کرده و در داماد کردن پسرها و عروس کردن دخترهایش موفق بوده. نمی‌دانست دلار چیست. نمی‌دانست بورس چیست و قرارداد بیست‌وپنج ساله چه سود و ضرری دارد. اینستاگرام را نمی‌توانست تلفظ کند حتی. اصلن در مخیله‌اش نمی‌گنجید که یک نفر در این‌سوی جهان می‌تواند تصویر کسی در آن‌سوی دنیا را ببیند. تلویزیون را یک جعبه‌ی جادویی می‌خواند که از برکاتِ اسلام بوده شاید. خیلی چیزها از این دنیای مدرن بود که نمی‌دانست و شاید همین ندانستنش بود که حس خوشبختی به او می‌داد. چسبیده بود به سنت‌ها و اعتقاداتی که از مادرش به ارث برده و نصف روزش را با نماز و تسبیح و ذکر می‌گذراند. او هیچ‌چی از دنیایی که تویش زندگی می‌کرد نمی‌دانست؛ جز اینکه باید صبح‌ها بیدار شود و برای دونفر غذا درست کند و حواسش باشد که پسرهای همسایه موهایش را نبینند. او احساسِ خوشبختی می‌کرد و خوشبختی‌اش مدیون همه‌ی آنچه نمی‌دانست بود

 

 

۹۹/۰۵/۰۲
کامل غلامی

کامل غلامی

نظرات  (۲)

آخ او آسوده بود چون نمیدانست!

آخ او برای خوشبتی اش به تمام چیزهای که داشت ، دانسته یا ندانسته رسیده بود ... 

پاسخ:
و نمی دانست ...
۰۳ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۲۱ پـری دریآیی

چه زیبا

پاسخ:
مرسی [لبخند]