خدا! نذار خورشیدمون بمیره
شاید هم ما تنها نسلی بودیم که واقعن نمیدانستیم باید چهکار کنیم. شاید از ما بلاتکلیفتر در هیچ برههی تاریخیای پیدا نشود. اولش که بچه بودیم و نفهم. بزرگتر که شدیم بهمان گفتند اینهایی که معروف شدهاند و توی تلویزیون میبینیشان آدمهای موفقی هستند. سعی کن شبیه آنها شوی. ما هم فکر میکردیم اینها که معروفند همهی کارهایشان درست است. چون موفق بودند بالاخره و توی تلویزیون نشانشان میداد. ما هم سعی کردیم دوستشان داشته باشیم و عکس و پوسترشان را روی دفتر و کتاب و میز تحریرمان میچسباندیم. بعد که سنمان به رای دادن رسید به همان حرفهای بچگیمان برگشتیم و سعی کردیم به حرف آدمهای موفق گوش کنیم. گوش کردیم و رای دادیم. نمیدانستیم قرار است تهش چه شود. هیچکس نمیدانست خداوکیلی. هیچکس به ما نگفت موفق شو و بزرگ شو و معروف شو، همه بهمان گفته بودند شبیه فلانی شو [که معروف است و توی تلویزیون است و قاعدتن موفق] و ببین چه میگوید و چه میکند. ما هم همینکار را کردیم. از کجا میدانستیم داریم غلط میکنیم. کف دستمان را که بو نکرده بودیم. اتاق تاریک بود و هیچ نوری دستمان نبود و از سمتی که نور میآمد صدای شلیک گلوله هم شنیده میشد. آن موقعها به دستهایمان ایمان نداشتیم. به خاطر همین بود که کف دستمان را بو نکرده بودیم. اما حالا قضیه فرق کرده. حالا داریم کف دستمان را بو میکنیم. بوی خون میدهد. بوی زخم و عفونت میدهد. بویِ خونِ همان همکلاسیهایمان که هیچوقت پوستر و برچسبِ آدمهای معروف را روی دفتر و کتابهاشان نزده بودند. آنهایی که به حرفهای آدم معروفها گوش نکرده بودند. آنهایی که شاید آدمهای موفق و معروفی نشده باشند و توی تلویزیون نشانشان ندهند ولی لااقل کاری کردند که بلاتکلیف نمانند.
آه از این روزگار که آدمهاش رو به قالب کرده و نمیذاره خودمون باشیم.
:(