آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

 

 

می‌خواستم از معلم‌ها بگم. بعد دیدم خب اینهمه ازشون گفتن و هی پلاکارد بالا گرفتن از حقوقِ نداشته‌شون و انگیزه‌ی پرپر شده‌شون و صدای خفه‌شده‌شون. تهش هم هیچی به هیچی. ینی یه درجه هم زاویه‌ی مسخره‌ی نامساعدِ وضعشون اصلاح نشد که نشد. حالا هی بیان سنوات و بیمه طلایی و کوفت و زهرِ مار ببندن به نافِ معلم‌ها. درست میشه مگه؟
می‌دونم! می‌دونم که اولین نکته‌ای که میشه در خصوص یه معلم توی این مملکت گفت [احتمالا] اینه که حقیقتن اونی نیستن که باید باشن. اومدن که یسری سر فصل بگن و برن‌. نه درس زندگی بلدن که یاد بدن و نه دلسوزیِ شدید و قابل لمسی دارن که بخوان در قبال دانش‌آموزاشون داشته باشن. سیاه‌نمایی نیست‌ها. اینو منی دارم می‌گم که بابام معلمه. مامانم معلم. دوتا از خاله‌هام. یکی از شوهرخاله‌هام. یکی از عمه‌هام. دوسه تا از شوهرعمه‌هام. یکی از دخترعموهام و چندتایی که گمونم آمارشون دستم نیست الان. نصف فامیل معلمن ولی واقعیتی که هست اینه که تلخ شده این حرفه. سخت شده. در مورد حقوق و مسائل مالیش صحبتی نمی‌کنم چون واضحن مشخصه وضع. اما سطح ارزش‌گذاریِ اجتماعیِ معلم‌ها توی این مدت هم شدیدن افت کرده. وقتی که دانش‌آموز روی معلم دست بلند می‌کنه و حتی معلم نمی‌تونه از روی دلسوزی سرِ دانش‌آموزش داد بزنه، تبدیل میشیم به ملتی که مدرسه‌های غیرانتفاعی‌ش شلوغ‌تر از دولتی‌هایِ عادی‌ان. اونایی هم که توی عادیه موندن پولِ غیرانتفاعی‌عه رو نداشتن، وگرنه تاحالا بارو بسته بودن. بحث کنکور و کتابای کمک‌آموزشی و کلاس‌های فوق‌العاده‌ی میلیونی و روزی ۱۰ ساعت درس خوندن و این مسخره‌های هر سال بیشتر شونده هم صحبتیه که مجال شدیدن زیادی می‌خواد واسه نطق.
تهش نتیجه‌ی خاصی نمی‌خوام بگیرم از این حرفا. که حتی اگه نتیجه هم بگیرم توی عمل تغییرِ محسوسی نخواهیم دید. همونجور که توی این ۲۰وچند سالی که عمر گرفتم تغییری ندیدم توی وضع مامان و بابا.
تنهای چیزی که می‌دونم اینه که، مملکتی که توش معلم به فکرِ شیفتِ اضافه و کار کردن با ماشین و مشاور املاک و باغ و مزرعه‌ست، نمی‌تونه به جایی برسه. نمی‌تونه دانش‌آموزِ خلاق پرورش بده. نمی‌تونه جاش وسطِ بهشت باشه!
 
 
 
۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۰۱
کامل غلامی

امروز از حفاظت فیزیکیِ پادگان تسویه‌حسابم رو گرفتم و تموم شد! باورتون میشه برای گرفتنِ ۳ تا امضا، ۲ هفته‌ست درگیرم؟ باورتون بشه! آسایشگاهِ بهداریِ پادگان فضایِ عجیبی داره. گمون می‌کنم برای اولین باره که دارم رمانتیک بودن رو حس می‌کنم! می‌دونم بین بوی الکل و خون و سرنگ با رمانتیک بودن فاصله‌هاست، ولی من دارم حسش می‌کنم. یه مزه‌ای داره شبیهِ لهجه‌ی خسته‌ی شمس لنگرودی توی غروبای قرمز رنگی که عطرِ چای دارچینی میدن.
 
 
 
۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۵۳
کامل غلامی

 

شاید دیده و شنیده باشید که برخی محصولات، برخی انسان‌ها و برخی برنامه‌ها یکدفعه و در نتیجه‌ی یک تبلیغِ همه‌گیر تبدیل به یک کالا یا شخص یا برنامه‌ی بسیار معروف و مشهور می‌شوند و در مقابلِ سایر رقیبان تقریبا یک سروگردن بالاتر قرار می‌گیرند، درحالیکه شاید از نگاه تخصصی و ریزتر، مستحق چنین جایگاهی نباشند.
طبقِ نظرِ آدورنو (فیلسوف آلمانی) «در روند ایجاد شهرت و برندسازی ما با پدیده‌هایی مواجهیم که حتی ممکن است غیراخلاقی باشند.» مثلا اخبارِ دروغین در خصوص رسوایی‌ها، روابط خصوصی و شخصی، توقیف شدنِ یک اثر و .. این دست‌کاری‌ها می‌توانند همان کاری را با هر محصول و شخص و برنامه‌ای بکنند که [مثلا] با صابونِ گلنار کردند! ایجاد فضایی متفاوت و در بعضی موارد غیرطبیعی و مضحک که باعثِ تقاضایی کاذب و غیرضروری - حتی مشکل‌ساز - می‌شود. حال تصور کنید که شهرت‌های اینچنینی در خصوص هنرمندی جوان، یا یک نویسنده و یا .. رخ بدهد. کیم کارداشیان در نتیجه‌ی لو رفتنِ فیلم خصوصی‌اش معروف شد‌. جاستین بیبر در یوتیوب خود را عرضه و هوادار جمع کرد. و هزاران نفرِ دیگر مثلِ بدلِ ایرانیِ مسی که حتی با چند کیلو اضافه وزن هم اعتماد به نفسی شدید دارد تا در نیوکمپ حاضر شود و با مردم عکسِ یادگاری بگیرد!
چاپلین می‌گفت «شهرت بلایی‌ست که اگر در بیست سالگی بر سر کسی بیاید تا آخر عمر او را فلج خواهدکرد.»
و همین می‌شود که می‌بینیم در جامعه‌ی مشهورهایِ مجازی‌مان - یا به قولی سلبریتی‌ها - تناقض رفتاری و فکری مسخره‌ای در جریان است که شبیهِ بیدِ ناتوانی در حالِ اینور و آن‌ور شدنند! تناقضی که «طبلِ توخالی بودن»شان را واضحا فریاد می‌زند. سلبریتی‌های ما می‌خواهند هم ادای هنرمندان و میلیونرهای آن‌ورِ آبی را در بیاورند و هم شبیهِ مردم کوچه و بازار، توی پیاده‌روها کباب مگسی بخورند.
ما مخاطبان هستیم که در بروزِ قارچ‌گونه‌ی این مشهورشدن‌ها سهم بزرگی داریم. و همین که می‌بینیم هیچکس از این دوگانگی تعجب نمی‌کند و عکس‌العملی نشان نمی‌دهد شاید به معنای پذیرش این رفتار است. جامعه خود را مبتلا به این بیماری می‌داند و توانش را ندارد تا خودش را از آن پاک کند. شاید هم نمی‌خواهد!
البته باید اذعان داشت که هیچ فیلتری، قدرتمندتر و دقیق‌تر از «زمان» نیست. کافی‌ست اجازه دهیم تا زمان کارِ خودش را بکند. آن‌وقت است که می‌توانیم از «بودن» دقیق‌تر حرف بزنیم.
 
 
۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۵۲
کامل غلامی

 

بند محکومین

کیهان خانجانی

نشر چشمه

چاپ ششم | ۱۳۹۷

۲۲۵ صفحه

۲۸ هزار تومان

نمره: ۱۹ (از ۲۰)

بندِ محکومین در زندانِ لاکانِ رشت می­گذرد. با زندانیانی روبه‌رو هستیم که به خاطرِ گذشته‌ی بعضا کثیف و بعضا دردناکِ خود، در یک بند و یک کُریدور گرد هم آمده‌اند. زندانی‌ای که با شیشه‌ی مربا شکم دیگری را پاره کرده و محبوس شده. زندانی‌ای که عاشقِ پرستارِ کُردِ بیمارستانِ پورسینای رشت شده. زندانی‌ای که بعد از تبعید هیچ چیزش عوض نشده جزلهجه‌اش. زندانی‌ای که «خان» است و بزرگ. و دختری که یک شب به این بند اضافه می‌شود و بخش عظیمی از فضای فکری داستان و شخصیت‌ها را با خود همراه می‌کند. دختری که معلوم نیست کیست! شاید دختره یکجور شرط‌بندی بود بین خان و آزمان. شاید پرستارِ کُردِ بیمارستان پورسینا بود. شاید زنِ جنوبیِ لیلاج بود. یا شاید عشق ناکامِ یکی از زندانیان. شاید هم دوربین مخفی بود اصلن. اصلن این‌ها را بیخیال. دختره دختر نبود، پسر بود. شاید!

+ بند محکومین من را یادِ ورق‌پاره‌هایِ زندانِ «علوی» انداخت. همانقدر دوست‌داشتنی. همانقدر عجیب و غریب.

 

 

 

۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۴۲
کامل غلامی

 

قبلِ اینکه چشمامونو ببندیم متوجه می‌شیم استکان آخریِ چای پر‌رنگمون کار خودشو کرده. خوابمون نمی‌بره. سرفه‌های خشکِ یادگاری از آسایشگاه سهمیه‌های روزانه‌شونو دقیق‌تر حساب می‌کنن. شدن شبیه این تاجرای بازار بزرگ که می‌ترسن ضرر کنن. می‌ترسن جنساشون فروش نره. می‌ترسن جنساشون ارزون فروش بره حتی. خودمونو با بازی‌های تلگرامی مشغول می‌کنیم تا زمان بگذره و مغزمون خسته شه. بلژیک چهارمین گل رو هم به بلاروس زده. تخمه‌هایِ نم‌گرفته‌ی رویِ میز هنوز بهترین انتخاب برای گذرونِ این زمانِ مادرمرده‌ن. زیرنویسِ تلویزیون رو که می‌بینیم جوری توی فیلم و سریال گذاشتن عجله دارن که کسی ندونه فک می‌کنه گلدن‌گلوب گذاشتن اصلن. از اینکه هی دارن به شکممون فیلم و سریال‌های آبکی می‌بندن حالمون بد می‌شه. هرچند همیشه گفتیم و ملتفتیم که کلِ زندگی‌مون شده فیلم و سریال. با سکانس‌های مسخره‌ی آبکی. گفتیم آب، یادِ گلستان افتادیم. یادِ لرستان، شیراز، جنوب، غرب، شمال. چه کابوسی بود پسر! چه کابوسی هست. هنوز تموم نشده حتی‌. با خودمون فکر می‌کنیم این خاک چجوری می‌خواد اینهمه آبو پس بده؟ چجوری می‌خواد قبول کنه چنین مکافاتیو اصلن؟ چشمامونو می‌بندیم و زور می‌زنیم که بخوابیم. انگار رویِ نیم‌متر آب دراز کشیده باشیم. تنمون نم‌گرفته. بلاروس توی ضدحمله پنجمین گل رو هم می‌خوره. گزارشگر میگه اونا بی‌گدار به «آب» زدن.
 
 
۰۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۰۵
کامل غلامی

خلوت

سید_سعید_صاحب_علم

نشر نیماژ

چاپ اول | ۱۳۹۵

۷ تومان

سعید صاحب علم دوست‌داشتنی‌ست. بدون هوچیگری بزرگ بودن را با غزل‌هایش ثابت کرده. پخته. عمیق و زیبا ‌

سه بیت از کتاب:

۱. برای خنده و بوسه دهان یکی دادند / برای گریه دوتا چشم این عدالت نیست

۲. نرنج از اینکه فلانی بد از تو می‌گوید / قفس‌نشین همه را راه‌راه می‌بیند

۳. گفتند در سفر بشناسم رفیق را / این خود بهانه‌ایست که کمتر سفر کنم

 

 

۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۵۰
کامل غلامی
 
کارِ گروهی بلد نیستیم. این را خیلی شنیدم‌ام. و حقیقتا هم چیزی‌ست که نمی‌شود کتمانش کرد. در مدارسمان، دانش‌آموزان با وجودیکه سعی می‌کنند با گفتنِ «ما» به جایِ «من» غریزه‌ی اجتماعی‌شدن‌شان را قوت ببخشند اما مدرسه هی هربار این غریزه را نادیده می‌گیرد. مثلا اگر دو تا دانش‌آموز سوالی را با هم و با مشورت جواب بدهند، از سوی معلم تشویق نمی‌شوند که هیچ، بلکه با برچسبِ تقلب آن‌ها را مستحقِ تنبیه می‌دانند. مثلا به تصویری از دانش‌آموزان دقت کنید که کیف‌هاشان را بین هم قرار می‌دهند تا بیش از همیشه غریبه باشند. یا وقتی که توی حیاطِ مدرسه تعدادی از دانش‌آموزان دورِ هم جمع می‌شوند و بلندگو با پرخاش اعلام می‌کند که «اونجا چه خبره؟ معرکه گرفتین؟!» انگار حکومت نظامی‌ست!
هنگامی که در چنین گروه‌ها و اجتماعاتِ رسمی‌ای نتوان اتحاد و کار گروهی را تمرین کرد، درجایی دیگر این قضیه اجرایی می‌شود. نمی‌دانم که می‌دانید یا نه. تبهکاران در انجام کارهای گروهی موفق‌ترند!
 
 
 
۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۵۴
کامل غلامی
 
سوارِ بی‌آر‌تی که شدم هی با خودم کلنجار می‌رفتم و ساعت را نگاه می‌کردم که یک موقع دیر نشود. بعضی مسافرها بیشتر از من عجله داشتند و با فریادِ «آقا حرکت کن دیگه!»هایشان این موضوع را ابراز می‌کردند. هرچند پسری که کنارم نشسته بود و قرار بود ایستگاهِ منتهی به بانکِ شهر را بهم نشان بدهد خیلی بیخیال‌تر از این‌حرف‌ها بود. توی اینستاگرام کلیپ‌های رپِ بهزاد لیتو و رفیقانش را نگاه می‌کرد. کله‌ام توی گوشی‌اش نبود. صدایِ بلندی که از سمتش می‌آمد این را بهم می‌فهماند. کارمندِ بانک شهر نصیبی بهمان نرسانده بود و باید مسیرِ تقریبا طولانیِ بازگشت را با فحش به آنان‌که نمی‌گذاشتند کتابِ بیشتری بخرم ادامه می‌دادم. البته زمختیِ پوتین و کلفتیِ اورکتِ نظامی به اندازه‌ی کافی جا برای فحش دادن به پادگان و فرمانده‌ی زبان‌نفهمش گذاشته بود که اصلن چیزی به کارمندِ بانک و راننده‌ی بی‌آرتی و آدامس‌فروشِ سمجِ توی ایستگاه نمی‌رسید.
خودم را زدم به بیخیالی. کاری که توی این چند ماه خیلی خوب از پسش برآمده بودم. رفتم سوپرمارکت و برای خودم آبمیوه‌ی موگو موگو خریدم. آدامسِ تریدنت جویدم و درحالیکه اصلا دوست نداشتم ریختِ دژبان را ببینم، به پادگان برگشتم.
حالا روی تختِ سفت و کثیف خود دراز کشیده‌ام و درحالیکه توی ذهنم یک «گورِ بابایِ همه‌شون»ِ خاصی قدم می‌زند، می‌خواهم بخوابم.
 
 
۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۳۴
کامل غلامی
 
تمامِ زورم را زده بودم به موقع به پادگان برسم. آدم‌حسابی‌ها می‌گویند جمعه برای اهل خانه است. شاید آدم‌حسابی نبودم که ساعت ۵ صبحِ جمعه توی بارانِ شدیدِ تهرانِ کم‌باران به صندلی‌های اتوبوس‌واحد پناه آورده بودم. شاید هم مجبور بودم. خواب و بیدار نفهمیدم چطور تا ایستگاه مترو رسیدم. اما وقتی با کرکره‌یِ کشیده‌ی‌ مترو مواجه شدم دوباره یادم افتاد که جمعه برای آدم حسابی‌‌ها برای اهلِ خانه است. شاید نگهبان مترو آدم‌حسابی بود. اورکتِ نظامی‌ام خیس خیس شده بود و بویی شبیه انباریِ نم‌دارِ خانه‌ی مادربزرگ می‌داد. از ترسِ دژبانی و اضاف خوردن گوشی‌ام را با خودم نبرده بودم. حوصله‌ام داشت سر می‌رفت.مجبور شدم به آدم‌های توی ایستگاه نگاه بیندازم. یک‌سومِ جمعیتِ منتظر، سرباز بودند. با لباس‌های پلنگیِ رنگ‌ووارنگ. با موهای کوتاه شده‌ی عموما شوره‌دار. با صورت‌هایِ سوخته‌ی آرایش نکرده. با ساکِ همیشه رویِ کولشان. وقتی‌ آن‌ها را می‌دیدم آرامشم بیشتر می‌شد. هم‌جنسم بودند. هم‌سنم بودند و شاید هم‌دردم. هی همه‌اش ساعتم را نگاه و توی ذهنم حساب و کتاب می‌کردم که ببینم چه ساعتی به پادگان می‌رسم. آیا تاخیر می‌خورم و بعد همین تاخیر خوردن‌ها تهش باعث بدبین شدنِ فرمانده‌ی دژبانی می‌شود و بیشتر و سخت‌تر کوله‌ام را می‌گردد؟ نمی‌دانم از چه می‌ترسیدم. نه گوشی با خودم داشتم و نه سیگار. اما از اینکه بخواهند کوله‌ام را بازرسی کنند می‌ترسیدم. برایم توهینِ بزرگی بود. انگار بیایند روبه‌رویت بایستند و بگویند «تو هنوز نمی‌دونی چی باید حمل کنی و چی نه. اینجا بهت یاد می‌دیم!» 
از خط واحد و مترو و تاکسی‌هایی که تلاش می‌کردند هرجور شده هزار تومان بیشتر ازم بگیرند گذر کردم و رسیدم به دژبانی. دفترچه‌ام را دادم و منتظر ماندم تا بازرسی بدنی شوم. پاسبخش دژبانی گفت «برو. حال ندارم»! این برای اولین بار بود که متهم به سیگار جابه‌جا کردن نمی‌شدم! در هفته‌ای که فرمانده به خاطرِ ماموریت، توی پادگان نبود و آرامش عجیبی بین بچه‌ها وجود داشت، این یکی حقیقتا عجیب چسبید. شاید همیشه هم جمعه نباید برای اهلِ خانه باشد.
 
 
 
۳۰ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۳۱
کامل غلامی

 

داشت سعدی می‌خوند. همونجا که گفت «هر جا که هست بی تو نباشد نشستِ ما» صداش کردیم و کف دستمون رو گذاشتیم روی برگه‌ی کاهیِ تاشده‌ی کتاب. به گردنِ طلایی رنگش خیره شدیم و گفتیم «اصلن ما حسِ عاشقونه‌ی شبایِ شعر خوندن‌تون. مستاصل‌ترین بیت‌شون حتی. اصلن ما دکمه کوچیکه‌ی بالای بلوزتون. یا بستنی متریِ سرِ ظهر تابستون‌تون. حتی آب معدنیِ موقع بدمینتون بازی‌کردنتون. احتیاج می‌دونین یعنی چی؟»
‌دست چپش رو بالا آورد و موهایِ قهوه‌ایِ طره شده‌ی جلو چشماشو کنار زد و خیره شد به دستایِ شبیهِ بالِ نهنگش. گفته بودیم؟ دستاش شبیه بال نهنگ بود. هیچ حرفی نزد. حتی نگفت «با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی». خوشحال شدیم حقیقتا. چون قبلنا از این فازا داشت. بعضی وقتا یه حرکتایی می‌زد شبیه اونایی که هادی ساعی روی حریفاش می‌زنه. خوشحال شدیم که هیچی نگفت. نذاشتیم بین دو راند استراحت کنه. همینجور که کفِ زمختِ دستمون روی سعدیِ کاهی بود گفتیم «وقتی می‌خندین انگار توی این دنیا هیشکی دیگه نیست که بتونه بخنده. انگار کل قشنگیارو پودر کرده باشن ریخته باشن توی خنده‌هاتون. انگار مومیایی‌ش کرده باشن توی موزه. انقد که کم‌یابه. انقد که نداریم ازش نمونه. زیبایی می‌دونین یعنی چی؟»
دیدیم غلظت هوایِ اکسیژن‌دارِ اطرافمون داره کم میشه. هر چی بیشتر نفس می‌کشیدیم، بیشتر حس خفگی بهمون دست می‌داد. فهمیدیم اثرش رو گذاشته. فهمیدیم که الکترون‌ها و پروتون‌ها هم فهمیدن‌ عاشقیت رو. که مدارِ کل شاعرا از قدیم تا جدید هولِ اون می‌چرخید. واسه همین بود که اون لحظه دستمون رو گذاشتیم روی سعدی. تا چشش نخوره به اونجایی که میگه «رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما». چشمامونو بستیم و دندونامون رو به هم فشردیم و با صدایی که می‌لرزید گفتیم «ترس می‌دونین یعنی چی؟» ‌

 

۴ نظر ۲۹ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۴۰
کامل غلامی