بند محکومین
کیهان خانجانی
نشر چشمه
چاپ ششم | ۱۳۹۷
۲۲۵ صفحه
۲۸ هزار تومان
نمره: ۱۹ (از ۲۰)
بندِ محکومین در زندانِ لاکانِ رشت میگذرد. با زندانیانی روبهرو هستیم که به خاطرِ گذشتهی بعضا کثیف و بعضا دردناکِ خود، در یک بند و یک کُریدور گرد هم آمدهاند. زندانیای که با شیشهی مربا شکم دیگری را پاره کرده و محبوس شده. زندانیای که عاشقِ پرستارِ کُردِ بیمارستانِ پورسینای رشت شده. زندانیای که بعد از تبعید هیچ چیزش عوض نشده جزلهجهاش. زندانیای که «خان» است و بزرگ. و دختری که یک شب به این بند اضافه میشود و بخش عظیمی از فضای فکری داستان و شخصیتها را با خود همراه میکند. دختری که معلوم نیست کیست! شاید دختره یکجور شرطبندی بود بین خان و آزمان. شاید پرستارِ کُردِ بیمارستان پورسینا بود. شاید زنِ جنوبیِ لیلاج بود. یا شاید عشق ناکامِ یکی از زندانیان. شاید هم دوربین مخفی بود اصلن. اصلن اینها را بیخیال. دختره دختر نبود، پسر بود. شاید!
+ بند محکومین من را یادِ ورقپارههایِ زندانِ «علوی» انداخت. همانقدر دوستداشتنی. همانقدر عجیب و غریب.
خلوت
سید_سعید_صاحب_علم
نشر نیماژ
چاپ اول | ۱۳۹۵
۷ تومان
سعید صاحب علم دوستداشتنیست. بدون هوچیگری بزرگ بودن را با غزلهایش ثابت کرده. پخته. عمیق و زیبا
سه بیت از کتاب:
۱. برای خنده و بوسه دهان یکی دادند / برای گریه دوتا چشم این عدالت نیست
۲. نرنج از اینکه فلانی بد از تو میگوید / قفسنشین همه را راهراه میبیند
۳. گفتند در سفر بشناسم رفیق را / این خود بهانهایست که کمتر سفر کنم
داشت سعدی میخوند. همونجا که گفت «هر جا که هست بی تو نباشد نشستِ ما» صداش کردیم و کف دستمون رو گذاشتیم روی برگهی کاهیِ تاشدهی کتاب. به گردنِ طلایی رنگش خیره شدیم و گفتیم «اصلن ما حسِ عاشقونهی شبایِ شعر خوندنتون. مستاصلترین بیتشون حتی. اصلن ما دکمه کوچیکهی بالای بلوزتون. یا بستنی متریِ سرِ ظهر تابستونتون. حتی آب معدنیِ موقع بدمینتون بازیکردنتون. احتیاج میدونین یعنی چی؟»
دست چپش رو بالا آورد و موهایِ قهوهایِ طره شدهی جلو چشماشو کنار زد و خیره شد به دستایِ شبیهِ بالِ نهنگش. گفته بودیم؟ دستاش شبیه بال نهنگ بود. هیچ حرفی نزد. حتی نگفت «با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی». خوشحال شدیم حقیقتا. چون قبلنا از این فازا داشت. بعضی وقتا یه حرکتایی میزد شبیه اونایی که هادی ساعی روی حریفاش میزنه. خوشحال شدیم که هیچی نگفت. نذاشتیم بین دو راند استراحت کنه. همینجور که کفِ زمختِ دستمون روی سعدیِ کاهی بود گفتیم «وقتی میخندین انگار توی این دنیا هیشکی دیگه نیست که بتونه بخنده. انگار کل قشنگیارو پودر کرده باشن ریخته باشن توی خندههاتون. انگار مومیاییش کرده باشن توی موزه. انقد که کمیابه. انقد که نداریم ازش نمونه. زیبایی میدونین یعنی چی؟»
دیدیم غلظت هوایِ اکسیژندارِ اطرافمون داره کم میشه. هر چی بیشتر نفس میکشیدیم، بیشتر حس خفگی بهمون دست میداد. فهمیدیم اثرش رو گذاشته. فهمیدیم که الکترونها و پروتونها هم فهمیدن عاشقیت رو. که مدارِ کل شاعرا از قدیم تا جدید هولِ اون میچرخید. واسه همین بود که اون لحظه دستمون رو گذاشتیم روی سعدی. تا چشش نخوره به اونجایی که میگه «رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما». چشمامونو بستیم و دندونامون رو به هم فشردیم و با صدایی که میلرزید گفتیم «ترس میدونین یعنی چی؟»