آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۲۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است


ایران اسپانیا


آقاى داور! آنجا که دستت را بالا گرفتى و گفتى گلمان قبول نیست، دلمان شکست! حنجرههاى به هم چسبیدهمان اجازه نداد صداى سوتت را بشنویم. کاش تو هم پرچم کمک داور را نمىدیدى. براى ماهایى که کافههایمان اجازه پخش زنده فوتبال را ندارند، ماهایى که باید اجازه ورود خانوادهها به استادیومى که قبلا هماهنگ شده را با داد و هوار بگیریم، این گل مىتوانست رگهایمان را پر خونتر کند و امیدمان به ادامهى این زندگىِ مسخره را بیشتر.
آقاى داور! نمىدانم شنیدهاى یا نه که مسئول خوابگاه دخترانهمان، وسطِ پخشِ فوتبال امشب برق را قطع مىکند، چون اعتقاد دارد صداى جیغ و فریادهاى دختران نباید از ساختمان خوابگاه خارج بشود. نمى دانم مىدانى یا نه که ما در کشور خودمان، نمىتوانیم هرجور که میخواهیم براى تیم ملى کشورمان خوشحالى کنیم و فریاد بکشیم.
شاید این
ها را نمىدانى. که اگر مىدانستى دستت را بالا نمىآوردى و سوت نمىزدى و نمی‌گفتی که گلمان قبول نیست. سوت نمی‌زدی و کشورى که تمامِ خوشحالىاش همین ذوقهاى کوچک و گذراست را غمگین نمىکردى. آقای داور تو 28 سال پیش را به یاد نمیآوری. تلویزیون 2 شبکه بیشتر نداشت. 31 خردادِ سال 1369. روزِ چهارشنبه.  توی بحبوحه بازیِ برزیل و اسکاتلند بودیم که زلزله رودبار جانمان را گرفت. آقای داور! شاید باورت نشود ولی 7 ریشتر لرزیدیم و مُردیم و خونمان زیر خروارها خاک و آجر خفه شد. ولی کم نیاورده بودیم. بلند شده بودیم. درست کرده بودیم. ساخته بودیم. و حالا فکر نکن به همین راحتیها کم میآوریم و بیخیال میشویم. آقای داور! این کشور غمگین است. همیشه بوده. ولی هیچوقت به زنگ ِ تفریح شدن فکر نکرده. هیچ وقت نترسیده. هیچ وقت بیخیال نشده.



زلزله رودبار 4

زلزله رودبار

زلزله رودبار


چهار تصویر بالا: جام جهانی 1990 | بازی برزیل اسکاتلند | 31 خرداد 1369 | همزمان با زلزله رودبار




۱۷ نظر ۳۱ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۴
کامل غلامی


از تو چه پنهان

خیلى خوب بود. از دوستانى که به صورت مجازى باهاش آشنا شدم و از این آشنایى خرسندم. از مجموعه کتاب هاى «شعر معناگرا» هست که افرادى مثل سجاد سامانى، نفیسه سادات موسوى، پوریا شیروانى و ... توى مجموعه حضور دارن و کتابهایى با همین ساختار منتشر کردند. غزل با توجه به قدمتش و با توجه به اینکه سالیان ساله توسطِ شاعران بسیارى تحت آزمون و خطا قرار گرفته، به نسبتِ سایر گونه هاى شعر و سایر قالب ها سخت تره! یعنى براى دیده شدن و حرفى براى گفتن داشتن باید غزل هاى نابى سرود و نوشت و چاپ کرد. به نظر من این مجموعه داشت ارزشش رو. البته در طول خوندنِ غزل هاى این کتاب در برخى موار حساسى بهم میگفت که دارم کتاب فاضل نظریو میخونم! این اتفاق هم خوبه و هم بد ولى بیشتر از همه، ارزشمنده! اگر به غزل علاقه مندید و میخواید حرفاى جدید بشنوین «از تو چه پنهان» پیشنهاد خوبى میتونه باشه.




چند بیت:
١. همین که هم قدمِ دیگرى شدى یعنى
که عاشقى همه جا پا به پاى تنهایى ست

٢. اگر هم درد من باشى به احوالم نمى خندى
که دلقک ها به روىِ سرخ دلقک ها نمى خندند


٣. بیرون زدم ز خانه که حالم عوض شود
از بس شلوغ بود خیابان دلم گرفت

٤. دنیا پر از صداست، تو گاهى سکوت کن
گاهى سکوت گامِ نخست شنیدن است

٥. دلخوش به اینکه فاتح قلبم شدى مباش
اینجا کسى نیامده تا ما نخواستیم


از تو چه پنهان
مجید ترکابادى

انتشارات سوره مهر
٧٠ صفحه
٩ هزار تومان
چاپ اول | ١٣٩٧




۵ نظر ۳۰ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۱۳
کامل غلامی


مطمئنا همه تا حالا پستِ مخصوصِ على کریمى را دیده اید. تحریمِ خریدِ کالاهاى گران. در طول سال گذشته بارها خواستم این حرکت را توى دانشکده و در مقابل تکثیر و بوفه دانشکده انجام بدهم ولى از بس هم دانشکده اى ها همراه نبودند و در بیشتر موارد بیخیال بودند که نشد و نتیجه درستى هم نداد. شاید هم اعتماد درستى به من نداشتند که خب مسلما حق دارند! ولى جادوگر دیگر نیاز ندارد که بهش اعتماد داشته باشى یا نداشته باشى. بهتر است براى یکبار هم که شده اعتراضى منطقى و به دور از شلوغ کارى را همه با هم شروع کنیم و تا انتها هم پایش بمانیم. نه صرفا هم در خصوص طلا و ماشین. در مورد هر چیزى که گران شده است. امروز میخواستم همشهرى داستان بخرم ولى دیگر نخواهم خرید. براى اعتراض به افزایش بیش از ٤٠درصدى اش توى این دوسه ماه اخیر (میدانم که آنها هم چیزى دستشان نیست و نمى توانند کارى براى کاهش قیمت بکنند ولى فعلا من به روند این ماهنامه معترضم. دیگر هم کتاب نخواهم خرید. حداقل تا ٣ ماه آینده. ما پولِ این را نداریم که طلا یا ماشین بخریم. براى همین به ناشرانى که گران شده اند اینطور اعتراض مى کنیم. هر کس توى هر حوزه اى که هست این یک بار را کم نیاورد.



۱۲ نظر ۲۷ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۶
کامل غلامی

Kaka Brazil

غروب که می­شد رفقا را جمع می­کردیم تهِ کوچه و چند آجر از خرابه­هایِ کنارِ خانه­ها پیدا می­کردیم و رویِ هم می­گذاشتیم و دروازه­ی آرزوها و امیدهامان را می­ساختیم تا چند دقیقه­ای هم که شده فارغ از غوغای جهان بتوانیم فوتبال بازی کنیم و به ارضایِ غریضه­ی مریضِ فوتبال­دوستمان بپردازیم. پیراهنِ «کاکا» هیچوقت برایم شانس نمی­آورد ولی همیشه همان تک پیراهنِ ورزشیِ تیمِ ملی برزیل را می‌پوشیدم تا کمی به بارِ فنی بازی­هایم اضافه شود. پسر بزرگِ خانه بودم و اکثرِ مواقع خریدهای خانه را در غیاب بابا انجام می­دادم. هر وقت که بعد از خریدهای خانه، پولِ خُردی اضافه می­آوردم از این آدمس­هایی که برچسبِ برگردانِ بازیکنان فوتبال داشت می­خریدم و رویِ جلد کتابهای درسی­ام می­زدمشان. تقریبا عکسِ همه بازیکنان برزیل را داشتم به­جز کاکا. نمیدانم چرا این بشر هیچ­وقت توی هیچ­جایی شانس نمی­آورد. با آن چهره­ی معصوم اصلا شبیهِ فوتبالیست­ها نبود. موهای لَختش از جذابیتش کم می­کرد ولی باز هم دوستش می­داشتم و آن موهای به­ظاهر غیرِفوتبالی ذره­ای از علاقه­ام به او کم نکرده بود.­ روزهای منتهی به جام­جهانی برای­مان سخت ولی جذاب می­گذشت. امتحانات مدرسه روزهای آخرش را طی می­کرد و خستگیِ یک سالِ تحصیلی در کنارِ حاشیههای دیدنیِ جامجهانی دیگر نمی­توانست ما را پای درس و مشق بنشاند. مائده فوتبال را از خیلی از پسرهای توی کوچه­ بیشتر دوست می­داشت. جلدِ رویِ کتاب­های درسی­اش گواهِ این علاقه بود. تمامِ کتاب­ها و دفترهایش را با عکس­هایی از بازیکنانِ فوتبال تزیین کرده بود و دختر بودنش باعث می­شد خیلی خوش­سلیقه­تر از من جلدِ فوتبالی درست کند. او طرفدارِ آلمان بود و 5تا از عکس­های «کلوزه» را رویِ کتاب فارسی­اش چسبانده بود. فارغ از علاقهاش به کلوزه و ادبیات، خوش­شانسی­اش در داشتن عکس­های برگردانِ کلوزه کم­نظیر بود. او از آدامس خوشش نمی­آمد و مشخص بود که تلاشِ خیلی زیادی هم برای داشتن آن برچسب­ها نکرده بود، ولی گاهی وقت­ها اتفاقاتی پیش می­آید که حتی بدان فکر هم نکرده­ای بلکه صرفا یک­بار توی ذهنت دوست داشته­ای اتفاق بیفتد. و مائده جزء کسانی بود که کافی بود فقط یکبار خواستار چیزی باشد. در طول روزهای اخیر به­خاطر امتحانات مدرسه خیلی وقت بود که دسته جمعی فوتبال بازی نکرده بودیم. سه هفته می­شد که لباسِ کاکا را بر تن نکرده بودم و عرق نکرده بودم و بر سرِ خط دفاعمان فریاد نکشیده بودم که بی­خود و بی­جهت دریبل می­خورد و تمام زحماتم توی خط حمله را بر باد می­داد. سه هفته می­شد که دماغِ درازِ کلوزه را مسخره نکرده بودم و حرص مائده را در نیاورده بودم. سه هفته می­شد که گل نزده بودم و پیراهنم را درنیاورده بودم و خوشحالیِ بعد از گل نکرده بودم. ولی به جایِ تمامِ این نداشته­ها آنقدرِ آدامسِ فوتبالی خریده بودم تا طلسمِ نداشتنِ عکسِ کاکایِ برزیلیِ را بشکنم. اما نشد. در تمام این سه هفته، هر روز بدون خستگی به مغازه­ی کنارِ کوچه­­مان می­رفتم و با پولهای خُردی که به مرور جمع کرده بودم آدامسِ فوتبالی می­خریدم. پیگیری و پررویی­ام اعصاب مغازه­دار را هم به­هم ریخته بود ولی خب چه کسی از پول خوشش نمی­آید؟ آن­هم پولی که از فروش آدامس­های بدمزه­ی تقلبی به­دست میآمدند. مغازه­دار گولم نزده بود و آدامسهای تقلبی را به من قالب نکرده بود. روز چهارم که رفته بودم تا مثل همیشه آدامس بخرم در جواب به من گفت که دیگر آدامسِ فوتبالی ندارد. و بعد از اینکه با دست به بسته­ی آدامس­ها اشاره کردم، گفت که آدامس­ها بدونِ علامت استاندارد هستند و اجازه­فروششان را ندارد. آمدم و به­قول خودم زرنگی کردم و گفتم که این آدامس­ها را زیر قیمت و در طولِ روزهایِ برگزایِ جام­جهانی از او می­خرم و به هیچکس هم راجع به این موضوع چیزی نمی­گویم. به حرفم هم عمل کردم. مغازه­دار بسته­های آدامس را زیر میزِ مغازه­اش قایم می­کرد و فقط برای من کنار می­گذاشت. چند روز به همین منوال گذشت و هر روز چند آدامس از او می­خریدم و عکسِ هیچ­کدامشان هم کاکایِ مولختِ کم­حاشیه­ی برزیلی نبودند. انگار کارخانه یادش رفته بود که کاکا هم توی برزیل بازی می­کند و بازیکنِ اصلیِ جام­جهانی­ست. امتحانِ علوممان را که دادیم مائده را توی کوچه دیدم که به سمتم می­آمد. وقتی روبه­رویم رسید کتاب علومش را جلویم گرفت و با حسی که ترکیبی از عصبانیت و ناراحتی بود گفت که یک هفته است هیچ برچسبی به جلد کتاب­ش اضافه نکرده و مغازه­دار دیگر آدامس فوتبالی نمی­فروشد. احساسش را درک می­کردم ولی نمی­خواستم بداند موضوع از چه قرار است. نگاهم را برگرداندم سمتِ دیگر و با حالتی که انگار نبودنِ آدامس­ها برایم بی­اهمیت است گفتم که خب بالاخره یک روزی باید آدامس­هایش تمام می­شد و نمی­شود تا آخر عمر آدامسهای مخصوص جام­جهانی بفروشد. گفتم که جام­جهانی هم همین روزها تمام می­شود و می­گذرد. نمی­خواستم آدامسِ تقلبی بجود. دوست نداشتم برای اضافه شدنِ چندتا عکسِ مسخره از آلمان­ها و کلوزه­ی بدترکیب، حالش بد شود و امتحانات مدرسه­اش را خراب کند. ولی مائده عاشقِ آن برچسب­ها و آلمان بود  و نمی­شد به همین راحتی از فکرش بیرون بیاید. باید کاری می­کردم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. نه مائده اعصابش خُرد بشود و در نبودِ برچسب­های فوتبالی روی جلد کتاب علومش غصه بخورد و نه با جویدن آدامس­ها حالش بد بشود. فکری به ذهنم زد و با خوشحالی آن را با مائده در میان گذاشتم. از آن روز به­جایِ روزی یک آدامس، روزی دو آدامس می­خریدم. بسته­ی نازکِ آدامس­ها را باز و برچسبشان را جدا می­کردم. یکی را برای مائده کنار می­گذاشتم و یکی را روی جلد کتابِ خودم می­چسباندم. عکس­های کلوزه رویِ کتابِ مائده به  7عدد رسیده بودند ولی همچنان کاکا آب شده بود و رفته بود زیر زمین. ناامید شده بودم و خریدِ آدامس­ها را فقط به­خاطر مائده ادامه می­دادم. مائده هر روز خوشحال­تر و زیباتر می­شد و این برایم از هزار تا عکسِ کاکا بیشتر ارزش داشت. بازی­های جام­جهانی به مراحل پایانی خودش نزدیک شده و سخت ولی جذاب شده بودند. برزیل باید آلمان را می­برد تا به فینال مسابقات می­رسید. کاکا فیکس توی میدان حضور داشت ولی کلوزه روی نیمکت نشسته بود. بازی که به پایان رسید، صدایِ فریادهای مائده از تویِ کوچه بلند شد. خوشحال بود. شبیهِ کسی که پیروز شده است جیغ می­کشید و پرچمِ آلمان­ها را لایِ موهایِ خرمایی رنگش به احتزاز در آورده بود. آلمان­ها راهیِ فینال شده بودند و من در حالیکه به جلدِ کتاب­های درسی­ام خیره شده بودم و جایِ خالیِ عکس­های کاکا را رویشان احساس می­کردم با خودم فکر کردم که کاکا علاوه بر من، بلکه برای برزیل نیز خو­ش­شانسی نیاورد.



۳ نظر ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۲
کامل غلامی

یه رفیق دارم که همیشه فراخوانهای جشنوارههای شعر رو برام میفرسته و ترغیبم میکنه که توشون شرکت کنم. چند وقت پیش یه استوری برام فرستاد توی اینستاگرام که فراخوانِ جشنواره شعر نیاوران بود. یه مدت بعدم یه جشنواره با موضوع انقلاب. جشنواره نیاوران توی دو بخش «ویژه» و «آزاد» برگزار می‌شه و موضوعاتی که توی بخش ویژه مورد نظر هستن «صلح و محیطزیست»عه. از دیروز صبح شروع کردم به ترانه نوشتن توی این سه موضوع و نمیدونم برسم هر سه تا رو درست و آبرومندانه تموم کنم یا نه. بهترین وضعیت رو ترانهای داره که با موضوعِ محیطزیست عه. و بدترین وضعیت رو ترانهی انقلابی! تا آخر خرداد هم مهلتِ ارسال آثار توی هر دوتا جشنوارهست و امیدوارم برسم به هر سه ترانه و جایزه هاشونو درو کنم.

دعام کنین. خب؟




۱۲ نظر ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۱۲
کامل غلامی

لطفا ما را سانسور نکنید



ترجیح دادم رنگی باشه عکس.

۹ نظر ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۷
کامل غلامی



ایران - مراکش

ممنونم ازت دوستِ مغربىِ من ^^



ایران - مراکش


1. نبودى لحظه ى گل، ولى اون دقایقى که توى فشار بودیم رو تو دووم آوردى.

مرسى ازت مَرد💙

2. ولى حق مراکش این بود که گل بزنه. خوشحالم که به حقش رسید ^^

3. حقیقتا بعد از بازی جاش کنارمون خالی بود. اصلن باید بعدِ گل محکم بغلش میکردیم و جورى توى صورتمون داد و هوار میکشید که صداش بره توى پوست و گوشتمون ذخیره بشه. بشه مورفین توى روزاى نَسَخى

4. حس خیلی گنگیه. اینکه توی این 22-23 سالی که عمر گرفتی تاحالا شاهدِ بردِ تیم کشورت توی جام جهانی نباشی. اونوقت توی دقیقه 95 با این حقیقت مواجه بشی. نباید ذوق کرد؟



۱۳ نظر ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۱۹
کامل غلامی



نمیدانم چرا اصرار داریم باختِ عربستان را وسیلهای برای عقدهگشاییهای سیاسی و مذهبی قرار دهیم و با تخریب آنان احساسِ لذت کنیم. این قضیه نه تنها و صرفا در سطح عمومِ مردم و فضای مجازی بلکه در بین افرادِ به اصطلاح فهمیده و باشعور و در سطح رسانهملی در حال انجام است و دیده میشود. وقتی عادل فردوسیپور از باخت عربستان به تحقیر آسیا نام میبرد در حالیکه همهمان میدانیم که فوتبال یک سرش برد است و یک سرش باخت و این باخت (دقیقا مثل خیلی و خیلی از بازیهای مختلف در سطوح مختلف جهانی) امکان دارد با گلهای زیادی همراه باشد. اینکه مزدک میرزایی از عربستانیها با کلمه «تکفیری» یاد میکند نهایتِ حقارت و بیفهمی را درک میکنیم و بهخاطرش عصبانی میشویم. اینکه چهطور و از چه زمانی اینقدر بی رحم شدیم را نمیدانم. ولی امیدوارم ترمز کنیم و دیگر ادامه ندهیم. فکر میکنم دیگر برایمان کافی باشد.




۶ نظر ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۲
کامل غلامی

بیوه کشی



داستان در یکى از روستاهاى حوالى قزوین به نام میلک روایت مىشود. «خوابیده خانم» که دختر یکى از اربابان روستاست خوابهاى آشفتهاى مىبیند که با واقعیت سازگار نیستند. ولى هر چه به عمقِ داستان ورود میکنیم متوجهِ به واقعیت بدل شدن این خوابها مىشویم. یک شب او خوابِ چشمههاى خونى مىبیند که مىجوشند و به جاى آب در آنها خون جاریست. یک روز بوى بدى را احساس مىکند که هیچکسِ دیگر آن را حس نکرده. یک روز خواب مىبیند که اتاقش را تعداد زیادى کبک محاصره کردهاند.
براى این رفتارهاى عجیب دلیل قانع
کنندهاى نمىیابیم. «پیل آقا» و «ننه گل» - مادر و پدر خوابیده خانم - چند سالى مىشود که بچهدار نمىشوند. پس از سالها که مىگذرد و رازونیازهاى فراوانِ ننه گل در مریضخانهى امامزاده روستا طىِ چند شب اقامتش مستجاب مىشود، خداوند به آنان دخترى مىدهد و بهخاطر اقامت طولانى مدت ننه گل در مریض خانه امام زاده نام دخترشان را «خوابیده خانم» مىگذارند.
اژدر (پسرخاله خوابیده خانم) عاشق او مى
شود ولى خوابیده عاشقِ گالشى شده که گله گوسفندهاى پدرش را روزانه به چرا مىبرد. اژدر، بزرگ (گالش) را رقیبِ عشقى خود مىبیند و بارها تلاش مىکند تا او را از میان بردارد. یکبار با حمله به گله و دزدیدن گوسفندان تا اعتماد پیل آقا به او را از بین ببرد. یکبار هم با ناپدید کردن بزرگ در رودخانهى اژدرچشمه و جوشیدنِ خون در رودخانه. بزرگ از بین رفته و این همان خوابىست که خوابیده خانم در کودکى مىدید.
کم کم تمامى خواب
هاى خوابیده خانم به واقعیت بدل مىشود و بسیارى از اعضاى خانواده خود را از دست مىدهد. در انتهاى رمان و پس از اینکه خوابیده، اژدر را با فروکردن چاقو در سینهاش، مىکُشد، به همراه دخترش از روستا مىگریزند تا در جایى زندگى خود را از سر بگیرند که خاطره ها دنبالشان نیایند .



دو نکته در مورد انتشارات:
١. خوشحالم اولین کتاب از این انتشارات خوب بود و دید منفى
م نسبت بهش کمى تخفیف پیدا کرد
٢. کتاباش هنوزم گرونن! دلیلى براى چاپ کتاب با کاغذ تماما سفید وجود نداره و میتونه از کاغذهاى بالک (مثل نشر چشمه) استفاده کنه



بیوهکشى

یوسف علیخانى
نشر آموت
٣٠٢ صفحه
چاپ نهم ١٣٩٦
٢٢.٥ هزار تومان

۳ نظر ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۴
کامل غلامی


اتاق عمل بیمارستان پورسینا


بهخاطرِ نبودِ بیمار، از درِ اتاقعملِ ٣ جراحى زدم بیرون تا ببینم بقیه اتاقها وضعیتشون چهطوره و عملشون شروع شده یا نه. مربیهاى کارورزىها براى جلوگیرى از شلوغ شدنِ بیش از اندازهى اتاقعملها و پیشگیرى از غرزدنهاى جراحها، گروهها رو تقسیم میکنن تا هر اتاق‌عمل فقط یه دانشجو توش باشه و فضاى اتاقعمل زیادى شلوغ نشه. از شانسِ من اتاقعملى که توى بیمارستان پورسینا مجبور به تحملش بودم تقریبا یه فضاىِ ٣ در ٥ بود. جاییکه واقعا براى یه اتاقعمل استاندارد کوچیکه. همینکه پامو از درِ اتاقِ ٣جراحى گذاشتم بیرون دیدم یه نوجوون روى ویلچر نشسته و منتظره تا بیاد داخلِ اتاق. کارشناس بیهوشى (که از قضا مربىمون هم بود) بهش تذکر داد که پاش رو روى زمینِ آلودهى راهرو نذاره. اونم با اکراه قبول کرد. رفتم و زیرپایىِ مخصوص ویلچر رو براش درست کردم و پاهاى لختش رو گذاشت روى پایهى فلزىِ ویلچر و بدون اینکه تشکر کنه با نگاهی منتظرانه به اتاقِ ٣ جراحى خیره شد. بعد از اینکه وارد اتاق شدیم متوجه شدم کفِ دست چپش به خاطرِ چاقوکشى آسیب دیده. ظاهرا با قمه زده بودن به دستش. همینکه روى تخت دراز کشید با حالتى طعنهآمیز و خیلى آروم گفت «اینجا شبیه همه چى هست جز اتاقعمل!» راست میگفت. براى اولین بار بود که با یه قمهکش همنظر بودم!
خوابید و داروى بیهوشى
ش رو بهش زدیم و لوله گذارىش هم انجام شد و جراحش اومد سرِ عمل. از وضعیتش خبر داشت. میگفت توى حیاطِ بهزیستى با رفیقش دعواش شده و اون با قمه زده به دستِ این و اینم با قمه اون یکى رو مجروح کرده. رفیقش هم توى اتاق جراحىِ بغل خوابیده بود تا عملش انجام بشه.
با وجودی
که ١٧سال بیشتر نداشت ولى هیکل تنومند و بزرگى داشت و لولهاى که واسش گذاشته بودیم براى یه مرد بالغِ ٣٠ ساله استفاده میشد. خیره شده بودم به صورتش که با باند و چسب احاطه شده بود و توى این فکر بودم که این سرنوشتِ ناخوب میتونه تقصیر کى بوده باشه؟




+ خاطرات بیمارستانی رو توی ردیفهای «لابهلای سوژههای بیمارستانی» بیارم از این به بعد؟ خیلی کم از بیمارستان نوشتم واستون. بنویسم؟


۷ نظر ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۳۵
کامل غلامی