بعضی وقتها تمام زورم را میزنم برای نترسیدن. برای اینکه بر لرزش دستهام غلبه کنم و قلبم هی تند تند نزند. مسخره است؟ گمان کنم. راه دیگری دارم؟ فکر نمیکنم. خب آدم بعضی وقتها میترسد دیگر. با دلیل یا بیدلیل. فرقی هم میکند مگر؟ فقط ترسیدن مهم است، و تلاش برای نترسیدن. به نظرم حتی ترسیدنِ بیدلیل خیلی عذابآورتر است. نمیدانی از کجا آمده و چهجوری باید خفهاش کنی و لبخند بزنی و وانمود کنی همه چیز خوب است. همهچیز خوب نیست. این را همه میدانند. و خب واضح است که همه هم میترسند. برای همین آنچنان اندوهگین نیستم. میترسم، بدون اینکه غمگین باشم. حداقلش این است که مطمیٔنم همهی آدمها یکجایی توی زندگیشان ترسیدهاند و یا خواهند ترسید و این؛ ترس را عذابآور نمیکند. بنابراین «میترسم، پس هستم!»