آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است


یلدا! امسالت با سال های قبل فرق زیاد دارد. یکسری جشن و مهمانی را مکروه میدانند و چپ چپ نگاه میکنند، یکسری دیگر هم اصلا توجهی به این بحث ها ندارند و سفارش آبجوهایشان را تنظیم کرده اند. و تو متوجه نیستی که واسطه ی نزاعی شده ای که آخرش معلوم نیست به کجا خواهد رسید. یلدا! من از کودکی با تو خاطره های زیادی داشتم : آن شبی که برای اولین بار تا ساعت 12 بیدار مانده بودیم و با سروصدای همسایه ها به داخل کوچه آمدیم و دیدیم قهرمان(یکی از گردن کلفت های محل) را چند تا از آدم های شبیه خودش با چاقو زده اند.  آن هندوانه بزرگ و خوش برورویی که داخلش حتی صورتی هم نبود و مزه ی تلخش با قند و نبات هم شیرین نمیشد. آن پسته های خندان ارزان ... آن سالی که آمده بودیم خانه ی آقاجون(پدربزرگ مادری) ، زیر کرسی نشسته بودیم و عزیز برایمان تخم کدوی سرخ شده آورده بود. یلدا! ولی ما یک سال تو را نداشتیم. یادت هست?! همان سالی که ما اصلا متوجه نشدیم کی آمدی و رفتی! و وقتی فهمیدیم که سر سفره ی شب یلدای سال بعد نشسته بودیم - این هم از زیرکی های مادر بود! - یلدا! تو هم همزمان با ما فرق کرده ای ... عوض شده ای ... دیگر نه پسته هایت آنقدر خندان اند و نه آنقدر ارزان... دیگر انار ها به اندازه ی کف دست پدرم نیستند، که اگر هم باشند در سفره ی ما جایی ندارند. در دست وانتی های هندوانه فروش چاقویی نمی بینیم، چون هندوانه ها دیگر به شرط چاقو فروخته نمی شوند!


۳۰ آذر ۹۳ ، ۰۹:۴۹
کامل غلامی


دختره با اون مغزش از مصاحبه ی دانشگاه الزهرا رد شد ،
چون نتونست 5تا از سران عامل فتنه ی 88 رو نام ببره!



۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۸:۰۸
کامل غلامی


تو یه روز سرد پاییزی ، از تو مدرسه  به بابات یه خبری رو بدن. بابا تا آخر زنگ حالش خوب نباشه و هِی بپرسه "ساعت چنده" ، "کِی زنگ میخوره" با خودت بگی خو چی شده مگه؟ چه اتفاقی افتاده. زنگ میخوره و بچه ها میرن سمت خونه هاشون. ما هم سریع تر از هر روزی میرسیم خونه. بابا میگه تو برو بالا، من میرم جگرکی کار دارم. اون روز جگرکی مشتری ای نداشت. دکتر نیومده بود جگرکی، داداش بزرگه هم نرفته بود، انگاری تعطیلش کرده بودن. میگفتن شما کارت بهداشت ندارین. حقِ زدنِ جگرکی ندارین. جگرکی تون تو حریمه. درست و غلطش رو کار ندارم ، فقط اینو میدونم که از فردا داداش بزرگه تو پارک ها و خیابون ها با رفیقاش چرخ میزنه و شما یه نفر دیگه به علاف های شهر اضافه کردین!



۲۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۰۲
کامل غلامی

از وقتی یادم میاد، عمو کوچیکه م تو شرکت تک ماکارون کار میکرد، هروقت ماکارونی میخورم یاد اون می افتم. واسه همینه که از بچگی از ماکارونی متنفر بودم!


۲۴ آذر ۹۳ ، ۱۵:۳۵
کامل غلامی
۲۳ آذر ۹۳ ، ۱۷:۱۶
کامل غلامی

تو این روزا سخت میشه رفیق پیدا کرد !
سفت بچسبین به رفیقای قدیمیتون


۲۲ آذر ۹۳ ، ۱۴:۱۲
کامل غلامی

+ ساعت 12.5 بود و مدرسه داشت کم کم تعطیل میشد. دخترهای شیفت مخالف تو حیاط مدرسه منتظر بودن تا زنگمون بخوره و برن تو کلاس. یکی از پسرا از کلاسشون اومد بیرون و رفت تو آبدارخونه تا آب بخوره. منم داشتم تو راهرو قدم میزدم(جو معاونت گرفته بود!) پسره آبشو خوردو داشت میرفت سر کلاس ... یه لحظه برگشت و به من کفت : "یه چی بگم به آقا مدیر نمیگی؟!" منم با اشاره سر گفتم نه! گفت: " اون دختره هست جلوی در وایساده، قد بلنده ... دیدییش؟! دوستمه !" بعد با لبخند ملیحی راهرو رو ترک کرد و رفت تو کلاس  

+ پسره از موتور پرید پایین، کیفش رو از باباش گرفت، یه بوس بهش داد و با خنده دوید تو حیاط مدرسه  

+ دیروز یکی از بچه های مدرسه ، به بچه های طلاق پیوست!
۲۰ آذر ۹۳ ، ۱۴:۴۰
کامل غلامی

آقا اجازه !
یه سوال داشتیم :
ما کلاس اوَلیا
که هر روز تو مراسم صبحگاه، ده تا زنده باد و مُرده باد میگیم
وقتی بزرگ شدیم
میتونیم کسی رو دوس داشته باشیم ؟!

| یغما گلرویی


۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۴:۳۶
کامل غلامی

احمد میخونه ، [Download]


+ رایمون هیچ مسئولیتی را در قبال هر چیزی که در این آهنگ گفته شده بر عهده نمیگیرد!

۱۷ آذر ۹۳ ، ۱۷:۱۳
کامل غلامی

آن سری از رفتارهایی که میفهمیم را ساده میپنداریم و خریت فرض میکنیم و رفتارهایی هم که پیچیده اند را نمی فهمیم و خریت فرض میکنیم !

۱۷ آذر ۹۳ ، ۰۷:۱۶
کامل غلامی