توى این چند روز که نبودیم توى مجازى داستان زیاد داشتیم توى واقعى! خوب و بد زیاد داشت.
از وقتى کاپیتان اومد توى بازى، شدیم یه تیمِ قوى. یه ترکیبِ بى نهایت. اومدیم صدرِ جدول
میدونى؟ شدیم شکلِ «هر چی یه حکمتی داره». حکایتمون مثِ اون کارخونه آبمیوه سازیهس که همه میوههاش فاسد شدن. هر چى هم شکر و اسانس و رنگ و کوفت و زهرمارم که بزنى بهش درست بشو نیست. مثلِ مزه آدامس موزیاىِ بعد از سیگار که در توانشون نیست تلخىِ سیگارو بگیرن. مثل بارونى که از ابراى کثیف میاد وخیابونارو کثیفتر میکنه. حکایت همون پسریه که یه کلیهش رو هدیه داد به دخترى که دوسش داشت ولى وقتى رفت خواستگاریش جواب منفى شنید. شبیه تلخیاى تهِ خیار گلخونهاىهاىِ پشت حیاط خلوت. شبیه قابى که هیچ عکسى حاضر نیست توش جا بگیره. شبیه لباسى که فقط به درد مراسم ختم پدرِ همسایه میخوره و بعدش باید بره تهِ کمد. شبیه خودکار رنگیایى که هیچ جا استفاده نمیشن و فقط جامدادیت رو پُر میکنن. که از دور قشنگ دیده بشن. حتى توى حکایتِ ما صدا دهل از دور هم قشنگ نیست. خش داره. میره روى اعصاب و نمیذاره اصلا بفهمى کجایى و دنیا دست کیه. ولى خب هر چى یه حکمتى داره دیگه. قبول دارى؟