آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

توی مسیرِ برگشت به خونه بودم که پسر یکی از راننده سرویس‌های دانشگاه بهم زنگ زد. چیکار می‌تونست داشته باشه؟ به لطف آهنگ گوش‌دادنای توی مسیر، هندفری توی گوشم بود و دکمه سبز رو کشیدم سمت راست تا ببینم چی می‌گه. بعدِ سلام و احوال‌پرسی، از پست آخرِ اینستام گفت و گفت «درست تموم شد دیگه؟ سرباز وطن شدی» یجوری می‌خواست به شوخی دلداری بده ولی خب توانش رو نداشت گمونم. بعد از تعارف‌هایی که اصلا ازشون خوشم نمیاد، رفت سرِ اصل مطلب. می‌گفت هفته اول آبان عمل داره و سوالاش در مورد بی‌هوشی و بی‌حسیِ موقع عمل بود. می‌ترسید! می‌گفت از اینکه موقع عمل سروصدا باشه ترس دارم. یچی باید بزنن که نشنوم صداهارو. مسافرهایی که کنارم نشسته بودن معذبم می‌کردن تا درست‌تر بهش توضیح بدم. بهش اطمینان دادم که هواشو خواهند داشت و اگه ببینن بی‌قراری میکنه، بهش آرام‌بخش می‌زنن. قرار شد آمار بگیرم و ببینم اگه کسی از بچه‌ها اون روز توی اتاق عمل هست هواشو داشته باشه. اون، هفته اول آبان روی تخت بیمارستان دراز کشیده و شاید داره درد می‌کشه و من هفته اول آبان توی راهروهای نظام وظیفه چرخ خواهم زد و قطعا درد خواهم کشید.


۲۲ مهر ۹۷ ، ۱۸:۱۱
کامل غلامی

توی این هوای [دو نفره طور!] من چرا باید دغدغه‌م نظام وظیفه و سربازی باشه؟ :(

۲ نظر ۱۷ مهر ۹۷ ، ۱۸:۰۸
کامل غلامی





برایم همیشه سوال بوده که چرا برای برخی چیزها اهمیت قائل می‌شویم که در رتبه‌بندی، حتی حائز نصفِ + ۱  آرا هم نمی‌شوند و برخی چیزهای مهم را از موهای زائدمان کم‌اهمیت‌تر می‌پنداریم! نمی‌خواهم از این نقدهای بی‌سروته بنویسم و بگویم کشور بد است، دولت بد است، فلانی و بهمانی بد هستند و تهش هم هیچ. نمی‌خواهم بدون اینکه راهکار و نظری موثر ارائه دهم حرفِ مفت بزنم! اما در برخی موارد شاهد اتفاقاتی هستیم که بعد از شنیدنش باید بزنی روی پیشانی‌ات و از خودت بلندبلند بپرسی «واقعن خدایی؟!» و بعد تازه باورت هم نشود تا زمانی‌که کانال‌های تلگرامیِ بالای فلان‌قدر کیلوکا ممبر! بدان بپردازند و آن وقت محکم‌تر بزنی روی پیشانی و دیگر حتی فرصت گفتن «واقعن خدایی؟!» را هم به خودت ندهی و سریع بروی یک قبر بخری و طبق فتوایِ آن آقازاده بمیری!

خبری که در این هفته طاقچه بالایِ عمومِ خبرگزاری‌ها را از آنِ خود کرد و باعث تعجبمان در این دنیای عمیقا متعجب شد به یک عدد مربوط می‌شد: ۷! افسانه‌های قدیمی می‌گویند ۷ عددی مقدس است و در این روز اتفاقات خوبی می‌افتد. اما هیچ افسانه‌ای در هیچ یک از کتاب‌های رسمی و غیررسمی عنوان نکرده که زور زدن برای زاییده شدن در فلان روز موهبت بزرگ و اتفاق خارق‌العاده‌ای‌ست. اقداماتِ اخیرِ مادرانی که زور زدند تا بچه‌هایشان مراحل رشد و نموشان را تراکتوری طی کنند و در تاریخ ۹۷/۷/۷ زاییده شوند، از همان نامهم‌های مهم شده در این روزهاست.

مسلما اینکه در چه روز یا ساعتی به دنیا بیایم اتفاقی نیست که بتوان بدان استناد کرد برای آدمِ مهمی بودن. اینکه در کدام تاریخ یا شهر به دنیا می‌آییم با اینکه در کدام شهر و چگونه زندگی بکنیم کاملا متفاوت است. خیلی هم فرق دارد حقیقتا. عددی بودن و عددی دیدن و اتفاقا فخر ورزیدن به این موضوع سطحی‌نگریِ ساده‌باورانه‌ی تعجب‌برانگیزی‌ست که تهِ تهش بزرگ‌ترین کاری که می‌تواند بکند این است که تیترهای خبرگزاری‌ها را جذاب‌تر نشان بدهد. این موضوع آنقدر بدیهی‌ست که صحبت کردن راجع به آن شبیه زیره بردن به کرمان آن هم با شتر است. و شاید توجهی که پس از نوشتن در خصوص چنین موضوعاتی به آنها می‌شود اوضاع را خراب‌تر کند. اما یکی از دلایلی که خواستم در این خصوص بنویسم این بود که به آن مادران عزیزی که نتوانستند در ۹۷/۷/۷ فریضه‌ی مورد نظرشان را انجام بدهند اعلام کنم هنوز اتفاق مهمی نیفتاده.  ۹۸/۸/۸ نیز در راه است. سعی کنید با بستنِ ناف و جلوگیری از تغذیه‌ی صحیحِ دلبندِ لزجتان کاری کنید تا یکسال و یک‌ماه بعد [سالم] به دنیا بیاید!



 چاپ شده در شماره ۹۷ هفته‏‌نامه سیاسی، اجتماعی، فرهنگی «درددل»



۱۶ مهر ۹۷ ، ۱۸:۱۰
کامل غلامی

امروز ساعت ۶غروب بود که داشتم به سرعت خودم رو به خوابگاه می‌رسوندم تا پوستر اکران عمومیِ تئاتر دانشگاه رو به یکی از بچه‌ها تحویل بدم و بعدش به جلسه‌ی نشریه برسم که دانش‌آموزِ پارسالم رو دیدم. خیلی خوشحال بود که منو دیده بود ولی من برام یجورایی علی‌السویه بود حقیقتا. پرسیدم ازش که «رشت چه می‌کنی؟» گفت «دانشگاه می‌رم دیگه! دولتی. زیست مولکولی» بدون اینکه منتظر باشه چیزی بگم گفت «انتخاب رشته شما گرفت دیگه. اصلا فکر نمی‌کردم که توی گیلان بتونم دولتی قبول بشم. ولی شدم» گفتم خداروشکر و از اینکه از رشته‌ش راضی بود خوشحال شدم. گفت که توی این مدت آرایشگری هم یاد گرفته و می‌تونه خرج خودش رو دربیاره و چون دانشگاه دولتی هم هست خرج زیادی نخواهد داشت. توی این اوضاع قمر در عقرب همین خبرهای کوچیکِ حال خوب‌کن مارو زنده نگه داشته.



۱۵ مهر ۹۷ ، ۱۸:۰۸
کامل غلامی

نشسته بود لبِ حوض توی پارک آدامس می‌جویید که با خنده گفتیم «دیدی دلار چه ارزون شد کشید پایین؟» خواستیم از این در واردِ بحث شیم که سرِ صحبتو باز کرده باشیم باهاش. ولی سکوتِ وحشیانه‌ی بعدش که حاکم شد بینمون نشون داد توی انتخابِ راه اشتباه رفته بودیم. نه اینکه دلار پایین نیومده باشه و اوضاع کشور گل و بلبل نبوده باشه و پراید دیگه شاخِ کوچه‌مون نباشه‌ها! نه. ایناهم بود ولی بحثی که مهم بود اون بود که حواسش بهمون نبود. گفتیم بابا نگا کن پاییز اومده. برگا یکی یدونه دارن سکته میزنن میفتن رو دامنِ موزاییکا. خش‌خش میکنن عینِ دامن کاغذیِ ننه‌جون. توام بیا برگایِ رو موهاتو ول بده روی شونه‌های یخ زده‌ی از زمستون به یادگار مونده‌مون که خش‌خش سکته کنیم برات. می‌گفتیم حالا که هوا داره سرد می‌شه اون پالتو کت‌و‌کلفتاتو دربیار از تو کمد. که دنیامون دیگه تیره نباشه خب. بیا دنیامونو بکن شبیه این آسمون. آبی نیسانی. آکبند. با نیم‌نگاهی که می‌گفت «باز هم آبی، همان سیاهِ مایل به خاکستری‌ست» کیفشو برداشت و از بغلِ حوضِ توی پارک شروع کرد به رفتن «چه کنم؟ چه بگویم» تنمون اینارو با ایما اشاره بهش می‌رسوند ولی خب کفاف نمی‌داد حقیقتا. لب و دهنمون شده بود مثلِ تخته پاک‌کن‌های خیسِ اول مهر. فقط لک و لوک می‌کرد حرفای قبلی‌مونو. گفتیم سکوت کنیم تا بلکه‌ فرجی بشه توی دنیای عجیب و هولناکمون. گفتیم بشیم شبیه خودِ تخته سیاه. یه مدت اراجیف نبافیم وسط خش‌وخشِ پاییز. پس سکوت می‌کنیم. سکوت می‌کنیم به احترام همون کلاغه که غارغار نمی‌کنه و غمگینه. به احترام صدا. به احترامِ گابریل گارسیا مارکز. به احترام کتابدار بداخلاقِ کتابخوانی ملی. به احترامِ ماهیای خاکستریِ نیمه‌جون توی حوضِ پاکِ شهر «به احترام همه‌ی حروف‌چین‌های خسته‌ی این سال‌ها»



مطالبِ توی گیومه از  سیدعلی صالحی

.

.

.

.

۳ نظر ۱۲ مهر ۹۷ ، ۱۷:۱۹
کامل غلامی

.

.

دقیقا یک روز مانده بود به ماهِ مهر. شدیدا درگیرِ برنامه­ی دانشجویان جدیدالورود بودیم که داشت برای نخستین بار توی زیباکنار برگزار می­شد. از شارژ گوشی­ام که ساعت 9 صبح 35% بیشتر نبود باید متوجه می­شدم که روزِ عجیبا شلوغی خواهم داشت. تویِ گروه تلگرامیِ ترتیب داده شده که به یک روال ثابت برای شروع هر کاری تبدیل شده (برای شروعِ هر کاری؛ چه اکیپ رفتن به کوه باشد، چه تولد گرفتن و چه کادر اجرایی مراسم دانشجویان جدیدالورود و چه شب یلدا، نخستین اقدامی که باید انجام داد، ساختِ گروهی با اسم مشخص و اد کردن چند نفر از فعالینِ آن حوزه است) ، وظایف هر کس مشخص شده بود و داشتم برایشان توضیح میدادم که دقیقا چه کاری باید بکنند. تویِ اتاقِ گرد گرفته­ی خوابگاه که به دلیلیِ تعمیراتِ تابستانه (که به مهر متاستاز داده بود)  شبیه قبرستان­­های مسیحیان شده بود، راه می­رفتم و با Voice به بچه­ها توضیح می­دادم که ماجرا از چه قرار است. صدایم از فریاد زدنهای آن روز گرفته بود این موضوع نکته مثبتی برایم محسوب میشد. مسلما کسانی که من را پیش از این نمیشناختند با شنیدنِ چنین صدایِ خشن و نخراشیدهای کمی حواسشان را بیشتر جمع میکردند. خلاصه 6 - 7 موضوع مطرح و توضیحاتِ تفصیلی در خصوص هر کادر و برنامهاش ارائه شد. در طولِ همهی این صحبتها کنارِ تخت و به دیوارِ روبهروییام تکیه داده بود و با تعجب به من نگاه میکرد. «ترمک» بود. بقیه جاها را نمیدانم ولی ما در دانشگاه علوم پزشکی گیلان به ترم پایینیهامان میگوییم «ترمک!». «کاف» در ترمک نشانهایست از تحبیب و نه تصغیر! تازه وارد اتاقم شده بود و قرار بود از این به بعد اینجا باشد. اما نمیدانست که یک هفته بیشتر قرار نیست اینجا باشم و دو سالِ آیندهی عمرم را به جایِ خوابگاه دانشگاه باید در خوابگاهِ پادگان بگذرانم. خوب بود که این را نمیدانست چون همین اولِ کار پررو میشد. بعد از اینکه صحبتهایم تمام شد و بلند شدم تا کمی وسایلم را جمع و جور کنم، بدون هیچ مقدمهای گفت «داداش شما تمیزین دیگه؟!» برق از سرم پرید یکهو. یعنی چی که شما تمیزین دیگه؟ نه کثیفیم! لبخندِ مسخرهای زدم و به چشمانِ پر از سوالش نگاه کردم و گفتم «دمت گرم دیگه!». دستپاچه شد و شبیهِ کسانی که خرابکاریای کرده باشند و بخواهند خرابکاریشان را جبران کنند گفت «نه نه. منظورم اینه که شما اینجا سیگار اینا که نمیکشین؟» به نظر میرسید دنبال یکسری جملات میگشت تا گندِ بالا آورده را جمع و جور کند: «آخه میدونی چیه؟ من آسم دارم. خواستم مطمئن شم که اینجا مشکلی برام پیش نمیاد» هدفش چیز بدی نبود ولی نوع بیانش جوری بود که اگر خسته نبودم و کمی حال داشتم ممکن بود جوابِ دندانشکنی بهش بدهم. گلویم میسوخت. آب دهانم را قورت دادم و با همان لبخند مسخره گفتم «نه من سیگار نمیکشم. دو نفری هم که اینجا هستن سیگار نمیکشن.» خیالش راحت شده بود اما فکر میکنم نمیدانست هوایِ مرطوبِ شرجیِ گیلان برای کسانی که با این آب و هوا خو نگرفتهاند از هر سیگارِ بدونِ فیلتری هم عذابآورتر است.

.

.

.

رایمون نوشت: عکس خوابگاه بوستان است | رشت

.

.

.

.

.

رایمون نوشت: عکس همان بیمارستان است. ولی آن شخص نه «گل شیر سوار» است و نه «احمد شیشه بر»

.

.

.



وبلاگ کامل غلامی | mr-raymon.blog.ir

۶ نظر ۰۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۵۴
کامل غلامی