آدمِ ناحسابیِ پادگان!
جمعه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۸، ۱۰:۳۱ ب.ظ
تمامِ زورم را زده بودم به موقع به پادگان برسم. آدمحسابیها میگویند جمعه برای اهل خانه است. شاید آدمحسابی نبودم که ساعت ۵ صبحِ جمعه توی بارانِ شدیدِ تهرانِ کمباران به صندلیهای اتوبوسواحد پناه آورده بودم. شاید هم مجبور بودم. خواب و بیدار نفهمیدم چطور تا ایستگاه مترو رسیدم. اما وقتی با کرکرهیِ کشیدهی مترو مواجه شدم دوباره یادم افتاد که جمعه برای آدم حسابیها برای اهلِ خانه است. شاید نگهبان مترو آدمحسابی بود. اورکتِ نظامیام خیس خیس شده بود و بویی شبیه انباریِ نمدارِ خانهی مادربزرگ میداد. از ترسِ دژبانی و اضاف خوردن گوشیام را با خودم نبرده بودم. حوصلهام داشت سر میرفت.مجبور شدم به آدمهای توی ایستگاه نگاه بیندازم. یکسومِ جمعیتِ منتظر، سرباز بودند. با لباسهای پلنگیِ رنگووارنگ. با موهای کوتاه شدهی عموما شورهدار. با صورتهایِ سوختهی آرایش نکرده. با ساکِ همیشه رویِ کولشان. وقتی آنها را میدیدم آرامشم بیشتر میشد. همجنسم بودند. همسنم بودند و شاید همدردم. هی همهاش ساعتم را نگاه و توی ذهنم حساب و کتاب میکردم که ببینم چه ساعتی به پادگان میرسم. آیا تاخیر میخورم و بعد همین تاخیر خوردنها تهش باعث بدبین شدنِ فرماندهی دژبانی میشود و بیشتر و سختتر کولهام را میگردد؟ نمیدانم از چه میترسیدم. نه گوشی با خودم داشتم و نه سیگار. اما از اینکه بخواهند کولهام را بازرسی کنند میترسیدم. برایم توهینِ بزرگی بود. انگار بیایند روبهرویت بایستند و بگویند «تو هنوز نمیدونی چی باید حمل کنی و چی نه. اینجا بهت یاد میدیم!»
از خط واحد و مترو و تاکسیهایی که تلاش میکردند هرجور شده هزار تومان بیشتر ازم بگیرند گذر کردم و رسیدم به دژبانی. دفترچهام را دادم و منتظر ماندم تا بازرسی بدنی شوم. پاسبخش دژبانی گفت «برو. حال ندارم»! این برای اولین بار بود که متهم به سیگار جابهجا کردن نمیشدم! در هفتهای که فرمانده به خاطرِ ماموریت، توی پادگان نبود و آرامش عجیبی بین بچهها وجود داشت، این یکی حقیقتا عجیب چسبید. شاید همیشه هم جمعه نباید برای اهلِ خانه باشد.
۹۸/۰۱/۳۰