آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

بعضی از سربازهای اینجا (اینجا یعنی پادگان) معتادند. این جمله را جوری بخوانید که انگار دارید یکی از بدیهی‌ترین چیزهای دنیا را می‌خوانید. مثلن انگار دارید می‌خوانید «آب در صد درجه به جوش می‌آید» معتاد به سیگار و مشروب نه‌ها، این‌ها که روال روزمره‌است. به چیزهای دیگر؛ بیشتر گُل. اکثرشان هم‌دیگر را می‌شناسند و در روزهای خماری خیلی خوب هم را پیدا می‌کنند و «متاع»شان را با هم تقسیم می‌کنند و می‌روند فضا. تا حالا با لباسِ قهوه‌ایِ پلنگی رفته‌اید فضا؟ من هم نرفته‌ام. باید باحال باشد. اتفاق جالبی که توجهم را بهشان جلب کرد، نوع ادبیاتی‌ست که بینشان وجود دارد. مثلن به مواد می‌گویند «متاع». یا مثلن وقتی می‌خواهند بروند پشت آشپزخانه یا حمام - که مکان ثابتِ بساطشان است - می‌گویند «بریم سرِ جلسه» یا مثلن «برادر من تو موقعیت‌ام». [این برادر برادر گفتن رسم است بین کسانی که پست می‌دهند و بی‌سیم دارند] بهار که می‌شود و درخت‌های آلوچه شروع می‌کنند به بار دادن، موقعیت‌ها تغییر می‌کند و به سمتِ درخت‌های آلوچه و چاقاله‌بادامِ تهِ پادگان می‌رسد. نزدیکِ پمپ‌بنزین. ولی باز هم آنجا «موقعیت» است و هر کسی بخواهد برود باید بگویید دارد می‌رود «جلسه». در کل اعتیاد چیز خوبی نیست، ولی ماجراجویی‌هایی که در طول پروسه‌ی «کشیدن» توی پادگان به تنِ آدم می‌خورد جالب و به‌یادماندنی‌اند. البته به شرطی که خط‌هایت پر نشود و اوردوز نکنی و به «کره‌خوری» نیفتی. [گفته بودم؟ اگر از دستت در رفت و گُل زیاد کشیدی، بهترین اقدامِ عمومی این است که کره بخوری تا بِبُرد به اصطلاح] یکی از بچه‌ها چند هفته پیش زیادی کشیده بود و اوردوز کرده بود. آورده بودندش بهداری. گفته بود گیم‌اور شده! بی‌حال روی تخت اورژانس دراز کشیده بود و می‌گفت گیم‌اور شده. شماها می‌دانید وقتی یک نفر با لباسِ زمختِ پلنگی گیم‌اور می‌شود باید چه‌کارش کرد؟

 

 

۷ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۳۰
کامل غلامی

 

 

گاهی وقت‌ها نیاز است غمگین بود. نه اینکه واقعن غم داشت. نه الزامن. نیاز است غمگین بود و سکوت کرد و با کسی حرف نزد. یکجور خلوت‌نشینیِ عارفانه شاید. برای همه هم اتفاق می‌افتد به گمانم. این غمگین بودن، الزامن غم داشتن نیست. الزامن اشک ریختن نیست. حتی شاید اعصاب‌خُردی هم نداشته باشد. گمان می‌کنم این غمگین بودن برای همه نیاز است. آدم را از هیاهو و شلوغی دور می‌کند. توی خودش می‌کشاند و کاری می‌کند با خودش خلوت کند. تا بفهمد توی آن دقایق با خودش چندچند است. این غمگین بودن است که به آدم درس می‌دهد و او را بزرگ می‌کند.

 

۱ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۲۹
کامل غلامی

به نظرم زندگی به شکل کلی برای خوشبخت بودن ایجاد نشده. نمی‌خواهم خیلی رادیکال باشم و بگویم زندگی، بدبختی‌ست؛ هرچند دقیقن چنین نظری دارم! زندگی مجموعه‌ی متشنجی‌ست از تلاش برای تهیه‌ی غذا و ارضای جنسی و خواب. مابقی فعالیت‌های بشر از ابتدا تا همین قرنِ عجیبِ مدرن، برای دستیابی به چنین مقصودی ایجاد شده. همین سه‌تا. و اگر بخواهیم خیلی ریز شویم و دقیق روی این سه موضوع نگاه کنیم، می‌بینیم که بشر برای به دست‌آوردن این سه نیاز همیشه در رنج بوده و تلاش کرده و اذیت شده. حتی خوابیدن در بسیاری لحظات رنج‌آور است، به خصوص در قرن حاضر. و مهم‌ترین علتش رنجی‌ست که انسان در نتیجه‌ی پیدا کردن مکان مناسبی برای خواب متحمل می‌شود. حتی پس از ارضای این نیازها نیز رنج دوام خواهد داشت. تنوع‌طلبی شاید رنج‌آورترین خصیصه‌ی انسان مدرن باشد. نیاز به تنوع در تغذیه، ارضای جنسی و خواب بشر را تحت سلطه‌ی خود در آورده و باعث شده رنج بیشتری نسبت به نیاکان غارنشینش بکشد. حتی اگر در ظاهر زندگی رنگارنگ و آسوده‌تری را تجربه کرده باشد. دیالوگ تلخی در Deadpool بود که شاید خلاصه‌ی همه‌ی تئوری‌ها در مورد زندگی باشد: «زندگی مجموعه‌ی بی‌پایان از بدبختی‌هاست، که تنها پیام بازرگانی مختصری از خوشبختی داره!»

۲ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۱۹
کامل غلامی

راستشو بخوای همیشه فکر می‌کردم یه دوست‌دختر با سینه‌های بزرگ گیرم میاد. ینی توی خیالاتم این فکرو همیشه داشتم. به هیچ‌چیزش فکر نمی‌کردم جز سینه‌هاش. من آدمِ شهوت‌رانی نیستم. شایدم باشم. اصلن اونی که میگه نیست، هست. پس منم هستم! چی؟ دوست‌دختر قبلی‌م؟ نه! نه! اون سینه‌های بزرگی نداشت. منم زیاد دوستش نداشتم. واسه همین حرف اول اسمشو روی هیچ جای بدنم خالکوبی نکردم. ولی ایندفعه می‌خوام اینکارو بکنم. واسه دوست‌دختر جدیدم که عاشقِ حیوونای خونگی نباشه و بلد باشه سیگار رو بده توی ریه‌هاش و گیاهخوار باشه و سینه‌های بزرگی داشته باشه. چی؟ من گیاهخوارم؟ نه! من هیچوقت گیاهخوار نبودم. ولی دوست دارم اون گیاهخوار باشه تا تیکه‌های مرغ و گوشتِ توی غذاش رو من بخورم. اینا چیه که دارم بهتون می‌گم؟ شماها اینجا چی میخواین؟ این کیه که داره جای من حرف می‌زنه؟ دیوونه شدم؟ نمی‌دونم. راستشو بخوای همیشه فکر می‌کردم دیونه بودن بهتره. آره. کاش دیوونه شده باشم. یه دیوونه که دوس‌دخترش سینه‌های بزرگی داره.

۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۰۸
کامل غلامی