آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

از «آی لاو یو امام رضا» تا «من روانی حسینم»؛ نقدی بر نوحهخوانیِ مداحان

روی سکویی که با پارچه­های سرتاپا سیاه پوشیده شده، ایستاده است. لباسی کاملا مشکی به تن دارد. حرکات پرجنب و جوشش در نورِ کم و فضای غم­انگیزِ هیئت گم شده. شالی به دور گردنش انداخته و درحالی­که زاویه دوربین پرده­ی «محب الحسین» را نشانه ­گرفته ­است از بلندگوها صدای «دلم با تو هماهنگه / بی عشقِ تو کارم لنگه»! پخش می­شود. این کنسرت را زیر صدایِ عجیبِ «سین سین سین سین» همراهی می­کند ...

 

فالش نخوان مداح!

«سلامِ من به تو یارِ قدیمی! منم همون هوادارِ قدیمی!» ترانه­ای که خیلی ناگهانی به گوشم خورد. در شرایطی که اصلا انتظارش را نداشتم. این ترانه توی کازینو پخش نمی­شد. این ترانه توسط خانمِ خواننده­ی به اصطلاح لس­آنجلسی توی مجلسِ رقص خوانده نمی­شد.­ حتی این ترانه را شبکه­های ماهواره­ای نیز پخش نمی­کردند. این ترانه در مراسمِ سوگواریِ امام حسین و توسط مداحِ معروفِ عاشقِ محرم خوانده می­شد.

اگر «مداحی لس­آنجلسی» را توی گوگل سرچ کنیم با صفحه­های گوناگونی مواجه می­شویم. به گزارش خبرآنلاین این سبک جدید موسیقایی در نوحه‌ها با ورود سبک شور به مداحی‌ها باب شد و نه تنها فروکش نکرد و جلویش گرفته نشد، بلکه پس از استقبال شدید جوانان در هیئت­ها و بلند­گوی ماشین­هاشان توسط مداحان دیگر نیز مورد استفاده و بهره­برداری قرار گرفت. سیدمحمدجواد ذاکر مخترع! این سبک نوحه‌خوانی بود که با وجودِ مخالفت برخی از روحانیون و شخصیت‌های مذهبی این مسیر را ادامه داد تا راه به سمتی رود که در ادامه بدان می­پردازیم. ذاکر نخستین مداحی بود که واژه «سگ» را در مداحی‌هایش وارد کرد؛ همان­جا که می­خواند: «منم سگ کوی حسین / دیوانه روی حسین / کشته مرا کشته مرا / تیغ دو ابروی حسین ... »

 اگر بخواهیم نمونه­هایی از این اشعار نامناسب و گاهی مبتذل را عنوان کنیم به مطالبی بر می­خوریم که واضحا تعجب برانگیزند. ملودی یا الفاظی که شورانگیزند ولی در بسیاری موارد مبتذل بیان می­شوند، صرفا برای جلب مخاطب. گذشته از سیاسی شدن برخی از نوحه‌ها و حتی توهین به برخی شخصیت‌های سیاسی از منابر روضه‌خوانی، محتوای اشعار نوحه‌ها نیز به اشعار و آثار مصرفی و کوچه بازاری بدل شده­اند. استفاده و یا بهتر بگوییم سوء استفاده از یک جریانِ معروف یا محبوب در جامعه و مورد استفاده قرار دادنِ آن و یا جلب توجه از طریق تکه­کلام­های موجود در سریال­ها و موسیقی­های پاپ و راک به سنتی جدید در محافل عزاداری تبدیل شده­است. سنتی که ظاهرا هدفی برایِ انتقال درستِ نهضت عاشورا ندارند و اصلا قیامِ حسین (ع) را نمی­شناسند. به سه مورد از نمونههایِ سخیف این مداحیها توجه کنید:

-         ورود به جنت ممنوع / اینجی کلش واس ماس! (استفاده از تکه کلام جواد رضویان در سریال در حاشیه)

-         نوارِ مغز سرم در محضر دکترا خط­خطی و قاطی بود / طبیب توی مطب متحیر صدا زد این چه نوار مغزی بود  

-          (انگلیسی) آی لاو ­یو امام رضا یا مولا ­/­ وری کورنر آو مای هارت سیز یا امام رضا / مای لاو مای مستر سیز یا امام رضا

مجبور نیستید مداح باشید. بروید خواننده پاپ بشوید!

ابدا هدف تصدیق یا ردِ خوانندگانِ (به اصطلاح) لس­آنجلسی نیست. هر انسانی علایق و عقایدِ شخصی خاص خودش را دارد و نمی­توان گفت که داشتنِ فلان مسئولیت و یا مقامِ خاص باید مانع بروز برخی علایق باشد. برای مثال­، غلامرضا کویتی‌پور، در مصاحبه با افکار­نیوز به علاقه‌اش به داریوش اقبالی اشاره کرد. او این‌طور توضیح داد: «من با صدای داریوش بزرگ شده‌ام و همچنان هم با صدای او نفس می‌گیرم.» پر واضح است اینکه فلان مداح در خلوت خود چه می­گوید و چه گوش می­دهد و چه می­کند هیچ ارتباطی با ما ندارد، اما کسانی­که به عنوان دوست­دار اهل بیت و با اسمِ نوکر امام حسین بودن، مردم را به پیروی از راه او دعوت می­کنند، حق ندارند کاری خلافِ عقاید او انجام دهند. سوء­استفاده از منبر حسین ­(ع) و تبلیغِ غیر از حسین ­(ع) چیزی جز خیانت نیست. اگر علاقه و هدف­تان خوانندگی و شور است مجبور نیستید مداح باشید. بروید خواننده پاپ بشوید و کنسرت برگزار کنید!

کج­روی برای چه؟ تا کجا؟

مسیری که انتخاب کرده­ایم خیلی کج است. مسیری که به جایِ تشویق و ترغیب شاعرانِ جوان به سرایش شعرها و ترانه­های شایسته و در­خور، به سمتی رفته که توسط همه شخصیت­های مذهبی از آن منع شده بود. چرا این سبک و این حرکت در مذهبی­ترین زمان (شهادت­ها و به خصوص ماه محرم)  و مکان (هیئت­ها)  در کشورمان رشد می­کند و پروار می­شود؟ درحالی­که در برنامه­های مختلفِ مذهبی­مان در مسجد و پایِ منبر، بارها توی گوشمان، مبتذل خوانده شده­اند و از شنیدن و به سمتشان رفتن منع شده­ایم. نکته مهمی که باید در خصوصش تأمل کرد این است که چرا چنین سوژه­هایی توسط مردم مورد حمایت قرار میگیرند. آیا ناتوانیِ مجالسِ سنتیِ روضه در جلب توجه مخاطب عامل این ابتذال نیست؟ آیا نداشتنِ یک استاندارد و حتی مجوز برای برپایی چنین برنامه­هایی باعث هرج و مرج و به انحراف کشیدنش نشده؟ در کشوری که برایِ دریافت مجوز یک آهنگ ساده­ی پاپ باید از هفت خان گذشت، ظهور و بروز بی­رویه­ی چنین خوانندگانِ مذهبی­ای (و نه مداح اهل بیت) چه توجیهی می­تواند داشته باشد؟ آیا وقت آن نرسیده که بیش از این به دین و معصومان خود توهین نکنیم و آنان را وسیله­ی رسیدن به اهداف خود قرار ندهیم؟ آیا وقت آن نرسیده به «شور با شعور» به معنای واقعی، جامه عمل بپوشانیم و به جای الفاظِ نامفهومِ و جوگیرمآبانه­ی مد شده، پیام درست را منتقل کنیم؟ همانطور که مقام معظم رهبری در سخنرانی  ۲۰ آبان سال ۹۲ در این‌باره گفتند: «چقدر خوب است که در این نوحه‌خوانی‌ها مضامین اسلامی گنجانده شود. یک وقتی هست که سینه می‌زنند و صدبار با تعبیرات مختلف می‌گویند «حسین وای». این هیچ فایده­ای ندارد. انسان هیچ چیزی از «حسین وای» یاد نمی‌گیرد»

.

.

.

.

چاپ شده در ویژه نامه ماه محرم نشریه ماسو | دانلود ویژه نامه

.

.

.

.

۴ نظر ۲۸ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۳۴
کامل غلامی

اسمش خیلی عجیب و غریب بود: «گل شیر سوار رشته رودی» وقتی که رویِ تختِ سبز رنگِ اتاقِ عملِ 2 بیمارستانِ حشمت دراز کشیده بود و اسمش را رویِ وایت بُرد دیدم، عمیقا تعجب کردم. قلبش دچار نقص شده بود. یکی از رگهایش گرفته بود و باید تعویضش میکردند. CABG نامِ عملی بود که «گل شیر سوار»  باید انجام میداد تا قلبش مثلِ قبل شروع به تپش کند. هرچند البته مثل قبل نمیشد. هیچ چیز بعد از اینکه خراب شود مثلِ قبل نمیشود. دراز کشیده بود و شبیهِ جسد خودش را به تختِ سردِ اتاق عمل چسبانده بود. داشتند پایِ چپش را باز میکردند تا رگی خارج و جایگزینِ رگِ تخریب شدهی قلبش کنند. تقریبا هر روز یکی از این عملها توی 2 تا اتاقِ عملِ بیمارستان انجام میشد و هر کدامشان چیزی بینِ سه تا چهار ساعت طول میکشید. از آنجایی که ساعتهایِ حدودا 12-12:30 کارورزیمان تمام میشود، عموماِ به آخرِ این عملها نمیرسیم. برای همین ناراحت بودم از اینکه  نمی رسیدم که تا آخرِ عمل کنارش باشم و ازش معنی و علتِ اسمش را بپرسم. متخصص بیهوشی وارد اتاق عمل شد و با لهجهی گیلکی احوال بیمار را گرفت و وقتی فهمید همه چیز تحت کنترل است، ماسک و کلاهش را برداشت و به سمتِ اتاقش رفت تا چای بنوشد. در اتاقِ بغل، عملی با همین مشخصات در حال انجام بود. با این تفاوت که بیمار اسم مشخص و واضحی داشت و تقریبا همه میشناختندش. «احمد شیشهبُر» که روبه رویِ آتشنشانی مغازه شیشهبری داشت؛ بعد از مدتها دست و پنجه نرم کردن با قلبِ مریضش، رضایت داده بود که رگهایِ ناتوانِ پمپِ توی سینهاش را به تیغِ جراحان بسپارد. لخت شده بود تا مانیتورینگهای مخصوصش انجام شود. (اعمالِ قلب یکی از پیچیدهترین مانیتورینگها را دارند و برای انجام این مانیتورها باید بیمار از کمر به بالا تقریبا لخت شود) وقتی که لخت شده بود، پارگیهای رویِ تنش نشان میداد که شیشهبری هم میتواند و باید به جمعِ مشاغلِ سخت اضافه شود. بخیهها و گوشتهای سفیدِ اضافهای که رویِ تن و دستانش بود،  اجازه نمیداد که به راحتی رگ و آرتر ازش بگیریم. با کمکِ 3 نفر از کارشناسان، 1 رزیدنت، 1 متخصص و 1 دانشجو، و با هزاران بار تمرین و ممارست رگ و آرتر و CVلاینش گرفته شد تا مشکلی برای مایعدرمانی و خونرسانی و محاسبه فشار خون شریانی و میزان پلاکت خونش پیش نیاید. «گل شیر سوار رشته رودی» با وجودیکه اسمِ سختی داشت ولی اصلا بیمارِ سختی نبود. اما «احمد شیشه بُر» کارمان را سخت کرده بود. و بهمان یاد داد ظاهرِ قضیه چقدر میتواند با باطنش متفاوت باشد. شاید میخواست دردهایِ تمامیِ تیزیهایِ لبههای شیشهی روی تنش را رویِ ما و اتاق عمل تلافی کند.

آقاىِ ابى! شما آفریدگارید. شما آموزگارید. که از این نجاست ها، لبخند آفریده اید. که در این فلاکت ها، عشق را بهمان یاد داده اید. که فرقى ندارد کودکِ ٧ ساله باشیم یا مادربزرگِ ٧٠ ساله. که شما آقاى صدایید. آقاى آفریدگارید. آقاىِ آموزگارِ روزهاىِ سختِ مدرسه اید. که مدادرنگى اتان هنوز هم رنگى مى کند دنیاى خاکسترى مان را. که ثبت شده اید بر روحمان، شبیهِ تتوى روى بازوى آن جوان. که «قرمزىِ قلبِ شما، تو هیچ مدادِ رنگى نیست»


+ اگر موزیک ویدئو «مدادرنگى» را ندیده اید، ببینید.

وبلاگ کامل غلامی | mr-raymon.blog.ir
رنگى نیست»


+ اگر موزیک ویدئو «مدادرنگى» را ندیده اید، ببینید.

وبلاگ کامل غلامی | mr-raymon.blog.ir
رنگى نیست»


+ اگر موزیک ویدئو «مدادرنگى» را ندیده اید، ببینید.

وبلاگ کامل غلامی | mr-raymon.blog.ir

.

.

رایمون نوشت: عکس همان بیمارستان است. ولی آن شخص نه «گل شیر سوار» است و نه «احمد شیشه بر»

.

.

.

.

رنگى نیست»


+ اگر موزیک ویدئو «مدادرنگى» را ندیده اید، ببینید.

وبلاگ کامل غلامی | mr-raymon.blog.ir
۴ نظر ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۳۲
کامل غلامی


آقاىِ ابى! شما آفریدگارید. شما آموزگارید. که از این نجاست ها، لبخند آفریده اید. که در این فلاکت ها، عشق را بهمان یاد داده اید. که فرقى ندارد کودکِ ٧ ساله باشیم یا مادربزرگِ ٧٠ ساله. که شما آقاى صدایید. آقاى آفریدگارید. آقاىِ آموزگارِ روزهاىِ سختِ مدرسه اید. که مدادرنگى اتان هنوز هم رنگى مى کند دنیاى خاکسترى مان را. که ثبت شده اید بر روحمان، شبیهِ تتوى روى بازوى آن جوان. که «قرمزىِ قلبِ شما، تو هیچ مدادِ رنگى نیست»


+ اگر موزیک ویدئو «مدادرنگى» را ندیده اید، ببینید.

۳ نظر ۲۱ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۰۲
کامل غلامی

سینهام را سپر کردم و با صدایِ بلند شروع کردم به صحبت کردن: «اگه دو جلد کتاب میخوندین میدونستین چی میگم. اگه تاریخ خونده بودین میفهمیدین منظورم از این حرفا چیه. که این انگلیسیهای پدر سگ چه جوری شماها رو انداختن توی خُمره و سرشو با دستمال یزدی پلمپ کردن.» میدانستم که هیچ کدامشان تاریخ نخواندهاند. میدانستم برای کسانی که کتاب نمیخوانند چطور باید حرف زد که به عنوان یک باسوادِ کتابخوان، موجه جلوه کنم. هر بحثی که پیش میآمد یا هرجا که توی بحث به تنگنا میرسیدم پناه میبردم به تاریخ و ادبیاتی که همهاش خلاصه میشد به لیستِ تویِ کیف پولم. اسمِ چند نویسنده و چندتا از کتابهایش را لیست کرده بودم یک سمتِ برگه. اسمِ چند پادشاه و چندتا وکیل و وزیر  را هم سمتِ دیگرش. هر جا که میدیدم بحث دارد از دستم خارج میشود. شروع میکردم به سخن راندن: «شما اصلا مشروطه خوندین؟ که اگه میخوندین اصلا اینجوری صحبت نمیکردین. شماها چن نفرتون نیچه خونده؟ چن نفرتون میدونه هایدگر کیه؟ که خب وقتی اینارو نمیشناسین چجوری از جامعه و قانون حرف میزنین؟» بدون اینکه ذرهای توضیح بدهم یا کتابِ خاصی را علم کنم سعی میکردم ندانستنهایشان را جوری برجسته کنم که توان بحث نداشته باشند. جوری تحقیر شوند که دیگر جرات و جسارت صحبت کردن را نداشته باشند. تازه یاد گرفته بودم چطور میشود از نقاطِ ضعفِ دیگران درست استفاده کرد، اصلا هم برایم مهم نبود که خودم هم بدجور مبتلا به آن نقطه ضعف بودم.

۵ نظر ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۰۸
کامل غلامی

 

میخواهم به تو فکر کنم. تا منتشر شوی در من. شبیه لختههای خون رویِ چاقویِ کندِ قاتلها. شبیهِ ویروسهای هپاتیت در تنِ نحیفِ افریقاییها. شبیهِ جنگ در خاورمیانه. میخواهم به تو فکر کنم. تا شعر شوی. تا دکمههای پیراهنت را باز کنی و کلمه باشد که بیرون بریزد از تنت. میخواهم به تو فکر کنم. نه مثلِ همه. نه مثلِ همیشه. خیلی عجیبتر. خیلی تازهتر. شبیهِ رقصِ دخترانِ ابوریجینال1 روی تکههای یخ. میخواهم عجیب به تو فکر کنم. حتی اگر مثلِ فرارِ سربازهایِ سوری غیرقانونی باشد. که سرپیچی ساده میشود وقتی قانون به سلیقهات نیست. به تو فکر کنم تا یخ بزنم در تنِ آتشینت. تو پُری از تناقض. و من پُرم از تو. شبیهِ کارخانهای که تفنگِ دوربیندار را در کنارِ جلیقهی ضد گلوله میفروشد. باید به فکرِ منفعت بود. شبیهِ تلویزیون که وقتی دخترانِ هزاره2 خودشان را از کوه پرت میکنند، تبلیغِ کرمِ ضدِ خارش پخش میکند. که وقتی بویِ اشکهای کارگری را استشمام میکند، از صادرات پستهی خندان خبر میدهد. باید همیشه به فکر منفعت بود و بیرحم. و من همین را میخواهم. میخواهم بیشتر به تو فکر کنم.

.

.

.

1. ابوریجینال: ساکنان بومی استرالیا که قدمتی 50هزار ساله دارند. بعد از تصرف استرالیا توسط انگلیس، بیش از 80 درصد جمعیتشان قتل عام شدند. این نسل به «نسل ربوده شده» شهرت دارند.

2. دختران هزاره: قتل عامِ اقلیت هزاره توسط «عبدالرحمن». چهل دخترِ هزاره که اسیر بودند و راهی جز اسارت و تن دادن به شهوترانیهایِ امیرِ افغان نداشتند، به شکلی متحد خود را از کوه به پایین پرت کردند. کوهی که بعدها به «چهل دختر» معروف شد.

+ عکاس را نمیدانم.

.

.

.

.

۳ نظر ۱۶ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۱۷
کامل غلامی

و خداوند خلق کرد انسانها را از خاک. و خداوند خلق کرد تو را از باد. و گفت نفسهات را عمیقتر بکش، ای دمِ مسیحایی. ای که خندههات نور است و تنت درختِ بارورِ سیب. که خوشه خوشه گندم است موهایِ پاشیده شده روی شانههای آبی رنگت. تو که صدایت مشروب است و چشمهات سرکه. ای که لبخندهات قرآن. و آنان چه میدانند اعجاز چیست. گفت بخوان که آدم خوبی نمیشوم بی تو. که مبعوث نمیشود کسی جز تو. که حرا دیگر تاریک نیست. و ما ادراکَ سیاهیِ چشمهات. که تو خود پیغامبری و  من به تو مومن. حتی اگر گردوهایِ کالِ سینههات را ندیده باشم. که حتی اگر ملائکِ بسیاری سینههاشان را باز کرده باشند. عطرت ایمان است. دستانت طنابِ رسیدن است به رسوایی. و چه خوب شیرین است رسوایی. شبیهِ طعمِ درختِ تاک. و سوگند به انگور. که شرابِ نابِ نشئگیهایِ عروج است به آسمانِ لاغرِ گردنت. آنجا که ملائکِ روسپیای که دوست داشتند باکره باشند، مریم را آبستن میبینند. و چه خوب زمانیست آنگاه که عیسی را پیش از آنکه سخنی بگوید در نطفه خفه میکنی. بر گردنم بیاویز ای خلق شده از باد. حالا که هیچکس نمیداند آویختن چیست.

.

.

.

.

+ عکاس را نمیدانم

.

.

.

۶ نظر ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۴۱
کامل غلامی

 

کلا ترجیح مىدادم زیاد در خصوص «ادبیات» صحبت نکنم. اینکه کى شاعر خوبىست یا کى خیلى بد مىنویسد یا اینکه کى مزخرف مىنویسد حتى. اوایل اینطور نبودم حقیقتش. مقابله مىکردم. وقتى چیزى میخواندم که به اسم شعر بیرونش داده بودند و مطابق با آموختههایم (به عنوانِ شعر) نبود، جلویش مىایستادم و از خالقش انتظار پاسخگویى داشتم. و خب خیلى وقتها هیچ پاسخى به پرسشهایم داده نمىشد و خیلى وقتها خودم بودم که لبپَر مىشدم و پرم مىسوخت. نه به این دلیل که سوادِ ادبیاتى نداشتم یا اینجور چیزها. بلکه به این خاطر که ممبرهاى کمترى نسبت به طرفِ مقابلم داشتم. بله! ممبر یا عضو که این تازگى نامش شده «مشترک». که به شکلى کاملا ساختارمند و البته خیلى عجیب؛ واقعیتها را در نطفه خفه مىکند.
خیلى بار نقد کردم. چه توى وبلاگ چه توى جلسات شعرخوانى دانشکده و چه در گروههاى تلگرامى. گفتم اینها که شما مىنویسید شعر نیستند. اینها داستانهایىست که مادر براى برادر کوچکترم مىنوشت تا به معلم انشایش تحویل بدهد. البته یکخورده اینتر بیشتر دارد. ولى خب همیشه متهم میشدم به «حسود بودن»، به «چشمِ دیدنِ پیشرفتِ بقیه را نداشتن» به «بىسواد بودن». هرچند نمىدانم شاعرى که کتابهایش توسط انتشارات کودک و نوجوان و به عنوان شعر چاپ مىشود چه حسودىاى دارد. نمىدانم چه حسودىاى دارد برگزیده شدن در جشنوارهاى که داورهایش میکروسلبریتیهایىِ متنِادبىنویسِ اینستاگرامىاند که تازگىها گندش در آمده دزدى هم مىکنند. نمى دانم چرا سواد - که یک امرِ کیفىست - را با مخاطب یا فالوئر - که یک متغیرِ کمىست - مىسنجیم. البته حالا امیدوارم سوار بر موجِ مزخرفی نشده باشم که این مدت علیهِ یکی از همان جشنواره برگزارکنندههای اینستاگرامی راه افتاده. اصلا دوست ندارم اینطور باشد؛ هرچند دوست داشتن یا نداشتنم تاثیر مثبتی بر قضاوت شدن نخواهد گذاشت. اینها حرفهایی بود که از حدود سه سال قبل توی گلویم جمع شده بود و داشت عفونی میشد. روزهایی که یکهو مطالبم از کانالهای همان سلبریتیهای ادبیاتی پاک شد و دیگر متنی ازم منتشر نشد، صرفا به این دلیل که نقد شده بودند. که مطمئنم اگر اسم یکیشان را بیاورم باز همان فالوئرها و ممبرها و مشترکها بهم هجوم میآورند و ماتحتم را نشانه میگیرند که «نه خیلی هم خوبه. تویِ بدبخت حسودی نمیتونی پیشرفتش رو ببینی. اگه نبود که 100وخوردهایK فالوئر نداشت.» غمگینم که همان فالوئرها حافظه خوبی ندارند. که یادشان میرود روز به روز و شب به شب. که آلزایمر برای فالوئری که ملاکِ واقع گراییاش عددِ روی پیج است، اصلا چیز خوبی نیست.

.

.

.

.

۶ نظر ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۵۱
کامل غلامی

گرم میشوم. داغِ داغ. شبیهِ اگزوزِ خاورهایی که تنههای درخت را از جنگل قاچاق میکنند. داغ شبیهِ سقفِ فلزیِ دکهی کبابیِ پشت شهرداری. شبیه همان لحظه که وسطِ سالنِ تاریکِ سینما دستانت را گرفته بودم و نبضت را حس میکردم. گرم میشوم توی این اتاقکِ سردِ یخ بسته که میخواهد سلول به سلول، تنم را منجمد کند. گرم میکندم دستانت که با هر بار گرفتنش خونم به جوش میآید. درِ اتاق را باز میکنم تا سرمایِ دیوارهاش را به دیگران هدیه کند. داغِ داغ میشوم. به نقطهی جوش میرسم که تبخیر شوم در تو. دستانت را بگیرم تا یادم برود بیماریات. که برایم اصلا اهمیت نداشته باشد که بیماریات مسریست. لابهلایِ چروک خوردگیِ دستانت به گونههایت فکر میکنم. به چروکِ گوشه چشمت. به موهای تل نداشتهات. فکر میکنم تا گرم شوم در این خاطرات یخزده. تا عطرت فرو برود در استخوانهایم. تا رگبهرگ بیمارترم کند این خاطراتِ مسری. که داغ شوم. داغ شبیهِ آش خوردنهایمان توی پارک شهر. شبیهِ داغیِ نیمکتِ فلزیاش. دستانت را که میگیرم گرم میشوم. به جوش میآیم و تبخیر میشوم. و اصلا برایم مهم نیست که تو رویِ تختِ بیمارستان افتادهای و زجر میکشی یا رویِ مبل خانه نشستهای و هندوانه میخوری. اصلا برایم مهم نیست که بیماریات مسری ست یا خندههایت.

.

.

عکس: Melissa Sloan

.

.

.

.

۰۸ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۵۹
کامل غلامی


«مگه پزشک اینجوری صحبت میکنه؟ یعنی چی اصلن؟ اینا دیگه چه کساییان؟» توی راهروی اتاقعمل و بین اتاق3 و اتاق ریکاوری ایستاده بود و داشت با رزیدنتهای سال پایینیاش صحبت میکرد. پشتِ دربِ سربی ایستاده بودند و به حرفهای استادشان گوش میدادند. از آنجایی که برای بررسی دقیقتر باید از ستون فقرات بیمارِ اتاق3 عکس برداری میکردند، همهمان آمده بودیم بیرون و توی راهرو؛ پشتِ دربِ سربی ایستاده بودیم تا اشعهها بهمان برخورد نکنند. من هم یکی از افراد اتاق بودم که ناگزیر در بین مکالمات آنها وارد شدم و گوشم را کمی تیز کردم تا ببینم چه میگویند. اتند (استاد) از رزیدنتهای سالِ یک شاکی بود و شکایتشان را پیش رزیدنتهای سال بالاتر برده بود. (توضیح اینکه رزیدنتِ سال بالایی یکجورهایی میشود استادِ رزیدنتِ سال پایینی. و اتند شخصی است فراتر از دورههای مختلفِ رزیدنتی) میگفت «بابا نوع برخوردشونو اصلاح کنن. بیمار بنده خدا با اونهمه استرس به خودش قبولونده بیاد توی این اتاق عمل. اتاق عمل اعصاب میدونین ینی چی؟ جراحی اعصاب میدونین ینی چی؟ با اونهمه استرس و ترس همه چیو سپرده به خدا و شما بعد یکی میاد میگه «نمیدونم، چمیدونم، به من مربوط نیست؟» خب اینکه نشد حرف. اگه نمیدونی اینجا چه میکنی؟ فرقت با بقیه چیه پس؟» جوری از بیمارها حرف میزد که حس میکردم بیمار یکی از اعضای خانوادهاش باشد. جوری به درست برخورد کردن و درست صحبت کردن و توضیح دادنِ پزشک تاکید داشت که انگار دارد بچهاش را برای ورود به اجتماع آماده میکند. عکسبرداری تمام شده بود و آن 3نفر داشتندوارد اتاق میشدند. تکتکِ حرفهایِ استاد جوری از مو و پوس و جمجمهام رد شده بود و رسیده بود به مغزم که در طول عمل تمامِ حواسم پیش بیمار بود. یکجورهایی عذاب وجدان گرفته بودم. باوجودیکه میدانستم من آن رزیدنت سالِ یک نیستم و بیمار هم آن بیمارِ هوشیارِ تویِ بخش نیست.

.

.

.

عکس: اتاق عمل بیمارستان امیرالمونین | رشت

داستان: اتاق عمل اعصاب بیمارستان پورسینا | رشت

.

.

.

۶ نظر ۰۷ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۲۴
کامل غلامی

خواستیم بهش بگیم بیاد بشینه پیشمون تا نگاش کنیم. رفت. فک کنیم دلیلِ مستدلیِ نداشت که بشینه پیشمون تا نگاش کنیم. خواستیم دنبالش بریم و بهش بگیم اینارو. بگیم درسته که ما شاید فلسفه ملسفه نخونده باشیم و ادبی مدبی بلد نباشیم حرف بزنیم. همیشه هم بابت اینا ضرر کردیم تو زندگیمون؛ ولی خب اونم که نباید اونقد بندِ اسم و کلمه به کلمه و واج به واج میبود. اصلن حتی اگه معلم ادبیاتم بود و توی کنکور همه سوالایِ سخت سختِ واج و تکواژ رو هم درست میزد، وقتی یه نگاه به سینهی نازکِ استخونی و قلبِ چروک خوردهی کم خونمون مینداخت کلا به شهریار میداد همه قانون و دستور زبان پارسی رو. میدونی اصلن؟ همین شعر خودش یجورایی مورد داره بنظرم. ینی یخورده تویِ مسیرِ دلبهدل راه داشتنها میاد سنگ پرونی میکنه. خواستیم بهش بگیم بیاد جلو رومون بشینه تا ببینه که بی اون شبیهِ هیچ شدیم. هیچِ هیچ. حتى از اون سایهى هیچ هم، هیچتریم! خواستیم بگیم اون صبورىاى که شما بلدى رو ما بلد نیستیم. اون تحملى که شما بهش امید دارى در وجودِ ما نیست. خواستیم بگیم اصلن هرچی غم و تلخی و دل فشردگى داره بیاره بریزه روى سرمون. غرغرهاشو بیاره خالى کنه روى تنِ استخونىمون. خواستیم بگیم جفا نکنه که طاقت نداریم. خواستیم بگیم حتى توى بىفروغترین روزا هم امیدِ جفت چشماىِ کمرنگمون به دیدنِ گونههای پررنگشه. به نفس کشیدنِ بویِ پوستِ رنگِ پوست پیازیشه. خواستیم بگیم اصلن بیاد تا واج به واج «آمدن» رو براش هجی کنیم. براش صرف کنیم که «نروی، نروم، نرویم» بیاد تا ببینه ادبیات رو از بر شدیم توی کنجِ خلوتمون. که حافظ شدیم توی مناجاتهامون. که منزوی شدیم توی تنهاییهامون. خواستیم بگیم بیاد تا براش بخونیم «هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود / در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست»

.

.

.

عکاسِ عکس؟

.

.

.

۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۰۹
کامل غلامی