آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

من یه سربازم که
بغضشو ترانه کرد
با تفنگِ دشمن
ارتشی ویرونم
که مسیرو وا کرد
تا بجنگه دشمن!

خنده‌ی تو جنگه
جنگِ تحمیلی که
چند سالی غم داشت
صورتِ من واسه
خوب‌تر خندیدن
خیلی چیزا کم داشت

پس بخند و حالا
زندگی رو مثلِ
پادگان غمگین کن
پس بخند و حالا
سینه‌‌مو میدونِ
چندصدتا مین کن

برجکِ تکراری
قرص و شب‌بیداری
نسخه‌ی فرمانده‌س
بهمنِ دود شده
عمرِ نابود شده
نسخه‌ی فرمانده‌س

این ترانه داره
رو ستونِ پنجم
بال و پر می‌گیره
یک نفر بغضش رو
مثلِ یه فرمانده
باز سر می‌گیره

خواب می‌ری مثلِ
نمِ باروتی که
تو خشابِ من بود
سال‌ها بیدارم
توی دنیایی که
قرصِ خوابِ من بود

بغض من باروته
زود شلیکم کن
اسلحه‌م آماده‌ست
تویِ فکرت بودن
با لباسِ خاکی
فک نکن که ساده‌ست!

تو بزرگی واسم
دور شو از این دژ
باز کوچیکم کن
بغض من بارونه
زود شلیکم کن
زود شلیکم کن

 


[شاید یک یادگاری از روزهای مسخره‌ی خدمت اجباری]‌

 

 

۱۱ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۵
کامل غلامی

 

برای رومینا:

 

 


غیرت‌و از رو اسم من بردار
اگه پایانِ قصه این باشه
اگه «چون مَرده حرفشو بشنو»
یا که «چون ایستاده می‌شاشه!»‌

روزها و شباش عینِ همه
«بیخیالش عمو»! همینه همه‌ش
بیخیالِ حقوقِ اولیه‌ش
توی دستات یه مشت مینه همه‌ش

گفتی ناموس خطِ قرمزته
مثلِ «جنسی» که اسمِ تو روشه
سهمِ ناموسِ تو همینه فقط:
[روسری‌شو به زور می‌پوشه]

گفتی «ناموس» خطِ قرمزته
حیف! ناموس‌ته تو این کابوس
غیرتِ نم‌کشیده‌تو جم کن
خطِ قرمز تویی، تو، «بی‌ناموس»!

اعتقاداتِ تخمیِ ماها
مثل طاعونه، اینو فهمیدیم
«عادت ماهیانه»‌مون اینه
که بگیم کل شهرو گاییدیم!

خونه رو عینهو جهنم کن
حرفای خوبتو به خلق بزن
تو که عشق و هوس برات هیچه
پس بشین روی تخت و جلق بزن!

لفظ «ناموس» هم که پوچ شده
غیرتت مثلِ خطِّ ممتد نیست؟
حالا که زندگی پر از لجنه
دیگه کابوس اونقدم بد نیست!

 

 


[بابت بی‌ادبی‌هام تنها کاری که می‌تونید بکنید اینه که بگذارید و بگذرید! مرسی]



۵ نظر ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۳۶
کامل غلامی

 

 

به آینده فکر می‌کنم. خیلی زیاد هم به آینده فکر می‌کنم. به چیزهای مزخرفِ آینده نه‌ها. به چیزهای خوبش. به اینکه چندتا بچه خواهم داشت یا چه ماشینی خواهم خرید فکر نمی‌کنم. برایم اهمیتی ندارند. دوست دارم یک کتاب‌فروشی داشتم. یا یک کافه پر از کتاب. که فقط قهوه و چای و کیک سرو می‌کرد. فست‌فود و سیب‌زمینی خلط نمی‌کرد لای منوهایش که اصالت کافه را به هم بزند. دوست داشتم یک کافه‌ی کوچکِ تاریک داشتم با دکورِ چوب. با چند مشتریِ ثابت که بفهمند چه از زندگی می‌خواهند. اینکه مشتری‌هایم بفهمند چه از زندگی می‌خواهند چه دخلی به من دارد؟ نمی‌دانم. خیلی به آینده فکر می‌کنم. آنقدر که دیگر حال را بیخیال شده‌ام. گذشته را بیخیال شده‌ام. حتی خودم را بیخیال شده‌ام! دیگران که جای خود. فکر می‌کنم به آینده‌ای که انگار هیچ برنامه‌ای برای خوب بودن ندارد. ولی خب کم نیاورده‌ام. درست است که اصلِ زندگی را بر «به دایی‌جان گرفتن» گذاشته‌ام و اینطوری می‌خواهم از شدتِ رنج بکاهم، ولی نمی‌شود هم بیخیالِ آینده شد. اضطراب؟ حقیقتش دارم. خیلی زیاد. و این اضطراب با صدتا قهوه و چای هم کم نمی‌شود. ولی خب چه می‌شود کرد. به کتاب‌های قدیمی‌ای که باید توی کافه‌ام داشته باشم فکر می‌کنم و خودم را برای جنگیدن با قهرمان‌های قدرتمندِ توی کتاب‌ها آماده می‌کنم. شاید برای کسی اهمیت نداشته باشد ولی نسخه‌ی بازنده نبودن را پیچیده‌ام و آنقدر بهش فکر می‌کنم که اتفاق بیفتد. اگر روزی به کافه‌ام آمدید یک کتاب قدیمی برایم هدیه بیاورید.

 

 

۰۳ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۲
کامل غلامی