آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است


 


ماسیده بودیم به دیوارِ بتنیِ بغلِ خونه و داشتیم رفت و اومد دختر دبیرستانیِ همسایه رو دید میزدیم که یهو دلبر مثِ اجلِ معلق سر رسید و چش توو چش شدیم باش. حس کردیم داریم غرق میشیم توو دریایِ چشاش. نمیدونستیم چی باس بگیم. رفته بودیم روو مودِ بی حرفی. رومونو کردیم سمتِ یکی از دختر دبیرستانیا و گفتیم "این بزرگ شه میخاد دلبرِ کی شه؟ دخترِ خوش بروروییه. چشاش سگ داره توله سگ!" دلبر خودشو میچسبونه به دیوار بتنیه و خیره میشه به همون دختره. سکوتش داره اعصابمونو انگولک میکنه. فک کنیم شستش بهش خبر داده ما عاشق یکی دیگه شدیم. نمیدونه که همین جف چشاش میتونه یه شهرو عاشق کنه. البته تمومِ مردم شهر میدونن که یه نگاهِ کج به دلبر دو نقطه بالاپایینش سیراب شیردون شدنشونه. واسه اینکه دلبر بیش از این دختره رو با چشاش آتیش نزنه بهش میگیم " البته اون دختره یه مشکلی که داره اینه که چشاش مشکی نیس. ینی چاله ش اونقد تاریک نیس که کسی بیفته توش. فقط سگ داره که پاچه بگیره"
البته خیلیا گولِ همین چش رنگیارو میخورن. همونا که توو بچگی به هوایِ آلاسکا یخی گول زیاد خوردن. یا اونا که توو مدرسه پولِ کیک ساندیساشون رو میدادن کارتِ صدآفرین میخریدن میزدن تهِ مشقاشون که توو خونه پزش رو بدن، غافل از اینکه صبح همون روز باباهه اومده مدرسه و با دیدن نمراتِ بچه ی ناخلفش کنف شده برگشته خونه!

 رومونو برمیگردونیم سمتِ دیوار بتنیه میبینیم دلبر پاشده رفته. کوچه هم خلوتِ خلوته. انگار بذر مُرده پاشیده باشن سرتا سرش. پرنده هم پر نمیزنه.
مام دم و دسگامونو جمع و جور میکنیم و میسُریم توو خونه. واردِ خونه که میشیم میبینیم دلبر جلوی آیینه وایساده و موهای لَختش رو وِل داده روو شونه های استخونیش و خیره شده توو چشای خودش. اینجور صحنه ها مو رو به تنمون سیخ میکنه. حس و حال عجیبی داره. عینِ وقتایی که ماشینِ نمره چهار رو میندازی توو موهای لَخت یه پسر بچه که با موهای شُسته اومده سلمونی. یا شبیهِ مزه ی سیب سرخای خونه ی عمه ناهیداینا بعدِ کشیدینِ دو نخ مگنا توو انباری خونه شون میمونه. از تهِ تهِ روده کوچیکه ت انگولکت میکنه تا یادت بره همه ی اون کوچه و خیابون و دیوار بتنی و دخترِ خوشگلِ همسایه رو ...
میریم میشینیم روو تخت و خیره میشیم توو جف چشاش. یادمون رفته بوده که فتنه ها مینمود چشمانش با دلِ بیصاحاب شده مون.
چشاشو که میبینیم یادِ یه شعر از حافظ میفتیم که مطمئنیم وقتی داشته این شعره رو میگفته تکیه داده بوده به دیوار بتنیه خونه شون و خیره شده بوده توو چشای آن یارِ جفاکارش. بعد درحالیکه داشته دستی بر محاسنش میکشیده زیر لب زمزمه میکرده "جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو"

#کامل_غلامی
#دلبر_سیب_دارد ۹

۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۶
کامل غلامی

حسین ساقی دو روزه از زندون آزاد شده. دلبر خیلی ازش میترسه. راستشو بخواید مام بدجوری ازش میترسیم. آدمِ ترسناکیه. از شانسِ گُهِ ما همسایه ی دیوار به دیوارمونم هس! نزدیک ظهره. وایسادیم توو حیاط و داریم ماشینو میشوریم. با شیلنگ! دلبر روو ایون نشسته و داره دو لپی سیب میخوره - لعنت به لپاش! - بهش میگیم "دلبر! دیدی ما چه آدمایِ گُه شانسی هستیم؟!  چارتا لات و لوتِ آسمون جل شدن همسایه مون. نمیدونیم این مشیتِ خداوند چجور بوده که ما باس هر روز شکوفه هایی که کفترای حسین ساقی روو ماشینمون میزنن رو تحمل کنیم و دم نزنیم. اونوقت همسایه خواهرت اینا اون دختره باشه! که جهان را با چشمانِ رنگی اش تسخیر می نمود." دلبر یه چش غره میاد بهمون. سرمونو میندازیم پایین و در حالیکه خیره شدیم به لاستیکای ماشین بهش میگیم " البت خب چش مشکیا یه چی دیگه ان"
حسین ساقی اونقدرام آدم بدی نیست ولی ترسناکه. همینکه از کنارمون رد میشه رعشه میفته به تنمون. شستنِ ماشین تموم شده. دست و صورتمونو تمیز میکنیم و میریم کنار دلبر میشینیم و از این همنشینی احساسِ خوشایندی رها میشه توو وجودمون. همینجور که داریم از همنشینی با دلبر کیفور میشیم یهو میبینیم یکی از کفترای حسین ساقی میادو میشینه روو سقف ماشین. با سروصدا سعی میکنیم یکاری کنیم که بپره ولی انگاری کفتره کره! گوشاش نمیشنفه! از توو بشقاب یه سیب برمیداریم و میندازیم سمتش، بلکم بترسه و در بره. سیب صاف میخوره توو سرش و اندازه یه سیب سرخ خون شتک میزنه روو ماشین!
دلبر از این کارمون عصبانی میشه. بلند میشه میره توو اتاقش. مام حالمون دگرگون میشه. انگاری به تنمون رعشه افتاده باشه. یهو صدایِ یه کفترو از بالاپشت بوم میشنفیم که داره به زبونِ بی زبونی عزاداری میکنه. انگاری جفتِ این زبون بسته بوده. خیلی ناراحت میشیم. ولی دیگه چه سود! بلند میشیم میریم روو پشت بوم، کنارِ کفتره. میبینیم بنده خدا تازه سه تا از تخماش جوجه شدن. رعشه ی تنمون بیشتر میشه. خیلی ناراحتیم. جو سنگین شده. توو همین گیرودارِ عذاب وجدان و این بحثا هستیم که میبینیم از ماشین صدای آهنگ میاد. با دقت که گوش میدیم میبینیم بانو هایده داره میخونه : " کبوتر بچه کرده، کاش بودی و میدیدی"

#کامل_غلامی
#دلبر_سیب_دارد ۸
۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۶
کامل غلامی


دلبر بعدِ سه روز مسافرت، تازه دیشب برگشته. انقد خسته اس همینکه پاش میرسه به تختِ خواب، بیهوش میشه. مام که چند روزی بود داشتیم در فراق یار میسوختیم یه امشبه رو با خیال راحت سر رو بالش میذاریم.

صبح شده. با دوتا نون سنگکی برگشتیم خونه. چمدونِ دلبر افتاده توو راهرو. پُرم هست. انگاری واسمون سوغاتی آورده.  صداش میکنیم که بیاد درِ چمدونو باز کنه. با چشای خواب آلود میاد و میشینه بغلِ چمدون. میگیم : "واسمون سوغات چی آوردی؟"
هیچی نمیگه
عشوه گرانه روشو برمیگردونه اونور و شروع میکنه به باز کردن درِ چمدون. از توو چمدون دوتا پلاستیک میاره بیرون. پلاستیک مشکیه رو میده به من و پلاستیک قرمزه رو خودش برمیداره. بلند میشه میره تو اتاق. با چشمانی پُر از سوال نیگاش میکنیم. میره تو اتاقو در رو پشت سرش میبنده.
پلاستیکو باز میکنیم. توش یه تیشرت سفیده. همینجور که داریم براندازش میکنیم میبینیم پشتش به انگلیسی نوشته: " I'm King "
تو مغزمون یه علامت سوال با چندتا علامت تعجب رژه میرن! آیم کینگ دیگه چه صیغه ایه؟! همینجور که داریم توو گوگل معنیِ کینگ رو پیدا میکنیم میبینیم دلبر با یه مانتوی قرمزِ جیغ میاد روبه رومون وامیسته. نگاش میکنیم. دور سرمون سه چارتا آیکن قلب و چندتا علامت تعجب رژه میرن. لامصب قرمز چقد بهش میاد! دلبر میره جلو آیینه تا خودشو برانداز کنه. پشت کرده به ما. پشت مانتوش رو که میبینیم انگار یچی نوشته. دقت که میکنیم میبینیم نوشته: " Keep Calm I'm Queen "
دور سرمون باز همون علامت سوالا و تعجبا رخ نمایان میکنن. کویین رو دیگه بذارم کجای دلم؟
میریم پیش دلبر وامیستیم. بهش میگیم مانتوش رو دربیاره. تی شرت و مانتو رو میندازیم توو پلاستیک مشکیه و میذاریمش کنار سطل آشغال. دلبر اولش یکم تعجب میکنه و به شکلی اعتراض گونه محل را ترک میکنه. میریم پیشش و دستشو میگیریم تو دستمونو بهش میگیم:
"ما هیچوقت King نبودیم. شمارو هم هیچوقت به چشم Queen نمی نگریم. همینکه دلبر بمونی و برامون سیب قرمز قاچ کنی و عشوه بیای واسمون کافیه. خوشیم به اینا به قرآن. مام همون شخصِ شخیصِ نویسنده میمونیم برات، که هیچی نداره جز مشکیِ چشات"

#کامل_غلامی

۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۴
کامل غلامی

توو ایسگاه اتوبوس نشستم که گوشیم زنگ میخوره. به صفحه ی گوشی نگا میکنم. دلبره. دکمه ریجکت رو میزنم! یه فحشم به سازمان اتوبوس رانی میدم. نیم ساعته اینجا منتظر نشستم تا یه اتوبوس بیاد. حوصلم سر رفته. چندتا از دانشجوهای هنر هم توو ایسگاه وایسادن. دوتاشون دخترن. سه تاشون پسر. دوتای دیگه رو هر چی تلاش کردم نفهمیدم چه جنسیتی ان! دارن در مورد طراح لباسی که ترانه علیدوستی توو جشنواره کن پوشیده بود صحبت میکنن. اعصابم خورده. رو میکنم به یکی از پسرای مجلسشون و ازش میپرسم " دادا،  یادته حافظ میگفت ثبت است بر جریده ی عالم دوامِ ما؟!" با تعجب نگام میکنه و میگه "والا یچیزایی یادمه. چطور حالا؟" میگم "حالا اگرم فرض بگیریم که ثبت باشه، این حرفش توو رابطه ها و عشقو عاشقیا هم میگنجه؟ ینی تاثیری توو آشتیِ منو دلبر داره؟" نگام میکنه. بعدِ حدودا یه دیقه درحالیکه داره چونه شو میخارونه میگه پس قضیه ناموسیه!
یهو کلِ اکیپشون میزنن زیرِ خنده. میاد پیشم میشینه، خودشو میچسبونه بهم و زیرِ گوشم میگه "پس میخای بری منت کِشی! ببین،  تنها راهش اینه که یه دسته گل و یه جعبه شیرینیه بگیری و بری پیشش. راحت خر میشه با اینا"
خودمو ازش جدا میکنمو با اخم نگاش میکنم. خودشو جمع و جور میکنه و میگه منظور بدی نداشتم. ولی باور کن جواب میده
میگم سیب
میگه چی؟!
میگم سیب چی؟ دلبر از سیب خیلی خوشش میاد. اون موقعها توو پیج اینستاش زده بود : - این رل ویت اپل - یدونه هم از این آیکن سیب قرمزا گذاشته بود تنگش. اصلا واسه همین بود که عاشقش شدیم!
از رو صندلی پا میشه. یه نگاه به سرتاپام میندازه و در حالیکه با ایما اشاره به دوستاش یچی میگه از کنارم دور میشه. اتوبوس هنوز نیومده. فکرم نکنم دیگه بیاد. بلند میشم و پیاده راه میفتم سمتِ خونه. تو راه گوشیم زنگ میخوره. دلبره. ریجکت نمی کنم. با ذوق جوابشو میدم " دلبر حافظ راس میگفت. ثبته! چشاتو میگم. حافظ خودش گفت که چشات ثبته بر جریده ی دنیامون" هیچی نمیگه. تلفنو قط میکنه. همینکه گوشیمو میذارم توو جیبم یکی از اتوبوسای شهرداری با سرعت از کنارم رد میشه. خودمو جمع و جور میکنم که یه فحشِ درست و حسابی به سازمان اتوبوس رانی بدم که میبینم روو شیشه عقب اتوبوس نوشته:
"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق"

#کامل_غلامی
#دلبر_سیب_دارد 6

"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم دوامِ ما"
| #حافظ |

طراح کاور: #علیرضا_مواساتی

۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۳
کامل غلامی