آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

اصلن حسی ندارم. نسبت به عید و تحویل سال و ... چطور باید تحویلش داد یعنی؟ اصلا این سال ارزشِ تحویل دادن داره؟ یا باید بذاریمش توی سطل آشغال و بندازیمش توی بوته‌های کوتاه شده‌ی چای؟ یا تهش در بهترین حالت توی جیب کوچیکه‌ی شلوار کتان‌مون مخفی‌ش کنیم. اخبارِ ساعت ۹ شب میگه «جنب‌وجوشِ مردم در آستانه‌ی تحویلِ سال» چجوری میشه جنب‌وجوش داشت؟ نمی‌دونم. تغییری توی حسم ایجاد نمی‌شه. تلویزیون امسال مزخرف‌های زیادی گفته. حرف‌های زیادی هم نذاشته که گفته بشه. نسبت به تلویزیون حس زیادی دارم. برعکسِ حسی که نسبت به تحویلِ سال ندارم! از تلویزیون متنفرم!

»



۳ نظر ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۱۹
کامل غلامی


این مطلب توسط کامل غلامی نوشته و در وبلاگ بارگزاری شده است.mr-raymon.blog.ir

 

 

+ ولی خب همونجایی که حافظمون گفت «نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی» بایس برمی‌گشتیم به اینایی که بیسوچاری جلو آینه واستادن و به خودشون از این نگهدارنده‌های آرایشی می‌زنن می‌گفتیم که «خوشدلی بهتر از آن است که خوشگل باشی!»

 

 

۱ نظر ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۴۳
کامل غلامی

 

امسال عید هیچ نخریدم. حتی جوراب! ضرورتی نداشت. در وضعیتی که واقعا وضع مالی نامساعد است و هیچ‌چیز مثل گذشته نیست، من هم سعی کردم در حد خودم شبیه سال‌های قبل نباشم. خریدهای غیرضروری حذف شدند. کمی با چیزهایی که داشتم مهربان‌تر برخورد کردم تا هی زودبه‌زود پاره و کثیف و به‌دردنخور نشوند. حتی یک شلوار داشتم که قبلا اصلا نمی‌پوشیدم ولی دیروز دیدم آنقدرها هم بد نیست! همان دیروز پوشیدمش و رفتم بیرون. می‌بینید؟ اقتصاد معجزه می‌کند! بالاخره هر کس در حد خودش یک حرکت‌هایی می‌تواند بزند. و خب مسلما یکسان نماند حال دوران. میاد خوشی‌ها

 

۲۹ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۳۵
کامل غلامی

لاک‌قرمز از فقرِ آمیخته با هنر می‌گوید. از نجارِ معتادی که به جای کارهای معمولِ نجاری، فقط عروسک چوبی می‌سازد. عروسک‌هایی که هرگز توسط خودش به فروش نمی‌رسند. تا وقتی از پشت‌بام با مغز به زمین سقوط می‌کند و می‌میرد. دخترش (اکرم) که حالا فقر را در نبود پدر بیش از پیش درک می‌کند به فروشِ عروسک‌های دست‌سازِ پدر اقدام می‌کند. اما چندان موفق نیست. تا اینکه اکرم تصمیم به تغییرِ ظاهر عروسک‌ها می‌گیرد. عروسک‌های زمخت و سبیل‌کلفت را به عروس‌های زیبایی تبدیل می‌کند. با لباسِ عروسِ قدیمی مادرش که قرار بود لباس عروسی خود اکرم باشد. با موهایِ طبیعی خودش که تیزیِ قیچی را چشیده‌اند. با لاکِ قرمزی که از هم‌کلاسی‌اش گرفته است.

دختر: تو که بلدی چرا صندلی نمی‌سازی؟ نردبون نمی‌سازی؟ یه چیزی که مردم ازت بخرن
پدر: روی نردبون پا می‌ذارن. رو صندلی کفل می‌ذارن. ولی عروسکو می‌گیرن دستشون نازش می‌کنن


۱ نظر ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۵۴
کامل غلامی


ماجرا درباره قتل‌های زنجیره‌ای توسط مردی‌عه که تابوت‌هایی در ابعاد کوچک می‌سازه و اونارو به کسایی که می‌خواد به قتل برسونه می‌ده. یجورایی یه هدیه که دریافت‌کننده‌هاش چند روز بعد از گرفتنِ این هدیه کشته می‌شن! داستان‌های این کتاب واقعیه و یجورایی چیزی بین رمان - مستند محسوب میشه. نویسنده با نام ت.ک یکی از شخصیت‌های اصلیِ داستانه که به همراهِ یکی از رفقاش که کارآگاهه به دنبال کشف قاتلن. کتاب کم‌حجمی‌عه و در ابتدا جذاب به نظر می‌رسه ولی به نظرم اصلا خوب تموم نمیشه!


تابوت‌های دست‌ساز
ترومن کاپوتی
ترجمه بهرنگ رجبی
نشر چشمه
نمره: ۱۶ (از ۲۰)
تعداد صفحات: ۱۰۱
چاپ سوم | زمستان ۹۶ | ۹۰۰۰ تومان


بخشی از کتاب:

«پرسیدین چرا من صدای تلویزیون رو بسته‌م. تنها وقتی که صدا رو باز می‌ذارم برا شنیدن گزارش هواشناسیه. غیرِ این، فقط تماشا می‌کنم و تو ذهنم تصور می‌کنم چی دارن می‌گن. اگه واقعاً گوش کنم درجا خوابم می‌گیره. ولی اینکه تصور کنم بیدار نگهم می‌داره.»



۳ نظر ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۱۹
کامل غلامی

می‌توانیم شبیه مصدق باشیم و می‌توانیم شبیه‌ش نباشیم! که هر سال در سالروز ملی شدن صنعت نفت به آن انگ غرب‌زده و سیاست‌زده و محافظه‌کار زده می‌شود ولی پشت‌بندش خاوری‌ها و فروغی‌ها سربرمی‌آورند. من تصمیم‌م را گرفته ام. می‌خواهم شبیه مصدق باشم.


پ.ن۱: تصویر کارت ویزیت دکتر مصدق است
پ.ن۲: روز مرد مبارک

۲۹ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۰۸
کامل غلامی

یک چیزی بگویم در خصوص ماهی‌گلی‌های عید که هر سال اسفندماه برایشان کمپین و دسته گل و عزا و عروسی می‌گیرند و فتوا می‌دهند که این‌ها را نخرید و اگر بخرید فلان هستید و «در قتل عام ماهی‌ها شرکت نکنید» و از این شعارهای رویِ بیلبورد قشنگ. نظرم کاملا شخصی‌ست و می‌تواند که از بیخ و بن غلط و غلوط باشد.
اول از همه باید توجه کنیم که این ماهی قرمزها در ایران غیربومی محسوب می‌شوند‌. یعنی اینطور نیست که اگر ما صیدشان نکنیم بتوانند به شکل طبیعی در دریاهای کشورمان یا دریاچه‌ها تولیدمثل و زندگی کنند. به نوعی این ماهی‌های پرورشی با هدفی اینچنینی وارد کشورمان (و البته بسیاری از کشورها)شدند: تزیین و دکور!
یک مثال دیگر شاید بتواند دقیق‌تر منظور را برساند: قطعِ درختان برای تولید کاغذ و چاپ کتاب و روزنامه، کاری ضدمحیط‌زیستی محسوب می‌شود و مخالفت با آن کاملا منطقی و درست است. دقیقا مشابهِ ممنوعیتی که در خصوص صیدِ ماهی‌ها در فصل تخم‌ریزی و تولیدمثل وجود دارد. اما آیا اگر شرکتی بیاید و در ازای قطع چنین درختانی، در فضایی مناسب درخت بکارد، می‌شود به او ایراد گرفت؟ یا حتی متعالی‌تر: دقیقا از همان درخت‌هایی که سالیان گذشته کاشته استفاده کند برای تولید کاغذش. مسلما هیچ ایرادی به چنین حرکتی نمی‌شود روا داشت.
قضیه‌ی ماهی‌گلی‌ها هم به نوعی مشابه همین درخت‌هاست. عموما و با درصدی قریب به ۱۰۰، فروشندگانِ ماهی‌های قرمز در ایام نوروز یا چند هفته پیش از عید مبادرت به پرورش چنین ماهیانی می‌کنند و یا از استخرهای پرور‌ش‌دهنده‌ی چنین ماهی‌هایی خرید و اقدام به فروش می‌کنند. و از آنجایی که امکان استفاده‌ی غذایی (خوراکی) و صادراتی برای این ماهی‌ها متصور نیستیم به نظر می‌رسد حساسیتِ غیرمعمول و افراطی‌ای در این خصوص اتخاذ شده. البته نباید از یک موضوع مهم غافل شد. و آن نحوه‌ی نگهداری از این ماهی‌ها چه توسط مردم عادی و چه پرورش‌دهنده‌های کلان است. سالانه میلیون‌ها ماهی در همان ۱۵ روز اولِ سال می‌میرند. بخشی در استخرهای پرورش ماهی، بخشی حین حمل و نقل و نگهداری در بازارها، بخش عظیمی در خانه‌هایمان و بخشی نیز پس از عید و در رودخانه‌ها و چاه‌ها. به نظر می‌رسد بهتر است به جای «همه چیز را محدود و ممنوع کردن» به فکرِ «یاد دادن» باشیم. ابتداعا به پرورش‌دهندگان. از طریق آنان به کلی‌فروشان. از آنها به فروشندگان جز و بازاریان و در مرحله‌ی آخر هم هنگام خرید به مردم عادی. نگهداری این ماهی آنقدرها سخت نیست و با یک سرچ ساده در گوگل به راحتی می‌توان عمر واقعی را به آن‌ها بازگرداند: ۲۵ سال! به نظر بهتر است با آموزش صحیح و از طریق رسانه‌های مختلف به جای محدود و ممنوع و حذف کردن، «صحیح و خوب برخورد کردن» را یاد بدهیم. ما ثابت کرده‌ایم که با ممنوع کردن حریص‌تر می‌شویم و بیشتر به سوی آن چیز ممنوعه سوق پیدا می‌کنیم. همچنین ما بارها هم ثابت کرده‌ایم که می‌توانیم یک‌سری چیزها را یادبگیریم!



۴ نظر ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۲۲
کامل غلامی

در طول ۲ ماهی که توی آموزشیِ پادگان به معنایِ واقعی زندگی می‌کردم با آدم‌های مختلفی حشر و نشر داشتم. با کارآفرینی که لفظِ قلم حرف می‌زد و عمیقا دلسوز بود تا قصابِ شوخ‌طبع و حاشیه‌درست‌کنی که نمی‌شد حرف بزند و ما خنده‌مان نگیرد. از کسانی که در فعالیت‌های فرهنگی‌ای چون چاپ و نشر و یا تولید پادکست و .. فعالیت داشتند تا دیزاینرِ خانه و استادِ نرم‌افزارهای کامپیوتر و ...
این‌ها را برای چه می‌گویم؟ بگذارید کمی جلو برویم کم‌کم به اصل قضیه می‌رسیم‌. دقیقا آن صحنه در ذهنم نقش بسته است: توی حسینیه و در صفِ نمازهای اجباری(!) بودیم که دیدم سربازِ کناری‌ام دفترچه‌ی کوچکِ آبی رنگی را از جیب اورکتش بیرون آورد و شروع کرد به انگلیسی نوشتن تویش. فاصله‌مان کم بود و صفحات دفترچه قابل دید بودند. کل دفترچه به زبان انگلیسی و خط شکسته نوشته شده بود. ظاهرا او خاطراتِ دوران خدمتش را به زبان انگلیسی توی دفترچه‌اش می‌نوشت. چنین اشخاصی کم توی آن دوماه به پستم نخوردند. جوانانی که مجبور بودند برای «مرد» شدن، دو سال از بهترین زمان‌های عمرشان را پوتین به پا اینور و آن‌ور بروند و واضحا شاهدِ از بین رفتنِ زمانشان آنطور که عمیقا دوستش ندارند، باشند. جوانانی که پیش از ورود به این‌جا زندگیِ پر جنب‌وجوش و مفیدی را می‌گذراندند و برای خودشان کارو کاسبی و شخصیتی داشتند، اما به محض ورود به خدمت با ادبیاتی تحقیر‌آمیز «بی‌برنامه» و «پسرک بخور و بخواب» خطاب می‌شدند. کسانی که «مجبور» بودند ۵ صبح از خواب بیدار شوند و همه‌ی کارهای «اجباری»ِ محوله را با بی‌میلی تمام انجام بدهند و ساعت ۹.۵ شب به «اجبار» بخوابند، چون ظاهرا «مرد» شدن اینطور میسر می‌شد. کسانی که فکر و توانایی‌شان بیشتر از نگهبانی‌های مسخره‌ی «اجباری»ِ بی‌نتیجه‌ای بود که یک نوجوان یا جوان ۱۸ - ۱۹ ساله نیز از پسش بر می‌آید. اما این «اجباری» بود که برایشان تصمیم می‌گرفت و اصلا هم ابایی نداشت که آن خاطره‌نویسِ به زبانِ انگلیسی هفته‌ای یک بار دستشویی‌های پادگان را بشوید. چون بالاخره آنجا باید تمیز می‌شد. این «سربازی» بود که اصلا برایش اهمیتی نداشت بی‌برنامه بودن، بلاتکلیفی، فعالیت‌های بیهوده و شدیدا بی‌نتیجه روی جوانانی که در گذشته برنامه‌ی مشخص و اهداف کوتاه و بلند مدت داشته‌اند چقدر می‌تواند حرص‌درآر و تنفر برانگیز باشد و این‌ها چقدر روی روح و روان آنان که می‌خواستند «مرد» شوند تاثیرگذار است. شنیدن سخنان دستوری برای جوانی که به اصطلاح غرور جوانی دارد و می‌خواهد «مرد» بشود، دردناک است. دقیقا به اندازه‌ی متلک‌های موتورسواران توی شهرها. و وقتی این دستورها و سخنان به تحقیر می‌گرایند عملا چیزی از «مرد»ی که مد نظر قرار گرفته باقی نمی‌ماند. بحث و صحبت در خصوص این «اجباری» محدود به یک موضوع و دو موضوع و چند ساعت و روز نیست. به قولِ یکی از سربازها «دو سال باید اسلحه‌ی ۴-۵ کیلویی رو حمل کنیم. حقیقتا بدتر از اینو اونور کردنِ یه بچه‌ی ۵ کیلویی توی شکم توی ۹ماهه!» «مرد» شدن در چنین فضایی که همه‌چیزش جابه‌جاست و ملاک و شاخص درستی برایش متصور نیستند، شاید کار احمقانه‌ای باید. اما خب چه می‌توان گفت. حالا که همین «مرد» شدن نیز «اجباری»ست.
راستی روز «زن» مبارک!

+ هدف مقایسه نبوده ولی اگر از این نوشتار توی مغزتان این دو جنس را منصفانه مقایسه می‌کنید، خوشحالم کرده‌اید.

۹ نظر ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۰۴:۲۸
کامل غلامی

شبیه استادایِ میان‌سالِ دانشکده ادبیات عینکشو کمی بالاتر از نوکِ بینی‌ش قرار داد و با ته صدایِ مخملی‌ش خوند «شب می‌رسد ز راه، ز راهِ همیشگی / شب، با همان ردای سیاه همیشگی» یه غمِ باحالی سُرید لابه‌لای مصراع‌ها. شبیه موقع‌هایی که زیر نورِ کم‌رنگِ سرِ صبح دراز کشیدی و خطِ نور می‌افته روی موهایِ نازکِ خرمایی‌ت و گرمش می‌کنه‌. ولی ایندفعه تاریکی مطرح بود. سرما این وسط دخالت داشت. انگار که واقعا تموم سلول‌های تنمون این شب شدنه رو حس کرده باشن. خواستیم جلوش کم نیاریم. دست و بالمون رو باز کردیم و چندتا سرفه زدیم و گفتیم «شب است هر دو به یک خوابِ خوب محتاجیم»
خندید. خندیدنش اصلا عکس‌العمل موجهی در قبالِ این حجم از فسفر سوزوندن‌هامون نبود حقیقتا. دیگه کمِ کمش می‌بایست یه لایکی، ریپلایی، چیزی ابراز می‌کرد. حس کردیم شاید داره سخت می‌گیره تا پررو نشیم. شاید دنیامون رو دوست نداشته باشه. حس کردیم باهاش سنخیت نداریم شاید. شاید جوری که ما ازش خوشمون میاد اون باهامون حال نمی‌کنه. این سنخیت داشتنه خیلی مهمه آخه. مثلا شما تصور کن گلِ رزِ قرمز‌ رنگِ خیلی خوشگلی رو با زنجیر بسته باشی پایِ یه جدولِ رنگ و رو رفته‌ی لجن گرفته‌ی تهِ کوچه. اجحافه دیگه. ظلمه در حقِ اون گل رزه. نامردیه. گفتیم یه بار دیگه شانسمون رو امتحان کنیم شاید شد. از توی کیفمون حافظ جیبی‌مون رو بیرون آوردیم که بگیم ما هم این کاره‌ایم.خواستیم یه طعنه‌ی ریزی هم بهش زده باشیم تا یکم حواسشو بیشتر جمعمون کنه. با ته صدایی که خیلی تلاش می‌کردیم شبیه اخبارگوهای شبکه یک باشه واسش خوندیم «ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم!»
باز خندید. ولی این خندهه با قبلی فرق داشت. بهمون خیره شد و گفت سعدی! بدون اینکه منتظر باشه چیزی بگیم گفت «این شعر از سعدیه نه حافظ.» از اینکه اینقد حواسش جمع بود کپ کرده بودیم. ضایع هم شده بودیم یه نموره. ولی خودمونو زدیم به اون راه. گفتیم «از قصد گفتیم‌. از قصد گفتیم تا ببینیم شما متوجهش می‌شین یا نه» عمیقا از اینکه بهمون توجه کرده بود خوشحال بودیم. ما به چیزی که می‌خواستیم رسیده بودیم، اصلا هم برامون مهم نبود که اون شعر از سعدیه یا حافظ.


اشعار به ترتیب از منوچهر نیستانی، فاطمه اختصاری و سعدی شیرازی

۱ نظر ۱۵ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۰۳
کامل غلامی

حسِ عجیبِ مزخرفی داشت امروز. اصلا فکرش را نمی‌کردم روزی که ۲۵ سال پیشش نافم را بریدند و تحویلِ مادر دادندم، روی برجکِ سردِ آهنیِ مسخره‌ای طی بشود که هیچ از تولد نمی‌فهمد. ۲۵ سال! یعنی ربعِ قرن! ۲۵ سال است که می‌خندم و راه می‌روم و کتاب می‌خوانم و به همه‌ی کسانی که از زندکی می‌نالند روحیه‌ی الکی می‌دهم و برایشان آرزوی موفقیت‌های غیرمعمول می‌کنم. ۲۵ سالی که تا اینجایش بدک نگذشت. هرچند امروز می‌توانست خیلی متفاوت‌تر از امروزی که بود طی بشود. نمی‌دانم می‌توانست چقدرخوب و خوش باشد اما حداقل این را مطمئن هستم خیلی بهتر از براده‌های آهنیِ این حجمِ مکعبیِ سرد می‌توانست باشد‌. اتاقکِ سخت و خشنی که مجبورمان کرده یک اسلحه‌ی ۴-۵ کیلویی را روی دوشمان حمل و از پشتِ شیشه‌ی گردوغبار گرفته‌ی مسخره‌اش بیرون را دیده‌بانی کنیم. مکعبی که حتی امکانِ قدم زدن و خندیدن و کتاب خواندن را ازمان گرفته. تکه آهنی که سرمایش را سخاوتمندانه به سربازِ پستی‌اش تقدیم می‌کند! اما زهی خیال باطل که فکر کند ما کم آورده‌ایم. ما مردِ گریه کردن‌های مسخره و درد کشیدن‌های الکی و غصه خوردن‌های پی‌درپی نیستیم. نبوده‌ایم هیچوقت. مطمئنیم چیزی از این روزهای مسخره‌ی مزخرف در تاریخ ماندگار نخواهد شد. نهایتا هم انگشت وسطمان را توی همین برجک جا می‌گذاریم! ماها عقیده داریم که «با گریه هیچ دردی از ما دوا نمیشه» پس حالا حالاها بچرخ تا بچرخیم.


 

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۴۵
کامل غلامی

دفترچه سربازی

حقیقتش این است که اصلا نمی‌خواهم الکی آه و ناله کنم و بگویم «وای! سربازی فلان است و بهمان است و دارند پدرمان را در می‌آورند و خیلی نامردی‌ست» حتی اگر واقعا پدرمان را در آورده باشند و حتی اگر حقیقتا نامردی بوده باشد. اهلِ «از کاه کوه ساختن» نیستم. الکی هم این‌ها را نمی‌نویسم که تهش بیایند بگویند «وای! طفلی چقدر بدبخته!» نه خداوکیلی. این‌ها را می‌نویسم تا بعدها که قرار است درحالیکه هزینه‌ی پاستایِ کافه‌ی گران‌قیمتِ پایتخت را از توی کیف پولی که کارت‌های مختلفی تویش هست پرداخت کنم، حواسم به یکی از کارت‌ها بیشتر از بقیه باشد: همان کارتی که در آن با لباس نظامی و موهایِ کم‌پشتِ کوتاه شده و بدون عینک به لنز خیره شده‌ام.
تا یادم بماند همان روزهایی که مجبورمان کردند به خاطر کمبود سرباز روی برجک برویم و یک روز در میان و در هر پست ۴ بار و هر بار هم ۲ ساعت در یک اتاقکِ آهنیِ سردِ دورافتاده از همه چیز که از نزدیک‌ترین برجک کمِ کم ۵۰۰ - ۶۰۰ متر فاصله دارد، پست بدهیم، وضعیتی چنان حال‌به‌هم‌زن بر احوالم مستولی بود که اصلا نمی‌شد این‌ها را نکویم و ثبت نشوند! همان روزهایی که مجبور بودم با پسربچه‌های ۱۹ - ۲۰ ساله‌ی تحصیل نکرده‌ی عموما بی‌درکِ مشخص از زندگی، پشتِ نیسانِ آبیِ مخصوص تعویض پست‌ها بنشینم و به سطح دغدغه‌ی از کمر به پایینشان گوش کنم و توی دودِ خفه‌کننده‌یِ سیگارکشیدن‌های قایمکی‌شان نفس بکشم. می‌نویسم تا یادم نرود شعر خواندن‌های بلندبلندِ روی برجکِ سردِ ساعت ۲-۳ شب را، وقتی هیچ کاری برای انجام دادن به ذهنم نمی‌رسید و حتی نور آنقدر کم بود که هیچ‌چیزِ درست و موجهی برای دیدن پیدا نمی‌کردم. تا تمامِ این چند روزی که خارج از برنامه بد گذشت را در سلول‌های خشکِ مغزم بالا و پایین کنم و یادم نرود این من بودم که همه‌شان را تحمل کردم. تا حواسم جمع باشد که من قوی‌تر از چیز‌هایی‌ام که خارج از برنامه و به شکلی ناجوان‌مردانه به سمتم هجوم می‌آورند و توان و تخصص و سواد حداقلی‌ام را نادیده می‌گیرند و من را همسانِ سربازهای صفرِ بی‌سواد یا کم‌سوادِ عموما بی‌درکی قرار می‌دهند تا باور کنم دنیا هنوز دست چه کسانی‌ست! تا هرگز نخستین پستِ روی برجکِ شماره ۵ را فراموش نکنم که می‌گفتند این برجک جن دارد و قبلا یک نفر نصفه شب پیرزنی تویش دیده و خودکشی کرده. و سوراخ‌های روی دیوار‌های آهنگی‌اش این شایعه را قوت ببخشند. که یادم نرود چقدر در آن شب بر بر خود اخ و لعن فرستادم که دفترچه‌ی لامذهبِ نظام وظیفه را اینقدر زود پست کرده‌ام. تا یادم نرود اسن روزها دارند چطور می‌گذرند. که خسته‌ام کرده‌اند. عمیقا خسته‌ام. منی که خیلی جاهای واقعا خسته‌کننده را دوام آورده بودم اینجا عمیقا خسته شده‌ام. که شاید این دو سه روز مرخصی کمی خستگی‌ام را در کند.
نه! من هرگز اهلِ شکایت نبوده‌ام. با این چیزها هم به زودی کنار خواهم آمد. اما هیچوقت این روزها را فراموش نمی‌کنم. حتی اگر قرار باشد صدای خنده‌هایم را از پشتِ اتاقکِ آهنی در ارتفاع چند متری خفه کنم. حتی اگر قرار باشد اشک‌هایم را کنترل کنم تا رویِ صورت سردم جاری نشوند و تبدیل به قطره‌های سردی نشوند که یخ زدن را در وجودم سرعت می‌بخشند. من به زودی به همه‌ی این فلاکت‌ها عادت می‌کنم. اما هیچوقت از یاد نخواهم بردشان. همه این‌ها دارند قوی‌ترم می‌کنند.

۶ نظر ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۰۹:۴۲
کامل غلامی