آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

در طول ۲ ماهی که توی آموزشیِ پادگان به معنایِ واقعی زندگی می‌کردم با آدم‌های مختلفی حشر و نشر داشتم. با کارآفرینی که لفظِ قلم حرف می‌زد و عمیقا دلسوز بود تا قصابِ شوخ‌طبع و حاشیه‌درست‌کنی که نمی‌شد حرف بزند و ما خنده‌مان نگیرد. از کسانی که در فعالیت‌های فرهنگی‌ای چون چاپ و نشر و یا تولید پادکست و .. فعالیت داشتند تا دیزاینرِ خانه و استادِ نرم‌افزارهای کامپیوتر و ...
این‌ها را برای چه می‌گویم؟ بگذارید کمی جلو برویم کم‌کم به اصل قضیه می‌رسیم‌. دقیقا آن صحنه در ذهنم نقش بسته است: توی حسینیه و در صفِ نمازهای اجباری(!) بودیم که دیدم سربازِ کناری‌ام دفترچه‌ی کوچکِ آبی رنگی را از جیب اورکتش بیرون آورد و شروع کرد به انگلیسی نوشتن تویش. فاصله‌مان کم بود و صفحات دفترچه قابل دید بودند. کل دفترچه به زبان انگلیسی و خط شکسته نوشته شده بود. ظاهرا او خاطراتِ دوران خدمتش را به زبان انگلیسی توی دفترچه‌اش می‌نوشت. چنین اشخاصی کم توی آن دوماه به پستم نخوردند. جوانانی که مجبور بودند برای «مرد» شدن، دو سال از بهترین زمان‌های عمرشان را پوتین به پا اینور و آن‌ور بروند و واضحا شاهدِ از بین رفتنِ زمانشان آنطور که عمیقا دوستش ندارند، باشند. جوانانی که پیش از ورود به این‌جا زندگیِ پر جنب‌وجوش و مفیدی را می‌گذراندند و برای خودشان کارو کاسبی و شخصیتی داشتند، اما به محض ورود به خدمت با ادبیاتی تحقیر‌آمیز «بی‌برنامه» و «پسرک بخور و بخواب» خطاب می‌شدند. کسانی که «مجبور» بودند ۵ صبح از خواب بیدار شوند و همه‌ی کارهای «اجباری»ِ محوله را با بی‌میلی تمام انجام بدهند و ساعت ۹.۵ شب به «اجبار» بخوابند، چون ظاهرا «مرد» شدن اینطور میسر می‌شد. کسانی که فکر و توانایی‌شان بیشتر از نگهبانی‌های مسخره‌ی «اجباری»ِ بی‌نتیجه‌ای بود که یک نوجوان یا جوان ۱۸ - ۱۹ ساله نیز از پسش بر می‌آید. اما این «اجباری» بود که برایشان تصمیم می‌گرفت و اصلا هم ابایی نداشت که آن خاطره‌نویسِ به زبانِ انگلیسی هفته‌ای یک بار دستشویی‌های پادگان را بشوید. چون بالاخره آنجا باید تمیز می‌شد. این «سربازی» بود که اصلا برایش اهمیتی نداشت بی‌برنامه بودن، بلاتکلیفی، فعالیت‌های بیهوده و شدیدا بی‌نتیجه روی جوانانی که در گذشته برنامه‌ی مشخص و اهداف کوتاه و بلند مدت داشته‌اند چقدر می‌تواند حرص‌درآر و تنفر برانگیز باشد و این‌ها چقدر روی روح و روان آنان که می‌خواستند «مرد» شوند تاثیرگذار است. شنیدن سخنان دستوری برای جوانی که به اصطلاح غرور جوانی دارد و می‌خواهد «مرد» بشود، دردناک است. دقیقا به اندازه‌ی متلک‌های موتورسواران توی شهرها. و وقتی این دستورها و سخنان به تحقیر می‌گرایند عملا چیزی از «مرد»ی که مد نظر قرار گرفته باقی نمی‌ماند. بحث و صحبت در خصوص این «اجباری» محدود به یک موضوع و دو موضوع و چند ساعت و روز نیست. به قولِ یکی از سربازها «دو سال باید اسلحه‌ی ۴-۵ کیلویی رو حمل کنیم. حقیقتا بدتر از اینو اونور کردنِ یه بچه‌ی ۵ کیلویی توی شکم توی ۹ماهه!» «مرد» شدن در چنین فضایی که همه‌چیزش جابه‌جاست و ملاک و شاخص درستی برایش متصور نیستند، شاید کار احمقانه‌ای باید. اما خب چه می‌توان گفت. حالا که همین «مرد» شدن نیز «اجباری»ست.
راستی روز «زن» مبارک!

+ هدف مقایسه نبوده ولی اگر از این نوشتار توی مغزتان این دو جنس را منصفانه مقایسه می‌کنید، خوشحالم کرده‌اید.

۹ نظر ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۰۴:۲۸
کامل غلامی

شبیه استادایِ میان‌سالِ دانشکده ادبیات عینکشو کمی بالاتر از نوکِ بینی‌ش قرار داد و با ته صدایِ مخملی‌ش خوند «شب می‌رسد ز راه، ز راهِ همیشگی / شب، با همان ردای سیاه همیشگی» یه غمِ باحالی سُرید لابه‌لای مصراع‌ها. شبیه موقع‌هایی که زیر نورِ کم‌رنگِ سرِ صبح دراز کشیدی و خطِ نور می‌افته روی موهایِ نازکِ خرمایی‌ت و گرمش می‌کنه‌. ولی ایندفعه تاریکی مطرح بود. سرما این وسط دخالت داشت. انگار که واقعا تموم سلول‌های تنمون این شب شدنه رو حس کرده باشن. خواستیم جلوش کم نیاریم. دست و بالمون رو باز کردیم و چندتا سرفه زدیم و گفتیم «شب است هر دو به یک خوابِ خوب محتاجیم»
خندید. خندیدنش اصلا عکس‌العمل موجهی در قبالِ این حجم از فسفر سوزوندن‌هامون نبود حقیقتا. دیگه کمِ کمش می‌بایست یه لایکی، ریپلایی، چیزی ابراز می‌کرد. حس کردیم شاید داره سخت می‌گیره تا پررو نشیم. شاید دنیامون رو دوست نداشته باشه. حس کردیم باهاش سنخیت نداریم شاید. شاید جوری که ما ازش خوشمون میاد اون باهامون حال نمی‌کنه. این سنخیت داشتنه خیلی مهمه آخه. مثلا شما تصور کن گلِ رزِ قرمز‌ رنگِ خیلی خوشگلی رو با زنجیر بسته باشی پایِ یه جدولِ رنگ و رو رفته‌ی لجن گرفته‌ی تهِ کوچه. اجحافه دیگه. ظلمه در حقِ اون گل رزه. نامردیه. گفتیم یه بار دیگه شانسمون رو امتحان کنیم شاید شد. از توی کیفمون حافظ جیبی‌مون رو بیرون آوردیم که بگیم ما هم این کاره‌ایم.خواستیم یه طعنه‌ی ریزی هم بهش زده باشیم تا یکم حواسشو بیشتر جمعمون کنه. با ته صدایی که خیلی تلاش می‌کردیم شبیه اخبارگوهای شبکه یک باشه واسش خوندیم «ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم!»
باز خندید. ولی این خندهه با قبلی فرق داشت. بهمون خیره شد و گفت سعدی! بدون اینکه منتظر باشه چیزی بگیم گفت «این شعر از سعدیه نه حافظ.» از اینکه اینقد حواسش جمع بود کپ کرده بودیم. ضایع هم شده بودیم یه نموره. ولی خودمونو زدیم به اون راه. گفتیم «از قصد گفتیم‌. از قصد گفتیم تا ببینیم شما متوجهش می‌شین یا نه» عمیقا از اینکه بهمون توجه کرده بود خوشحال بودیم. ما به چیزی که می‌خواستیم رسیده بودیم، اصلا هم برامون مهم نبود که اون شعر از سعدیه یا حافظ.


اشعار به ترتیب از منوچهر نیستانی، فاطمه اختصاری و سعدی شیرازی

۱ نظر ۱۵ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۰۳
کامل غلامی

حسِ عجیبِ مزخرفی داشت امروز. اصلا فکرش را نمی‌کردم روزی که ۲۵ سال پیشش نافم را بریدند و تحویلِ مادر دادندم، روی برجکِ سردِ آهنیِ مسخره‌ای طی بشود که هیچ از تولد نمی‌فهمد. ۲۵ سال! یعنی ربعِ قرن! ۲۵ سال است که می‌خندم و راه می‌روم و کتاب می‌خوانم و به همه‌ی کسانی که از زندکی می‌نالند روحیه‌ی الکی می‌دهم و برایشان آرزوی موفقیت‌های غیرمعمول می‌کنم. ۲۵ سالی که تا اینجایش بدک نگذشت. هرچند امروز می‌توانست خیلی متفاوت‌تر از امروزی که بود طی بشود. نمی‌دانم می‌توانست چقدرخوب و خوش باشد اما حداقل این را مطمئن هستم خیلی بهتر از براده‌های آهنیِ این حجمِ مکعبیِ سرد می‌توانست باشد‌. اتاقکِ سخت و خشنی که مجبورمان کرده یک اسلحه‌ی ۴-۵ کیلویی را روی دوشمان حمل و از پشتِ شیشه‌ی گردوغبار گرفته‌ی مسخره‌اش بیرون را دیده‌بانی کنیم. مکعبی که حتی امکانِ قدم زدن و خندیدن و کتاب خواندن را ازمان گرفته. تکه آهنی که سرمایش را سخاوتمندانه به سربازِ پستی‌اش تقدیم می‌کند! اما زهی خیال باطل که فکر کند ما کم آورده‌ایم. ما مردِ گریه کردن‌های مسخره و درد کشیدن‌های الکی و غصه خوردن‌های پی‌درپی نیستیم. نبوده‌ایم هیچوقت. مطمئنیم چیزی از این روزهای مسخره‌ی مزخرف در تاریخ ماندگار نخواهد شد. نهایتا هم انگشت وسطمان را توی همین برجک جا می‌گذاریم! ماها عقیده داریم که «با گریه هیچ دردی از ما دوا نمیشه» پس حالا حالاها بچرخ تا بچرخیم.


 

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۴۵
کامل غلامی

دفترچه سربازی

حقیقتش این است که اصلا نمی‌خواهم الکی آه و ناله کنم و بگویم «وای! سربازی فلان است و بهمان است و دارند پدرمان را در می‌آورند و خیلی نامردی‌ست» حتی اگر واقعا پدرمان را در آورده باشند و حتی اگر حقیقتا نامردی بوده باشد. اهلِ «از کاه کوه ساختن» نیستم. الکی هم این‌ها را نمی‌نویسم که تهش بیایند بگویند «وای! طفلی چقدر بدبخته!» نه خداوکیلی. این‌ها را می‌نویسم تا بعدها که قرار است درحالیکه هزینه‌ی پاستایِ کافه‌ی گران‌قیمتِ پایتخت را از توی کیف پولی که کارت‌های مختلفی تویش هست پرداخت کنم، حواسم به یکی از کارت‌ها بیشتر از بقیه باشد: همان کارتی که در آن با لباس نظامی و موهایِ کم‌پشتِ کوتاه شده و بدون عینک به لنز خیره شده‌ام.
تا یادم بماند همان روزهایی که مجبورمان کردند به خاطر کمبود سرباز روی برجک برویم و یک روز در میان و در هر پست ۴ بار و هر بار هم ۲ ساعت در یک اتاقکِ آهنیِ سردِ دورافتاده از همه چیز که از نزدیک‌ترین برجک کمِ کم ۵۰۰ - ۶۰۰ متر فاصله دارد، پست بدهیم، وضعیتی چنان حال‌به‌هم‌زن بر احوالم مستولی بود که اصلا نمی‌شد این‌ها را نکویم و ثبت نشوند! همان روزهایی که مجبور بودم با پسربچه‌های ۱۹ - ۲۰ ساله‌ی تحصیل نکرده‌ی عموما بی‌درکِ مشخص از زندگی، پشتِ نیسانِ آبیِ مخصوص تعویض پست‌ها بنشینم و به سطح دغدغه‌ی از کمر به پایینشان گوش کنم و توی دودِ خفه‌کننده‌یِ سیگارکشیدن‌های قایمکی‌شان نفس بکشم. می‌نویسم تا یادم نرود شعر خواندن‌های بلندبلندِ روی برجکِ سردِ ساعت ۲-۳ شب را، وقتی هیچ کاری برای انجام دادن به ذهنم نمی‌رسید و حتی نور آنقدر کم بود که هیچ‌چیزِ درست و موجهی برای دیدن پیدا نمی‌کردم. تا تمامِ این چند روزی که خارج از برنامه بد گذشت را در سلول‌های خشکِ مغزم بالا و پایین کنم و یادم نرود این من بودم که همه‌شان را تحمل کردم. تا حواسم جمع باشد که من قوی‌تر از چیز‌هایی‌ام که خارج از برنامه و به شکلی ناجوان‌مردانه به سمتم هجوم می‌آورند و توان و تخصص و سواد حداقلی‌ام را نادیده می‌گیرند و من را همسانِ سربازهای صفرِ بی‌سواد یا کم‌سوادِ عموما بی‌درکی قرار می‌دهند تا باور کنم دنیا هنوز دست چه کسانی‌ست! تا هرگز نخستین پستِ روی برجکِ شماره ۵ را فراموش نکنم که می‌گفتند این برجک جن دارد و قبلا یک نفر نصفه شب پیرزنی تویش دیده و خودکشی کرده. و سوراخ‌های روی دیوار‌های آهنگی‌اش این شایعه را قوت ببخشند. که یادم نرود چقدر در آن شب بر بر خود اخ و لعن فرستادم که دفترچه‌ی لامذهبِ نظام وظیفه را اینقدر زود پست کرده‌ام. تا یادم نرود اسن روزها دارند چطور می‌گذرند. که خسته‌ام کرده‌اند. عمیقا خسته‌ام. منی که خیلی جاهای واقعا خسته‌کننده را دوام آورده بودم اینجا عمیقا خسته شده‌ام. که شاید این دو سه روز مرخصی کمی خستگی‌ام را در کند.
نه! من هرگز اهلِ شکایت نبوده‌ام. با این چیزها هم به زودی کنار خواهم آمد. اما هیچوقت این روزها را فراموش نمی‌کنم. حتی اگر قرار باشد صدای خنده‌هایم را از پشتِ اتاقکِ آهنی در ارتفاع چند متری خفه کنم. حتی اگر قرار باشد اشک‌هایم را کنترل کنم تا رویِ صورت سردم جاری نشوند و تبدیل به قطره‌های سردی نشوند که یخ زدن را در وجودم سرعت می‌بخشند. من به زودی به همه‌ی این فلاکت‌ها عادت می‌کنم. اما هیچوقت از یاد نخواهم بردشان. همه این‌ها دارند قوی‌ترم می‌کنند.

۶ نظر ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۰۹:۴۲
کامل غلامی

کاپیتان

امروز به شکلی کاملا رسمی از زندگی‌ام حذفش کردم. چیزی که نه او می‌خواست و نه خودم. اما ظاهرا دیگر نمی‌شد کاریش کرد. به قول گفتنی «صلاح نبود» یا چه می‌دانم. وضعیتِ عجیبی پیش آمده بود که نمی‌شد با هم ماند و با هم خندید و این تیم را به سامان رساند. «کاپیتان» را حذف کردم و نام و نام‌خانوادگی‌اش توی گوشی ایم سیو شد. هایلایت‌های توی اینستاگرامم را که به نامش زده بودم، پاک کردم. چت‌هایم توی تلگرام و واتس‌آپ را دیلیت کردم و تمامِ خاطره‌هایش عجیب استخوان‌هایم را سوزاند. نمی‌دانم این حکمتِ لاکردار چیست که باید بدان تن داد و نباید زیاد پاپیچش شد و مخالفش اقدام کرد. نمی‌شد که بیش از این با هم باشیم و او بشود کاپیتانِ زندگی‌ام. باید برای خودم یک کاپیتان انتخاب می‌کردم. یا شاید حتی خودم می‌شدم کاپیتانِ این تیمِ تک نفره. شاید «مَمَد» راست می‌گفت. شاید کاپیتانی که انتخاب کرده بودم راه و رسم بازی را نمی‌دانست. که وسطِ فصل گذاشت و رفت. باید بازوبند را به بازوی خودم ببندم. حالا باید علاوه بر اینکه به سمت دروازه‌ی حریف گام بر می‌دارم باید مواظب دروازه خودم هم باشم تا گل نخورم!
۳ نظر ۰۹ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۱۰
کامل غلامی

۵۶ روز جایی زندگی کردیم که زیاد بهمون خوش نگذشت. و حالا باید ۱۶ - ۱۷ ماه جایی باشیم که نمی‌دونیم قراره بهمون خوش بگذره یا نه. ینی اصلن هیچ تصویرِ ذهنی‌عی ازش نداریم. مثل اون ۵۶ روز. فرقشون البته زیاده. این ۱۶ - ۱۷ ماهه ولی اون نهایتا ۲ ماه بود. توی اون ۵۶ روز ۲ تا چیز از خدا خواستیم که عمیقا دوست داشتیم بشه. یکی‌ش خیلی زود نتیجه‌ش اومد و فهمیدیم نمیشه. خیلی غصه‌مون شد. اعصابمون خرد شد. بدتر بود از سینه‌خیز رفتن‌های روی گل و لایِ تپه‌ی پادگان. بدتر از قِلت‌خوردن‌هامون از روی همون تپه‌ها. بد بود خلاصه این چند روز. از اونجایی که «گفتن از غم، غم رو کم نمی‌کنه» پس چندان بهش نمی‌پردازیم. ولی شماها بدونین که اینی که الان هستیم، اونی نیست که واقعن هستیم. تمارض کردیم تا دنیا پر رو نشه. الانم تهِ درخواستامون اینه که دومین خواسته‌مون محقق بشه. ینی خیلی دوست داریم بشه. میشه برامون دعا کنین که بشه؟

عکس مربوطه به یکی روزهای آخرِ بودن توی پادگان. روی یکی از تپه های بالای آسایشگاه. که مزخرف ترین تمرین ها و تنبیه ها رو شاهد بودیم و هر بار که وارد این تپه می شدیم می دونستیم دهنمون باید سرویس شه. زیاد هم واردش شدیم. صب و شب و ظهرم فرقی نداشت. خوب بود که گذشت. از این تپه و کلاس تاکتیک و این عکس متنفرم.

.

.

.

۹ نظر ۳۰ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۳۹
کامل غلامی

.

.

.

یکی دو هفته‌ی دیگر که بیاید می‌شود یک سال. اواسط اسفند بود دیگر. می‌شود سالگرد دیدنش. دیدنش به شکلی دیگر. به اسمی دیگر. با رسمی مهربان‌تر. سالگردی که حتی هنوز به یک‌سالگی هم نرسید و باید برایش ختم می‌گرفتم. وضعیت بغرجی دارم. سربازم! چیزی که باعث می‌شود آینده‌ای نامشخص و غیر قابل پیش‌بینی داشته باشم. هیچ چیزی برایم قابل تصور نیست. هرجا بگویند باش باید باشم. هر طور بگویند باش باید باشم. و اصلا نباید در مخیله‌ام بگنجد که آیا می‌شود در مقابل این دستورها قد علم کرد؟ نه. واقعیتش این است که نمی‌شود. باید مطیع بود حرف گوش کن. شبیه عروسک‌های خیمه شب‌بازی. عروسکی که باید در شهر بزرگ و غریبِ پایتخت حالا به دنبال کاری جدید باشد. هیچ درآمد مشخصی ندارم. کل پس‌اندازهایم را در این ۶-۷ ماه خرج کرده‌ام و حالا شبیه ۴ سال پیش باید پول‌توجیبی‌هایم را از مادرم بگیرم! این اتفاق عمیقا خسته‌ام می‌کند. ناراحتم می‌کند و می‌زند توی ذوقم. عروسیِ برادرم به تعویق افتاده و احتمالا تابستان برگزار خواهد شد. فقط از این بابت خوشحالم که زمان مناسبی برای کمک بهش دارم. وقتی داشت عقد می‌کرد هیچ کاری برایش نکرده بودم. حتی وسط مراسم عقدش مجبور شده بودم بروم تهران. این حجم از حماقت و بی‌ارزشی را تا حالا در زندگی‌ام تجربه نکرده‌ام. تنهایی را دارم دوباره تجربه می‌کنم. اما اینبار کمی زجرآورتر. می‌دانم که دیگر نمی‌بینمش. دیگر آن‌طور که قبلا بود نخواهد بود. دیگر نمی‌شود دوتایی برویم و املت بخوریم. پاستا را بعد از او کنار گذاشته‌ام.  یادگاری‌هایش را هنوز دارم. گردنبندش را هنوز هم به گردنم می‌اندازم. هنوز هم بوی عطرش روی سررسیدم می‌رقصد. عکس‌هایش را هر روز (بلااستثنا) می‌بینم. هر وقت بحث عشق و دوست‌داشتن می‌شود ناخودآگاه یادش می‌افتم. هنوز عمیقا دوستش دام. و مطمئنم که او نیز عمیقا دوستم دارد. اما این وسط‌ها یک چیزهایی هست که نمی‌شود گفت. همان‌‌ها که به قول هدایت روح آدم را به انزوا می‌برد و نابودش می‌کند.

.

.

.

۱ نظر ۳۰ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۴۸
کامل غلامی

ژنرال اشک‌هایت را نمی‌فهمید. خنده‌هایت زیر خاموشیِ ساعت ۹شب خفه می‌شد. شبیه نظامی‌ها که راه می‌رفتی راحت‌تر نتیجه می‌گرفتم که اصلا به درد این کار نمی‌خوری. گرمایت غلیظ‌تر از آنی بود که زیرِ پوتین‌های خشکِ مشکی‌مان تاب بیاورد. شاید هم فقط اینطور وانمود می‌کردی تا بویِ باروت‌های اسلحه روی سینه‌هایت سنگینی نکند. کلاغ‌هایی که چند سالی‌ست رویِ درختِ بلوطِ پیرِ پادگان غارغار نمی‌کنند می‌دانند که عشق حالا خلاصه شده در یک احترامِ نظامیِ تمام‌عیار روی تخت‌های آهنیِ آسایشگاه! چشم‌هایت را که شلیک می‌کنی، همه‌مان می‌میریم. روی شانه‌ات سیم‌خاردار‌های خرمایی رنگی ریخته شده که صبحانه‌ام را آنجا می‌خورم. دقیقا روبه‌روی پیشانیِ خاکی رنگت. نگهبان‌ها قبل از اینکه حتی روحشان هم از چیزی باخبر بشود دقیقا پیش از هر پست با بوی تنت بیهوش می‌شوند. قبل از اینکه گونه‌هایت را به میدان مین تبدیل کنی به یاد بیاور که یک نفر لابه‌لای دستانت انتحاری شده. یک نفر که پشتِ سنگرِ سینه‌هایت شقیقه‌اش را نشانه گرفته. یک نفر که در فکرِ خودکشی‌ست. و سربازها همه می‌دانند که این خودکشی کل پادگان را نابود می‌کند. وقتی اسلحه‌ات را مسلح می‌کنی هیچ سربازی دیگر عاشق نمیشود. و شهر پر از معشوقه‌های بی‌عاشقی خواهد شد که بی‌خطرتر از اسلحه‌های بی‌باروت‌اند. شبیه نارنجک‌های بی‌چاشنی که فقط به درد تمرین‌های شبانه می‌خورند! و می‌دانی که: شب‌ها صدای گلوله همیشه بلندتر از روز شنیده می‌شود.



۲ نظر ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۴۰
کامل غلامی

بهش گفتیم که «شما تنها کسی بودین که واقعا باهاش ندار بودیم‌. تنها کسی بودین که رفیق بودین باهامون. تنهامون نذارین این روزای سخت و خشن رو. می‌دونین که؛ تیمای ضعیف توی تنهایی‌ها و نیکمتِ خالی راحت‌تر می‌بازن»
آینه‌ی کوچیکِ پشت قرمزش رو از توی کیف دستی‌ش بیرون آورد و درحالیکه داشت مژه‌های بلندش رو مرتب می‌کرد خیلی آروم گفت «یا رفیق من لا رفیق له». دلمون چروک شد یه لحظه. ینی اولش یه آرامشِ باحالی داشتا ولی بعدش فک کردیم این آرامشه، آرامشِ قبلِ طوفانه. با این لفظ، سپرده بودمون به یکی دیگه. که خب این موضوع طوفانِ عجیبیو رقم می‌زد. که خب تیمایی که کاپیتانشون مصدوم باشه یا محروم، مطمئنا یه جای کارشون می‌لنگه. مطمئنا اگر هم بدجور نبازن، منظم و درست بازی نمی‌کنن. متشنج میشه احوالشون. چه برسه به تیمی که اصلا کاپیتان نداشته باشه ..

۵ نظر ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۰۸:۳۸
کامل غلامی

رویِ دیوارِ دستشوییِ پادگان نوشته بود «عریان‌ترین چهره جمهوری اسلامی رو اینجا مشاهده می‌کنین»
در خصوص اینکه چرا توی دستشویی نوشته بود بحثی نیست (بحث مفصلی هست در واقع. که فعلا مجالش نیست). در خصوص اینکه چه چیزی گفته هم صحبت خاصی وجود نداره.

فقط خواستم بگم «سلام»

۲۸ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۳۵
کامل غلامی