ربعقرن شدهی روی برجک!
حسِ عجیبِ مزخرفی داشت امروز. اصلا فکرش را نمیکردم روزی که ۲۵ سال پیشش نافم را بریدند و تحویلِ مادر دادندم، روی برجکِ سردِ آهنیِ مسخرهای طی بشود که هیچ از تولد نمیفهمد. ۲۵ سال! یعنی ربعِ قرن! ۲۵ سال است که میخندم و راه میروم و کتاب میخوانم و به همهی کسانی که از زندکی مینالند روحیهی الکی میدهم و برایشان آرزوی موفقیتهای غیرمعمول میکنم. ۲۵ سالی که تا اینجایش بدک نگذشت. هرچند امروز میتوانست خیلی متفاوتتر از امروزی که بود طی بشود. نمیدانم میتوانست چقدرخوب و خوش باشد اما حداقل این را مطمئن هستم خیلی بهتر از برادههای آهنیِ این حجمِ مکعبیِ سرد میتوانست باشد. اتاقکِ سخت و خشنی که مجبورمان کرده یک اسلحهی ۴-۵ کیلویی را روی دوشمان حمل و از پشتِ شیشهی گردوغبار گرفتهی مسخرهاش بیرون را دیدهبانی کنیم. مکعبی که حتی امکانِ قدم زدن و خندیدن و کتاب خواندن را ازمان گرفته. تکه آهنی که سرمایش را سخاوتمندانه به سربازِ پستیاش تقدیم میکند! اما زهی خیال باطل که فکر کند ما کم آوردهایم. ما مردِ گریه کردنهای مسخره و درد کشیدنهای الکی و غصه خوردنهای پیدرپی نیستیم. نبودهایم هیچوقت. مطمئنیم چیزی از این روزهای مسخرهی مزخرف در تاریخ ماندگار نخواهد شد. نهایتا هم انگشت وسطمان را توی همین برجک جا میگذاریم! ماها عقیده داریم که «با گریه هیچ دردی از ما دوا نمیشه» پس حالا حالاها بچرخ تا بچرخیم.