آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۴۰ مطلب با موضوع «هشتگ کامل غلامی | یادداشت» ثبت شده است

 

کلا ترجیح مىدادم زیاد در خصوص «ادبیات» صحبت نکنم. اینکه کى شاعر خوبىست یا کى خیلى بد مىنویسد یا اینکه کى مزخرف مىنویسد حتى. اوایل اینطور نبودم حقیقتش. مقابله مىکردم. وقتى چیزى میخواندم که به اسم شعر بیرونش داده بودند و مطابق با آموختههایم (به عنوانِ شعر) نبود، جلویش مىایستادم و از خالقش انتظار پاسخگویى داشتم. و خب خیلى وقتها هیچ پاسخى به پرسشهایم داده نمىشد و خیلى وقتها خودم بودم که لبپَر مىشدم و پرم مىسوخت. نه به این دلیل که سوادِ ادبیاتى نداشتم یا اینجور چیزها. بلکه به این خاطر که ممبرهاى کمترى نسبت به طرفِ مقابلم داشتم. بله! ممبر یا عضو که این تازگى نامش شده «مشترک». که به شکلى کاملا ساختارمند و البته خیلى عجیب؛ واقعیتها را در نطفه خفه مىکند.
خیلى بار نقد کردم. چه توى وبلاگ چه توى جلسات شعرخوانى دانشکده و چه در گروههاى تلگرامى. گفتم اینها که شما مىنویسید شعر نیستند. اینها داستانهایىست که مادر براى برادر کوچکترم مىنوشت تا به معلم انشایش تحویل بدهد. البته یکخورده اینتر بیشتر دارد. ولى خب همیشه متهم میشدم به «حسود بودن»، به «چشمِ دیدنِ پیشرفتِ بقیه را نداشتن» به «بىسواد بودن». هرچند نمىدانم شاعرى که کتابهایش توسط انتشارات کودک و نوجوان و به عنوان شعر چاپ مىشود چه حسودىاى دارد. نمىدانم چه حسودىاى دارد برگزیده شدن در جشنوارهاى که داورهایش میکروسلبریتیهایىِ متنِادبىنویسِ اینستاگرامىاند که تازگىها گندش در آمده دزدى هم مىکنند. نمى دانم چرا سواد - که یک امرِ کیفىست - را با مخاطب یا فالوئر - که یک متغیرِ کمىست - مىسنجیم. البته حالا امیدوارم سوار بر موجِ مزخرفی نشده باشم که این مدت علیهِ یکی از همان جشنواره برگزارکنندههای اینستاگرامی راه افتاده. اصلا دوست ندارم اینطور باشد؛ هرچند دوست داشتن یا نداشتنم تاثیر مثبتی بر قضاوت شدن نخواهد گذاشت. اینها حرفهایی بود که از حدود سه سال قبل توی گلویم جمع شده بود و داشت عفونی میشد. روزهایی که یکهو مطالبم از کانالهای همان سلبریتیهای ادبیاتی پاک شد و دیگر متنی ازم منتشر نشد، صرفا به این دلیل که نقد شده بودند. که مطمئنم اگر اسم یکیشان را بیاورم باز همان فالوئرها و ممبرها و مشترکها بهم هجوم میآورند و ماتحتم را نشانه میگیرند که «نه خیلی هم خوبه. تویِ بدبخت حسودی نمیتونی پیشرفتش رو ببینی. اگه نبود که 100وخوردهایK فالوئر نداشت.» غمگینم که همان فالوئرها حافظه خوبی ندارند. که یادشان میرود روز به روز و شب به شب. که آلزایمر برای فالوئری که ملاکِ واقع گراییاش عددِ روی پیج است، اصلا چیز خوبی نیست.

.

.

.

.

۶ نظر ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۵۱
کامل غلامی

گرم میشوم. داغِ داغ. شبیهِ اگزوزِ خاورهایی که تنههای درخت را از جنگل قاچاق میکنند. داغ شبیهِ سقفِ فلزیِ دکهی کبابیِ پشت شهرداری. شبیه همان لحظه که وسطِ سالنِ تاریکِ سینما دستانت را گرفته بودم و نبضت را حس میکردم. گرم میشوم توی این اتاقکِ سردِ یخ بسته که میخواهد سلول به سلول، تنم را منجمد کند. گرم میکندم دستانت که با هر بار گرفتنش خونم به جوش میآید. درِ اتاق را باز میکنم تا سرمایِ دیوارهاش را به دیگران هدیه کند. داغِ داغ میشوم. به نقطهی جوش میرسم که تبخیر شوم در تو. دستانت را بگیرم تا یادم برود بیماریات. که برایم اصلا اهمیت نداشته باشد که بیماریات مسریست. لابهلایِ چروک خوردگیِ دستانت به گونههایت فکر میکنم. به چروکِ گوشه چشمت. به موهای تل نداشتهات. فکر میکنم تا گرم شوم در این خاطرات یخزده. تا عطرت فرو برود در استخوانهایم. تا رگبهرگ بیمارترم کند این خاطراتِ مسری. که داغ شوم. داغ شبیهِ آش خوردنهایمان توی پارک شهر. شبیهِ داغیِ نیمکتِ فلزیاش. دستانت را که میگیرم گرم میشوم. به جوش میآیم و تبخیر میشوم. و اصلا برایم مهم نیست که تو رویِ تختِ بیمارستان افتادهای و زجر میکشی یا رویِ مبل خانه نشستهای و هندوانه میخوری. اصلا برایم مهم نیست که بیماریات مسری ست یا خندههایت.

.

.

عکس: Melissa Sloan

.

.

.

.

۰۸ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۵۹
کامل غلامی

خواستیم بهش بگیم بیاد بشینه پیشمون تا نگاش کنیم. رفت. فک کنیم دلیلِ مستدلیِ نداشت که بشینه پیشمون تا نگاش کنیم. خواستیم دنبالش بریم و بهش بگیم اینارو. بگیم درسته که ما شاید فلسفه ملسفه نخونده باشیم و ادبی مدبی بلد نباشیم حرف بزنیم. همیشه هم بابت اینا ضرر کردیم تو زندگیمون؛ ولی خب اونم که نباید اونقد بندِ اسم و کلمه به کلمه و واج به واج میبود. اصلن حتی اگه معلم ادبیاتم بود و توی کنکور همه سوالایِ سخت سختِ واج و تکواژ رو هم درست میزد، وقتی یه نگاه به سینهی نازکِ استخونی و قلبِ چروک خوردهی کم خونمون مینداخت کلا به شهریار میداد همه قانون و دستور زبان پارسی رو. میدونی اصلن؟ همین شعر خودش یجورایی مورد داره بنظرم. ینی یخورده تویِ مسیرِ دلبهدل راه داشتنها میاد سنگ پرونی میکنه. خواستیم بهش بگیم بیاد جلو رومون بشینه تا ببینه که بی اون شبیهِ هیچ شدیم. هیچِ هیچ. حتى از اون سایهى هیچ هم، هیچتریم! خواستیم بگیم اون صبورىاى که شما بلدى رو ما بلد نیستیم. اون تحملى که شما بهش امید دارى در وجودِ ما نیست. خواستیم بگیم اصلن هرچی غم و تلخی و دل فشردگى داره بیاره بریزه روى سرمون. غرغرهاشو بیاره خالى کنه روى تنِ استخونىمون. خواستیم بگیم جفا نکنه که طاقت نداریم. خواستیم بگیم حتى توى بىفروغترین روزا هم امیدِ جفت چشماىِ کمرنگمون به دیدنِ گونههای پررنگشه. به نفس کشیدنِ بویِ پوستِ رنگِ پوست پیازیشه. خواستیم بگیم اصلن بیاد تا واج به واج «آمدن» رو براش هجی کنیم. براش صرف کنیم که «نروی، نروم، نرویم» بیاد تا ببینه ادبیات رو از بر شدیم توی کنجِ خلوتمون. که حافظ شدیم توی مناجاتهامون. که منزوی شدیم توی تنهاییهامون. خواستیم بگیم بیاد تا براش بخونیم «هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود / در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست»

.

.

.

عکاسِ عکس؟

.

.

.

۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۰۹
کامل غلامی

.

.

امروز شاهد بیمارِ مسنی بودیم که با شکایت از درد شدید شکم؛ وارد اتاقعمل ٢ بیمارستان رازى شد. با توجه به لفظِ «درد شکم» که رویِ بُردِ مخصوص عملهای اتاقعمل نوشته شده بود، فکر مىکردیم وضعیت شدیدى نداشته و یک عمل ساده در پیش خواهد داشت. اما خب مثل خیلى وقتها اشتباه فکر مىکردیم. همینکه روی تخت دراز کشید و جراح چند سوال از وی پرسید، متوجه شدیم بیمار روز گذشته توسط شوهرش به نوشیدنِ مایعى مبادرت ورزیده یا بهتر بگویم مجبور شده! که به گفته شوهرش «نوشابه گازدار» بوده. اما ظاهرا این نوشابه معجونى متشکل از برخى موادشوینده بوده که با هدفى معین! به خانم بیمار خورانده شده. خیلى خوش و راحت هر دو نوشیدنىاى را خورده بودند که براى شوهر، نوشابه گازدار و براى خانم، مایع شوینده بود! همهمان تعجب کرده بودیم که مگر هنوز هم هستند کسانی که با دادنِ اینجور چیزها سعی کنند همسر خود را بکشند؟! آن هم زوجی که کمِ کم 30 سال در کنارِ هم زندگی کرده بودند. بعد که فکر کردم دیدم آنها در کنار هم زندگی نکرده بودند. صرفا همدیگر را تحمل میکردند!

.

.

یکشنبه 21 مرداد 97

عکس مربوط است به بیمارستان امیرالمومنین رشت

.

.

.

۷ نظر ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۳۱
کامل غلامی

واردِ اتاق عمل که شد میخندید. انگار نه انگار قرار است بیهوش شود و قسمتی از بدنش را با تیغهای وحشیِ جراحی زخمی کنند و یک تکه را بردارند. در پروندهاش قید شده بود که به متادون معتاد است. البته اگر توی برگهاش ننوشته بود و پرستارِ بخش ریکاوری هم نمیگفت، خودش با سینهای سپر شده این موضوع را طوری اعلام کرد که انگار افتخاریست شبیهِ طلایِ المپیک. میخندید و زیاد حواسش نبود جریان از چه قرار است؛ تا اینکه متخصص بیهوشی وارد شد و پرسید «سابقه تشنج داری؟» پاسخش مثبت بود و در جوابِ اینکه چند بار و در چه بازهای و به چه علت، به شکلی خیلی مختصر گفت «سه بار واسه متادون - دوبار هم واسه قرصهایِ دیگهم. نزدیک 10 سال پیش» بیهوشی برای تشنجیها کمی ریسکِ بالایی دارد و خب متخصص بیهوشی هم نمیخواست چنین بیماری را با داروهای وحشتناک بیهوشی بفرستد برزخ. پروندهاش را دقیقتر خواند و بررسی کرد و تصمیم گرفت که بیهوشیاش صرفا نخاعی باشد؛ یعنی کمر به پایین. میگفت «من صرع ندارمها. بخاطر متادون چن بار تشنج کردم فقط. مشکلی داره عملم؟ منو بیهوش میکنین؟ خطر داره؟ چرا یهو اینجوری شدین؟» خیلی حرف میزد. و خب معتادان به خاطرِ تحملی که نسبت به مخدرها و داروهای بیهوشی پیدا میکنند جزء بد بدنترین بیماران هستند. برایش توصیح دادم که ماجرا از چه قرار است و مدل بهوشیاش چه طور خواهد بود. با چشمانی که نگرانیِ واضحی نداشت پرسید «تو هم اینجا میمونی؟» اطمینان خاطر دادم که تا پایان عمل پیشش میمانم. بعد از اینکه سوزن نخاعی را بهش زدند و مادهی بیحسی تزریق شد و عمل را شروع کردند، جفت چشمانم بهش بود که مشکلی برایش پیش نیامده باشد. ماسکِ اکسیژن را روی صورتش گرفته بودم تا پوزیشن خاصی که داشت مشکلی برای تنفسش ایجاد نکند. نزدیک صورتش که شدم دیدم دارد اشک میریزد. آن صلابت و خندهروییِ قبل از عمل و «متادون متادون» کردنهای روی تخت یکهو همینقدر بچگانه، ضعیف شده بود. جوری خُرد شده بود که اشک از صورتش جاری میساخت. از توی کمد، گازِ تمیزی برداشتم و دادم دستش. داشت صورتش را پاک میکرد که به یادِ متادون تعارف کردنهای معتادی دیگر افتادم. کنارِ استخرِ لاهیجان بود. بهش پرتقال تعارف کرده بودم. و او متادون.

.

.

عکس: ICU بیمارستان پورسینا

خاطره: اتاق عمل توراکس بیمارستان رازی

.

.

.

۴ نظر ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۴۵
کامل غلامی

خندههای مستمر و مسخره و «مخلصم» گفتنهایِ پشتِ سرِ هم که شاید چندان در رسانه باب نیست. شوخی با بدنِ خود. مسخره کردنِ خود. نشان دادنِ ایرادهای خود. و خود را سوژهی طنز کردن که کارِ هر کسی نیست.  شبیهِ «فلفل دلمهای» عنوان کردنِ انگشت اشارهاش و تمرکز روی این موضوع در اجراهای نخست، شاید این موضوع را به ذهن متبادر میکند که هدفی جز خریدن ترحم ندارد. اما هر چه که جلوتر میرودیم میبینیم باید به وحید رحیمیان احترام گذاشت. «مگس» شدنش را نمیتوان از دیدها پنهان کرد. هرچقدر که مضحک باشد، هر چقدر که کوچک باشد «خیلی باحاله به خدا. نمیدونی که. مخلصم». اینها را وسطِ اجرایِ کسی میبینیم که مگس شده. که مخاطب را تویِ اجرایش میکشاند. که خارج از اجرا نیز به رقیبانش عشق میورزد. «داداشی» گفتنهاش به بقیه حسیست شبیهِ کسی که سالهاست داداشی ندارد. کسی که دوست دارد همه را دوست داشته باشد و همه دوستش داشته باشند. حرص و ولع در این رفتار به نظر خارج از جذب حداکثریِ رای است. اما یکهو همه چیز خاکستری میشود. «اجرام تموم شد» وسطِ اجرا بود که بعد از خوردنِ مقداری آب این جمله را بیان کرد. بهتی شکننده که در چشمهای اشکان خطیبی حس میشد به نظر برای هیچکس غریب نبود. «دیگه نمیتونم اجرا کنم. به خدا نمیدونم. ببخشید. عیبی نداره. عیبی نداره. نه نه. عیبی نداره. نمیدونم چرا اینجوری شدم. همه رو یادم رفت. عیبی نداره. معذرت میخوام.» جملاتِ متزلزلی که داشت همه چیز را برای او تمام میکرد. اما اشکان خطیبی نگذاشت: «باید پوستِ روحی ِ روانت رو کلفت بکنی برادر وگرنه ویران میشی» حالا باید منتظر میشدیم. جملهی مریضی که از دهانِ لرزان وحید رحیمیان خارج شد شاید در قلب همهمان چکانده شد. آنجا که گفت «اونقد تمرین میکنم که این اتفاق نیفته. من همهی دنیا رو میخندونم» این زلزله هی مخربتر میشود. آنجا که وحید رحیمیان پس از اجرای آخرش گفت «نه سال پیش از یکی از دوستام توی باشگاه خبرنگاران، شماره رامبد جوان و آقای آئیش رو گرفتم و بهشون اساماس دادم که تو روخدا از من تست بگیرین. من استعدادشون دارم. من میتونم آدما رو بخندونم. خب طبیعیه که جواب ندادن. من بهشون پیام دادم که یه روزی جلوی شما بازی میکنم و شمارو میخندونم. این کارو کردم امسال» دوست دارم بتوانم شبیهش باشم. شاید خیلیها دوست داشته باشند شبیهش باشند. شبیهِ همانجا که گفت «الان خیلی از مردم دوسم دارن منم همهشونو دوس دارم حتی اونایی که دوسم ندارن»

.

.

.

۱۰ نظر ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۰۶
کامل غلامی

.

.

 «سلسته آیالا»، مأمور پلیس استان بوئنوس آیرس، برای انجام مأموریتِ تحویل کودکی به بیمارستان «بریسو» در این شهر رفته بود، متوجه گریه‌های این کودک شد که از گرسنگی داشت از حال می‌رفت. او که در آن زمان مادرِ شیرده بوده، تصمیم میگیرد به کودک شیر بدهد تا بتواند گریهاش را کم کند. مارکوس هردیا، همکار وی عکسی از او در حال شیر دادن به بچه گرفته و در فیسبوک منتشر میکند، عکسی که در عرض چند روز ده‌ها هزار لایک خورد. این خبر وقتی به وزیر امنیت داخلی رسید تصمیم گرفت به زن ترفیع درجه بدهد.

«من هر وقت و هر جا نیاز باشد به فرزندم شیر خواهم داد.» این جملهی آلیا شاگیوا جوان‌ترین دختر رییسجمهوری قرقیزستان است که سال گذشته عکسی را روی صفحه اینستاگرامش منتشر کرد که در آن با لباس زیر به نوزادش شیر می‌داد. بعد از این اقدام، وی مورد انتقاد شدید رسانهها قرار گرفت. تا حدی که مجبور شد عکس را از اینستاگرامش پاک کند. او در مصاحبه با بی‌بی‌سی اذعان داشت «این بدنی که به من هدیه شده مبتذل نیست بلکه کارآمد و به درد بخور است. این بدن برای رفع نیازهای طبیعی فرزندم ساخته شده نه برای اینکه به آن نگاه جنسی بشود.» آلیا شاگیوا در اینستاگرام فعالیت زیادی دارد و روزانه عکسهای زیادی پست میکند که در عمومِ این عکسها در حال شیر دادن به فرزندش است. او میگوید «وقتی من به نوزادم شیر می‌دهم احساس می‌کنم بهترینی را که در توانم هست در اختیار او می‌گذارم.»

شاید نوشتن و خواندن در این خصوص با توجه به وضعیتِ فعلیِ کشور و دغدغههای عجیب و خشنِ دیگری که باهاش دست و پنجه نرم میکنیم، مسخره و شوآفگونه باشد. اما نکتهای که میتواند توجیهِ مناسبی بر این اقدام داشته باشد این است که شاید عمومِ مشکلاتِ فعلیِ به وجود آمده در اطرافمان به دلیل نداشتنِ اطلاع صحیح و فرهنگِ نادرست در کشورمان باشد. چه در اقتصاد. چه در هر حوزهی ساده و پیچیدهی دیگر. در سالهای اخیر شیردادن به نوزاد در ملاعام بسیار مورد توجه رسانهها قرار گرفته است. توجه و تکثرِ حماتیهای اینچنینی علاوه بر اینکه نتیجه حضورِ موثرِ زنانِ جوان در سیاست است نتیجهی حمایتهای زنان در مقابل زنان دیگر نیز هست. چند سال پیش در یکی از هتل‌های مشهور لندن به زنی که در رستوران به فرزندش شیر می‌داد اخطار داده شد. پس از این مسئله حدود 15 مادر با نوزادانشان به نشانه اعتراض بیرون هتل تجمع کرده و شروع به شیر دادن به فرزندانشان کردند.

لاریسا واترز نماینده مجلس استرالیا در ماه مه سخنرانی خود را درحالی انجام داد که داشت به فرزندش شیر میداد. در گذشته این اتفاق با استهزای سایرین همراه میشد و چندان در عالم سیاست مورد قبول نبود ولی اکنون مسیری به گونهای رشد یافته که همان سیاستمداران به لاریسا بابت بچهدار شدنش تبریک میگویند.

مارا مارتین - مانکن آمریکایی - در نمایش مد لباس‌های شنا در میامی در حالی روی صحنه ظاهر شد که آریا، دختر ۵ ماهه‌اش را در آغوش گرفته بود و به او شیر می‌داد. او در پستی در صفحه اینستاگرام خود نوشت: «نمی‌توانم باور کنم که به خاطر کاری که هر روز انجام می‌دهم، پایم به سرخط خبرها کشیده شود.»

بحث و توجه به این موضوع پس از سخنان عجیب نایجل فراژ داغتر شد. این سیاست مدار بریتانیایی عنوان کرده بود «زنان برای شیر دادن به نوزادان خود باید به یک گوشه بروند» که البته پس از به راه افتادن موجی از مخالفتها علیه این موضوع وی مجبور به پس گرفتن سخنانش شد.

موضوعِ شیر دادنِ مادران به نوزادشان در ایران با توجه به فیلترهای موجود در سنتِ خانوادههای ایرانی، هنوز به بحثی عمومی تبدیل نشده است. در برخی از شهرها مادران تحت حمایتِ زنان و همچنین مردان، اقدام به شیردادن به نوزادان خود میکنند و چنین سنتی را میتوان در برخی شهرها دید. همچنین شهرداری تهران در ایستگاه‌های مترو اتاق‌‌های مادر و کودک تاسیس کرده که برای مادران محیطی آرام و تمیز برای عوض کردن پوشک نوزادان و شیردهی فراهم می‌کند.

دو سال پیش سازمان ملل برای مقابله با عیب شمردن شیر دادن در اماکن عمومی و تشویق زنان به شیر دادن کمپین «برلفی» را که ترکیبی از دو کلمه شیردهی (breast feeding) و سلفی یا خودنگاره (e selfi) به زبان انگلیسی است، در شبکه‌های اجتماعی راه‌اندازی کرد و از مادران خواست که هنگام شیردادن به نوزاد خود سلفی بگیرند.

موضوعاتی که مطرح است و باید در خصوصش صحبت شود شاید در دو گروهِ بزرگ موافق و مخالف به این اعتقاد خلاصه شوند. در عینِ حفظ برخی حدود که به نوعی به هنجار در تمامیِ کشورها(جدایِ از بحث مذهب) تبدیل شدهاند باید برای ایجاد شرایطی اقدام کرد تا مادران باردار و شیرده بدون نگرانی و استرس یکی از طبیعیترین نیازهای خود که مسلما وابسته به نسل های بعد نیز هست را انجام دهند. مسلما مجلس جایِ شیردادن به بچه نیست. مسلما نمایشگاه مُد نیازی به نشان دادن شیردهی به بچه ندارد. ولی خب این نیز مسلم است که این رفتارهای نمادین صرفا برای ایجاد دید بهتر و مهربانترِ مردم و به خصوص دولتهاست تا با ایجاد و تاسیس مکانهایی ویژه برای مادران شیرده، عاملی برای منع یا حضور سختِ چنین مادرانی در اجتماع نباشند.

.

.

.

۲ نظر ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۳
کامل غلامی

قبرِ خودم را کندهام. و برای خودم فاتحه نفرستادم. شبیهِ پدری شدهام که هیچ چیز برایش مهم نیست. پدری که روزها به کار فکر میکند و شبها با مخلوطی از بویِ عرق و سیگارِ روی بالشش به خواب میرود. هیچ چیز برایم ذرهای اهمیت ندارد. که خزر را دارند حراج میکنند. که دارد خاک بر سرمان میشود. که شدهایم شبیه فتحعلیشاه، و ترکمنچایها دارند تکرار میشوند. که چند وجب از خزرمان را دادند رفت. همان خزری که بخشِ ایرانیاش کثیفترین خزرِ جهان است. که فقط منتظریم یک جوی ایجاد شود تا دهانمان را باز کنیم و زرِ مفت بزنیم و بعد از دوماه هم همه چیز فراموشمان شود. که هنوز هم داریم به تاریخ میبالیم. که هنوز هم داریم زرِ مفت میزنیم. میبالیم به لوحهای شاید افسانهایمان. برایم دیگر ذرهای اهمیت ندارد. که تَکرار کردیم تا «به عقب برنگردیم». که سبز و بنفش و قهوهای دیگر برایم مهم نیستند. که دیگر برایم مهم نیست 9میلیارد دلار کجا گم شده. که چرا سهمیهی کنکوریها را به لجن کشیدهاند. که شاید همین خزر، شروعِ چندتکه شدنمان باشد. اینها را که میبینم دیگر ذرهای دستانم نمیلرزد و حالم بد نمیشود و موهایم نمیریزد. برایم ذرهای اهمیت ندارد که آلبوم محسن چاووشی مجوز نگرفته. که میخواهد سفر کند از ایران. که شاید دیگر نیاید. تاریخ و جغرافیا و موسیقی و هنر دیگر ذرهای برایم اهمیت ندارد. «پونز»ی کثیف شدهام که رویِ دیوارِ سفیدی چسبیده شده و هی هر روز با خودم تکرار میکنم «حالم این روزا حالِ خوبی نیست». شبیهِ پدری که عرقگیرش دیگر بوی عرق نمیدهد. بوی سیگار نمیدهد. پدری که عرقگیرش بویِ اشکهایِ دخترش را گرفته.

.

.

.

.

.

«عکاس را نمیشناسم»

.

.

.

۲ نظر ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۵
کامل غلامی

ما بودیم. اونم بود. جفتمون بودیم. همدیگه رو هم خیلى دوست داشتیم اتفاقا. چندماهی می‌شد که شده بودیم یارِ غار و رفیق‌تر از رفیق‌های توی بوستانِ سعدی. واسش شعر می‌خوندیم. واسمون می‌خندید. واسش غیرتی می‌شدیم. واسمون قهر می‌کرد. واسش کتاب می‌خریدیم. واسمون دفترچه یادداشت می‌خرید. داشت خوب می‌گذشت. البته خب نمکِ دعواهامونم کم نبودها. دیگه داشت به مرزِ بحرانی می‌رسید که کلا قطع شد. نه اینکه خودش بخواد. مام که نمی‌خواستم. خر بودیم مگه؟ ولی یهو پیش اومد. دیگه دعوا نگرفتیم باهم. دیگه واسش شعر نمی‌خوندیم. دیگه واسمون نمی‌خندید. دیگه قهر نمی‌کرد. دیگه واسش کتاب نمی‌خریدیم. یه ماهی گذشت. دیدیم داریم بد غریبه می‌شیم با هم. معذوریت داشت از حضور فیزیکی پیشمون. ینی اون یه شهر دیگه بود. مام یه شهر دیگه کلا. ولی عاشقیت که این چیزا حالیش نبود. ینی اگه حالشیم بود خودشو می‌زد به نفهمی. به تنگ اومده بودیم. از بچگی همین‌جوری بودیم. انگاری تنمون رو با عذاب کشیدن شسته بودن توی زایشگاه. استخونمون نرم شده بود بس فشار رومون بود. تازه داشتیم بو می‌کشیدیم. تازه داشتیم مرمزه‌ش مى‌کردیم که سفره رو جمع کرد. جمع کرد تا بهمون اثبات کنه حق با کیه. تا اثبات کنه ما زاده‌ی غم بودیم. نه اینکه مُد باشه‌ها. نه. ما غم داشتیم. واقعی. حقیقتی که گلومونو گرفته بود و پوستِ تنمون رو آب می‌کرد.به والله اگه این بلا سر یکی‌تون میومد کمرتون می‌شکست. به خدا که نمی‌تونستین بلند شین از جاتون اگه اینجوری له می‌شدین. اینکه ما یکم پوست کلفتیم و توی صورتِ بی حسمون نمود نداره رو بذارین پایِ پوشیده شدنِ صورتمون از مردونگی. وگرنه مام گریه می‌کنیم. مام ناراحت می‌شیم. فقط فرقمون اینه که این گریه‌ها زیر ریش و سیبیل‌هامون قایم می‌شن. تا دیده نشن. ما غمگینیم. خیلی غمگین. و فکرم کنیم با همین غم تنمون رو می‌شورن توی غسال خونه. با همین غم برامون لااله الا الله می‌خونن. با همین غم خاکمون می‌‌‌کنن.

 

+ عکاس؟

۴ نظر ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۰
کامل غلامی

گریه ام میگیرد


همان لحظه که روبهرویم نشسته بودی و روزنامه میخواندی گریهام گرفت. وقتی توی آشپزخانه بویِ پیازِ سرخ شده پرههای بینیات را آزار میداد، اشکهایم جوری دیدم را مختل کرده بود و تار میدیدم که نفهمیدم گل دوم استقلال را کی زده. توی بیمارستان که دستت را آن پرستارِ ناشی کبود کرده بود و دوتا دوتا سرم حوالهات میکرد، غصهات ذره ذره تنم را مچاله کرده بود. من ضعیفتر از آن بودم که رفتنت را ببینم و اشکهایت را لمس کنم و خداحافظیِ نالهگونهات را بشنوم و همچنان مثلِ سابق باشم. بدجور ضعیف بودم. که حالا توی هر موقعیتی اشکِ دمِ مشکم را به راه میاندازم و از هیکلم اصلا هم خجالت نمیکشم .استقلال که گل میزند به یادت میفتم. یادت که میافتم گریهام میگیرد. وقتی چندتا دختربچه توی خیابان یا پارک یا هرجایِ دیگری میبینم گریهام میگیرد. اسم «پاستا» که می‌آید گریهام میگیرد. دستبندم را که نگاه میکنم گریهام میگیرد. کتاب که میخوانم، گروههای دانشگاه را که باز میکنم، عکسهای جشن روز دانشجو را که نگاه میکنم، به چشم‌هایم که خیر می‌شوم. مطالب وبلاگم را که می‌بینم، گریهام میگیرد. به فکر انزلی رفتن که میافتم گریهام میگیرد. که بدجورِ حسرتش به دلم مانده. به حسرت که فکر میکنم گریهام میگیرد. به دلم که فکر میکنم گریهام میگیرد. من آدم ضعیفی بودم. ضعیف هستم. و ضعیفها هیچ کاری ازشان بر نمیآید، جز اینکه گریه کنند.



+ عکاس؟



۴ نظر ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۱
کامل غلامی